printlogo


کد خبر: 209069تاریخ: 1398/2/15 00:00
نگاهی به شعرهای محمود پوروهاب به بهانه پاسداشت او در چهل‌وهفتمین مراسم شب شاعر
خیلی عکاس، خیلی شاعر

سید  سعید هاشمی:
یک روز می‌رفتم
در جنگلی زیبا
می‌خواستم شعری
بنویسم از گل‌ها
قمری شعرم را
دیدم نمی‌خواند
جز بیتی از حرفم
چیزی نمی‌داند
در گوشه‌ای ماندم
افسرده و تنها
ناگاه دیدم خواند
بیتی از آن توکا
یک بیت شبنم گفت
یک بیت را بلبل
یک بیت را چشمه
یک بیت را هم گل
یک بیت را چون برگ
از شاخه‌ای چیدم
یک بیت آن را هم
از باد فهمیدم
من بیت بیتش را
در دفتر آوردم
وقتی که شد کامل
مال خودم کردم
گفتم: شما در من
سبز و رها هستید
من نیستم شاعر
شاعر شما هستید
این شعر سروده محمود پوروهاب است. محمود پوروهاب شاعری است که همه شاعرانگی‌اش را از درخت‌ها و چشمه‌ها  و مزرعه‌ها  گرفته است. خودش هم اینجا اقرار کرده که شاعر نیست و هرچه دارد از طبیعت دارد.
در همه‌ شعرهای پوروهاب رد پای طبیعت و شمال را به راحتی می‌شود دید. پوروهاب آن‌قدر از شمال و طبیعت زیبای شمال بهره گرفته است که حتی اگر پای شعرهایش امضا نباشد، خواننده خیلی راحت می‌فهمد که آن شعر، سروده اوست. حتی اگر نام او را نداند، می‌فهمد یک شاعر خوش‌ذوق روستایی این شعر را گفته است. در حقیقت زمین و آسمان و ابر و باران و دریا و رود، امضای شعرهای او هستند.
آن روز، روز دیگری بود
یک روز شاد آفتابی
رودی قدم می‌زد کنارم
آوازهایش بود آبی
آن روز حس کردم نسیمم
بر روی گل‌ها می‌زنم پر
احساس کردم سایه‌ها  هم
هستند با من مهربان‌تر
آن روز روی شانه‌ام بود
سنجاقکی آرام و ساده
احساس کردم یک فرشته
آن را به قلبم هدیه داده
آن روز حس کردم بزرگم
می‌داد دستم بوی خورشید
در قلب من مانند چشمه
یک‌دفعه دیدم شعر جوشید
شعری که در من راه می‌رفت
مانند یک بزغاله‌ شاد
شعری روان، شعری صمیمی
شعری که بوی برگ می‌داد
دیدم سبک، دیدم رهایم
مانند یک پروانه هستم
یک لحظه حتی فکر کردم
شاید کمی دیوانه هستم
من نخستین شعر دلم را
در سایه‌ بیدی نوشتم
آن روز یادم هست آن را
من با چه امیدی نوشتم
شما تا روستایی نباشید، نمی‌توانید حس کنید که راه رفتن بزغاله شاد با راه رفتن حیوانات دیگر فرق دارد. یا نمی‌توانید بفهمید که ممکن است نزدیک یک برکه، سنجاقکی بر شانه‌های‌تان بنشیند. البته در شهر که سنجاقکی نیست اما اگر گاهی هم ملخ یا سوسکی روی شانه یک شهری بنشیند اگر آن شهری آن حشره را نکشد حتما از ترس بالا و پایین می‌پرد و خودش را به در و دیوار می‌زند. اما یک شاعر روستایی به‌خصوص اگر شمالی باشد می‌داند که نشستن یک سنجاقک روی شانه‌اش، یک موهبت است. یک شعر ازلی است. یک قصیده ناب است. پوروهاب مثل سپیدرود جاری است. راحت است. خودش را اذیت نمی‌کند. راحت شعر می‌گوید و البته این راحت سرودن به جز دارا بودن حس روستایی، نشان از مطالعه زیاد و عمیق پوروهاب در زمینه ادبیات دارد. متاسفانه الان دیگر شاعران شعر کودک به خودشان زحمت نمی‌دهند و کتاب نمی‌خوانند. همان غریزه ابتدایی را که خداوند در وجودشان نهاده به کار می‌گیرند و شعر می‌گویند. آنقدر می‌گویند تا آن غریزه به پایان برسد و دیگر چیزی نماند. آن وقت دیگر حتی اگر شعر هم بخوانند فایده ندارد. چون سرچشمه خشکیده است. مثل مادری که به بچه‌اش شیر می‌دهد اما غذا نمی‌خورد که شیرش زیاد شود. همان شیر اولیه‌ای را که خدا در سینه‌اش جاری کرده آنقدر به بچه می‌دهد تا شیر تمام شود و سینه‌های مادر بخشکد. اما پوروهاب هم شعر قدیم را بخوبی مطالعه کرده و هم در جریان شعر امروز هست. مطالعه کردن او هم با آدمیزاد فرق دارد و جوری مطالعه می‌کند که آدم فکر می‌کند لخت شده و پریده توی برکه‌ای. رفته تا آن ته‌ته‌ها  و حالا حالاها قصد بیرون آمدن ندارد. همین‌ها  باعث شده آنقدر راحت و غریزی شعر بگوید که آدم فکر کند او شب که خواب بوده، فرشته‌ای از جانب خداوند آمده و بسته شعر را کنار بالش او گذاشته و رفته است. به این شعر دقت کنید:
دشت پر از گل، گل کاسه‌شکن
باغ پر از بلبل و توکا شده
با نفس کوچک و نرم نسیم
غنچه‌ آلوچه و به وا شده
ابر که هم‌رنگ پر بلبل است
نم‌نم باران به چمن ریخته
پیچک همسایه ما خیس خیس
از لب یک پنجره آویخته
من چه سپیدم چه زلالم زلال
باغ دلم سبز بهاری شده
باغ دلم پر ز گل روشنی
سرخ گلی، زرد قناری شده...
