میکائیل دیانی: روزمره شدن محتوای سریالهای تلویزیونی در سالهای اخیر که به کاهش حجم مخاطبان این سریالها منجر شده بود، یکی از چالشهای اصلی پیش روی رسانه ملی در عرصه سریالسازی بود؛ اینکه میتوان داستانهای جذابتری با ارجاع به کهنالگوهای قصهگویی تعریف کرد و در این باره غفلت شده است. سریال «بانوی عمارت» یکی از نمونههای جدی ارجاع به این الگو در سریالسازی بود که با استقبال فراوان مخاطبان مواجه شد و طبق نظرسنجی سازمان صداوسیما، به عنوان پرمخاطبترین سریال تلویزیون معرفی شد. طبیعتا پرداختن به مناسبات تاریخی و اجتماعی از دل الگوهایی مانند عشق مادر به فرزند، عشق زمینی میان مرد و زن و سوژه کردن روابط خانوادگی یکی دیگر از وجوهی است که میتواند به پرمخاطب شدن سریالها کمک کند. این روزها و با روی آنتن رفتن سریال «لحظه گرگ و میش» که روایتی از خانواده «وحدت» است، تلاشی موفق برای به تصویر کشیدن دهه پرالتهاب، سخت و شیرین 60 انجام شده است، آن هم از دل خانوادهای که خود را در دل وقایع این دهه و بهخصوص دفاعمقدس میاندازد و از این آزمون سربلند بیرون میآید. پدر خانواده گویی در حوادث انقلاب به شهادت رسیده است. بعد از پدر، خانواده «وحدت» 3 پسر خود را به جبهه میفرستند. یکی از آنها (احسان) به مادرش میگوید: «مطمئن هستم اگر بابا بود، خودش به منطقه راهیم میکرد»، پسر دوم (هادی) برای رفتن به جبهه اصرار میکند و از آن به فرصتی که ممکن است از دستش بدهد، تعبیر میکند، پسر سوم (یوسف) که ابتدا از حضور در جنگ ترس دارد، با قرار گرفتن در میان معرکه جنگ آنچنان متحول میشود که جنگ را رها نمیکند. وقتی مادر از یوسف (که خسته و زخمی بازگشته) میخواهد چند روزی در کنارشان بماند، میگوید: «باید بروم، خیلی کار داریم!» و این اتفاقات همه در دل یک سریال خانوادگی با محوریت داستانی عاشقانه به وقوع میپیوندد؛ داستان عاشقانهای میان حامد و یاسمن که باز به جنگ و دفاعمقدس گره خورده است. حامد به جنگ میرود و به قول خودش «منطقه چیزی دارد که نمیتواند رهایش کند». نمایش همه اینها، به خودی خود، برای جامعهای که به نظر میرسد گاه فراموشکارانه با موضوعاتی مانند انقلاب و دفاعمقدس برخورد میکند، لازم و ضروری است و بالطبع یکی از وظیفههای رسانه ملی، بازنمایی آرمانهای دهه 60 در دل همین سریالهای عاشقانه است.
