در بند تو بودن هنر میخواهد
اینکه سر پیوندمان بمانیم
دلتنگی با تو را مرور کنیم
نوید بدهیم که در راهی
آدم خودش را میخواهد انتظار...
چشم براهی هم
همینقدر میدانم که زلیخاها دیگر تکرار نمیشوند
میدانم که درون خاطر من هم
اسم تو فقط نیست
پر از دغدغههاییام
که داغشان
هر روز
پای دلم را بیشتر درون باتلاق دنیا فرو میبرد...
بارها میخوانم
المال و البنون حب الدنیا...
و این حبیبهای بیشمار
درآورده زوار همتم را
همین حبیبها
چه کرده با نجیبی دلم و مرا بیپروا کرده در خواستن...
خواستنهایی که نفهمیدم
تو باید در صدر اولویتش باشی...
آقا جانم!
سال کهنه را نو میکنیم...
اسباب خانه را هم
من اما همان کهنه گرفتار روزگارم
که گناه از نفس انداختهاش و صدای کمکش
نمیرسد به شما...
میشود سال نو خودت را به ما تحویل بدهی؟
تا حول حالنا الی احسن الحال شویم؟