1- بدیهی است جنگ، به طور کلی به عنوان موقعیت ویژه جدیدی که بر همه شرایط اجتماعی و فرهنگی تاثیر چشمگیر میگذارد و شخصیتهای مختص خودش را شکل میدهد، بستر داستانی بسیار جذابی است که بعید است پتانسیلهایش به این زودیها تمام شود. باز هم بدیهی است علاوه بر رویکردهای رایج و رسمی سینمایی در تمام دنیا نسبت به جنگ، میتوان به زوایای جدیدی از آن نیز پرداخت که هم جذاب باشد و هم متفاوت. باز هم بدیهی است پرداختن به این زوایای متفاوت، حتی از دریچه همان نگاه رسمی هم نوعی حسن قلمداد میشود چون باعث میشود جنگ مورد نظر به مساله قابل تاملتر و درگیرکنندهتری تبدیل شود. و در نهایت، باز هم بدیهی است «سرو زیر آب» دقیقا یکی از همین نمونههایی است که گفته شد، یعنی هم از جذابیتهای جنگ استفاده کرده، هم سراغ آن گوشههای کمتر روایتشده رفته، هم به دغدغههای اخلاقی ویژه همان موقعیت پرداخته و هم توانسته حمایت نگاه رسمی را جلب کند که از نظر تولید و اکران به مشکل خاصی برنخورد. با این حساب نتیجه فیلم، روی کاغذ کاملا واضح است: همانطور که گفته شد باید دریافتمان از جنگ ایران و عراق را ارتقا دهد و ابعاد ناگفته آن هم برایمان اهمیت پیدا کند. اما نتیجه فیلم، روی پرده چیست؟
2- «سرو زیر آب» عملا درباره تقابل 2 دیدگاه است که از طرف 2 برادر ارائه میشود و قرار است یک سوال نهایی را مطرح کند: آیا معراج به لحاظ اخلاقی اجازه دارد با استفاده از پیکرهای شهدای گمنام، خانوادههای دیگری را از چشمانتظاری نجات دهد؟ الان مهم نیست درباره این مساله چه فکری میکنیم. مهم این است که وقتی تمام هدف فیلم در طرح این سوال است، باید بتواند این دغدغه را برای مخاطبش جا بیندازد، او را درگیر مساله کند و احیانا اگر جوابی هم برای این سوال داشته باشد، او را به سمت همان جواب سوق بدهد. مشکل دقیقا همینجاست. اینکه وقتی مشخص شد این 2 برادر دقیقا چطور به قضیه نگاه میکنند، ماجرای اسمهای مشابه و پیکر جابهجا شده وسط میآید که خب، واقعا ربطی به آن سوال مورد نظر ندارد و در حقیقت یک اشتباه سهوی بوده و آن دغدغه اخلاقی را کاملا به حاشیه میراند و این بازی دو سر باختی است که فیلم آغازش میکند. چون تصمیم میگیرد برای رهایی از این وضعیت، مخاطب را به این نتیجه برساند که جهانگیر در این جابهجایی عمدی داشته و از سر همان موضعگیری اولیه دست به چنین کاری زده. بله! این تمهید آن مشکل را حل میکند. آن دغدغه اولیه به حاشیه نمیرود اما نابود میشود. چون کاراکتر مرکزی که بار اصلی این دغدغه را به دوش میکشد، در قصه تبدیل به یک فرد نادان میشود!
3- و باز هم همهچیز به همان مشکل رایج سینمای جدیمان برمیگردد: اینکه شخصیتها را فدای دغدغهها میکنیم. اینکه فکر میکنیم اگر 40 دقیقه از فیلم بگذرد و مدام یکی بیاید به دیگری بگوید درباره جابهجایی پیکرها چه نظری دارد و آن یکی جوابش را بدهد و این روند هر چند دقیقه یکبار تکرار شود، داریم روی دغدغهمان تاکید میکنیم و آن را برای مخاطب جا میاندازیم، غافل از اینکه با این کار داریم او را از دایره تاثیرپذیری فیلم پرت میکنیم بیرون؛ اینکه فکر میکنیم اگر یکی از خانوادههای فیلم جزو اقلیتهای مذهبی باشند برای درگیرکننده بودن کافی است و دیگر مهم نیست چرا شخصیتها اینقدر کارهای متناقض انجام میدهند. و از این نکته بدیهی میگذریم که وقتی شخصیت اصلی قابل درک نباشد، مثلا وقتی با یک بیل و کلنگ راه بیفتد برود قبر شهید را وسط روز نبش کند، وقتی بدون اطلاع مافوق میرود یزد و لرستان تا تنهایی مساله را حل کند، وقتی کاری جز خرابتر کردن اوضاع نمیکند و به عنوان یک نیروی رسمی، به برادر عزادار شهید درباره همسر برادرش متلک میگوید، دیگر آدم لجوجی به نظر میرسد و آن تصمیم پایانی هم بیش از آنکه ایثارگرانه باشد، ناشی از نوعی لجاجت است و در عمل همان کاری را که مورد مخالفت شدید جهانبخش بوده، سر خودش هم میآورد. با تمام این اوصاف، تکلیف آن دغدغه مشخص است: کوچکترین تاثیری نخواهد گذاشت. و تکلیف فیلم هم: یکی دیگر به شمار فیلمهای فراموششدنی سینمای دفاع مقدس اضافه خواهد کرد، حتی اگر به زعممان با لانگشاتهای سرسبز و هلیشاتهای چشمگیر خیلی «سینمایی» شده باشد.