در این بین، آنچه درباره کار تازه همایون اسعدیان حائز اهمیت و قابل توجه است، حضور معنوی انقلاب و دفاعمقدس در دل یک خانواده به ظاهر متمایز است؛ چیزی که جریان شبهروشنفکر، سالهاست به دنبال حذف آن از مجموعههای نمایشی است. «لحظه گرگ و میش» بویژه در نمایش خانواده «وحدت»، به مقابله با طرز تفکری پرداخته است که در نمایش روابط خانوادگی و ساختارهای اجتماعی دهه 60، صلابت روحی و اعتقادات فرامادی مردم را حذف میکند و از کنار مساله جنگ، «ساکت و بىتفاوت یا انتقادکننده و پرخاشگر» عبور میکند. اتفاق «لحظه گرگ و میش» البته از جهات دیگر نیز برای تلویزیون و رسانه ملی مهم مینماید؛ کارگردانی همایون اسعدیان، بویژه در بازنماییهای محیطی از دهه 60 محسوس است و سریال را گرم و خانوادگیتر کرده است. و این در حالی اتفاق میافتد که تقریبا غیر از «فاطمه گودرزی» و «فرید سجادیحسینی»- که یکی از بهترین بازیهای خود را در طول دوران بازیگری در سریال «لحظه گرگ و میش» داشتهاند- دیگر بازیگران کار عمدتا از جوانان و به اصطلاح کار اولیهای تلویزیون هستند. همین موضوع از جهات متعدد برای سریال و تلویزیون حائز اهمیت است؛ اینکه دقت در انتخاب بازیگران از میان نسل جدید خود را در کار نشان میدهد؛ اینکه چگونه برای نقشهایی که هر کدام تجربههای تازه و متفاوتی هستند، بازیگرانی برگزیده شوند که امکان و توانایی ایفای آن نقشها را داشته باشند. در این بین قدرت بازی گرفتن همایون اسعدیان از این بازیگران نیز مسالهای است که کملطفی است اگر بیتفاوت از کنار آنها عبور کنیم. تبحری که وی در این امر نشان داده یکی از نیازهای اصلی تلویزیون است. در واقع در فضای فعلی سینما و تلویزیون که سلبریتی/ بازیگرها با اتکا به شهرت مجازی خود، هزینههای کلانی را برای بازی در عادیترین نقشها درخواست میکنند، همایون اسعدیان نشان داده با استفاده از بازیگران کار اولی میتوان سریالی ساخت که به یکی از پرمخاطبترین برنامههای سیما تبدیل شود.
فارغ از پرداختن جزئی به تکتک نقشها (بویژه پدربزرگ: فرید سجادیحسینی و توران، مادر خانواده: فاطمه گودرزی)، شخصیتپردازیهای «لحظه گرگ و میش» حسابشده و باورپذیر است؛ از مادری فعال که با اقتضائات دهه 60، در کنار شغل مهمی چون پزشکی، از کار برای «خانه» و «خانواده» و حتی «کار در خانه: بافندگی و خیاطی» غافل نیست و «پدربزرگ» که همه دیالوگهایش حسابشده و کارکردی است و با «پیرمرد»هایی که در فیلمهای روشنفکری به نمایش درمیآیند، تفاوت ریشهای دارد. یوسف که از یک جوان
سر به هوا به «مرد خانواده» بدل میشود، هادی که سرشار از شور جوانی است با واقعیتهایی مواجه میشود که نمیتواند از کنار آنها بیتفاوت عبور کند و احسان که مثل یک مرد به جبهه میرود و شهید میشود و در عین عدم حضور در سریال، سایه معنوی قدرتمندی بر فضای خانواده افکنده است. یاسمن که درگیر یک عشق واقعی است و سریال در نمایش عشق او تسامح به خرج نمیدهد و شخصیت حامد که بهرغم درگیر شدن با این عشق، اولویت بالاتری به نام جنگ دارد و آن را رها نمیکند و شخصیتهای دیگر که هر کدام به نوبه خود خوب از آب درآمدهاند. البته این یک نگاه کلی به شخصیتهاست، شاید در دل این چند قسمتی که از سریال پخش شده، در بخشها و سکانسهایی بازیها آنطور که انتظار میرود خوب درنیامده باشند اما وقتی نگاهی کلان به ماجرا میاندازیم، بازیها را اثربخش و قابل اهمیت میبینیم. سریالها طبیعتا به دلیل چندقسمتی بودن، در کنار داشتن محاسن فراوان میتوانند عیوب فراوانی نیز داشته باشند. نقصهایی که در یک قسمت دیده نشدهاند، در قسمت بعدی به چشم میآیند و گاهی ایراد کار آنقدر توی چشم است که نمیشود آن را ندید. در کنار فضاسازیهای مثبت از دهه 60، نمایش فراتر از عرف برخی روابط اجتماعی، بیارتباط با واقعیتهای دهه 60 تصور میشود و گویی انگارهای دهه نودی بر نمایش مناسبات دهه 60 در سریال حاکم شده است. از طرفی تمرکز زیاد بر «خانواده وحدت» و غفلت از خانوادههای فراوانی که جا داشت بیشتر درباره آنها صحبت شود نیز نکتهای است که میتوان به آن اشاره کرد. با این همه باید دید این سریال چگونه ادامه خواهد یافت و با عبور از سالهای جنگ، چه فضایی از خانواده وحدت و جامعه پیرامونیاش ترسیم خواهد شد.