آیا کلمات این شعر و احساسی که در آن جاری است می‌تواند غیر از هدیه‌ یک فرشته الهی باشد؟ پوروهاب بیشتر یک عکاس است تا شاعر. او قدرت این را دارد که با دوربین ذوقش از زیبایی‌های خلقت عکس بگیرد و در آلبوم کتاب‌هایش به بچه‌ها  نشان دهد. ما در شعرهای پوروهاب، ویروس بزرگسالی نمی‌بینیم. پوروهاب وقتی شعر می‌گوید بچه می‌شود. انگار کودک یا نوجوانی در حال صحبت با دل خودش است. او آنقدر به دنیای بچه‌ها  نزدیک می‌شود که وقتی بچه‌ها  شعرهایش را می‌خوانند احساس نمی‌کنند یک بزرگسال دارد با آنها حرف می‌زند.
میان باغچه، پهلوی گل‌ها
عروسک بار دیگر مانده تنها
عروسک جان هوا غمگین و ابری‌ست
کنار تو پرستو مادرت نیست
پرستو توی خانه گرم کار است
دلش گلدان سرسبز بهار است
پرستو مشق خود را می‌نویسد
چه خوش‌خط و چه زیبا می‌نویسد...
پوروهاب حس کودک و نوجوان را بخوبی دریافت کرده است و گاهی آنقدر ریز به اطرافش نگاه می‌کند که خواننده تعجب
می‌کند او چطور اینقدر دقیق است.
درگوشه‌ای از یک خیابان
یک حوض پر آب و قشنگ است
قویی کنارش ایستاده
آن قو ولی از جنس سنگ است
امروز یک قوی مهاجر
او را میان شهر ما دید
آمد کنارش کرد قاقا
احوال او را گرم پرسید
کدام بزرگسالی است که وقتی در خیابان راه می‌رود حواسش به حوض فواره قومانند کنار خیابان باشد؟ کدام بزرگسالی است که وقتی قوی مهاجری کنار قوی سنگی
می‌نشیند حواسش را جمع کند ببیند آن دو به هم چه می‌گویند؟ کدام بزرگسالی است که بتواند حرف‌های یک قوی مهاجر را که با قوی سنگی حرف می‌زند ترجمه کند و برای بچه‌ها  بازگو کند؟
پوروهاب در این نکات ریز دقیق می‌شود و همین می‌شود که ما در شعرش جادوی خیال و آواز پر فرشته‌ها  را می‌بینیم.
در میان باغ ما
روی شاخه‌های توت
باز تور کوچکی
پهن کرده عنکبوت
روی بند تور خود
منتظر نشسته است
می‌زند نفس نفس
کار کرده خسته است
گیر می‌کند مگس
توی تور عنکبوت
می‌خورد کمی تکان
تور و شاخه‌های توت
عنکبوت قهوه‌ای
می‌دود سوی شکار
تور پاره می‌شود
می‌کند مگس فرار
 در نگاه عنکبوت
می چکد دوباره غم
رشته‌های پاره را
می‌زند گره به هم
  پوروهاب شاعرتر از آن است که با بی‌رحمی مگس را شکار عنکبوت کند و دلرحم‌تر از آن است که وقتی مگس فرار می‌کند، دلش برای عنکبوت گرسنه نسوزد. نگاه جدید و امروزی پوروهاب باعث شده خواننده امروزی او را از جنس خودش بداند. پوروهاب به صنعت، پیشرفت، شهرنشینی، بدبختی‌ها و خوشبختی‌های امروز نگاه شاعرانه‌ای دارد. او از شعرهای 20 ، 30 و 50 سال پیش دست کشیده است. او امروزی نگاه می‌کند و خیال و عاطفه خود را با پیشرفت‌های امروز هماهنگ کرده است. دیگر دوره اسب و گاری و گوسفند و چوپان و هدهد و کشاورزی در شعرها گذشته است. امروزه دوره مترو و کارخانه و فوتبال و سیگار و داعش و موبایل است. پوروهاب به خاطر مطالعه خوبی که دارد فهمیده اگر با جامعه حرکت نکند شعرش چیزی می‌شود در حد شعرهای «داشت عباسقلی خان پسری» و «من که از گل بهترم دخترم من دخترم» و «به دست خود درختی می‌نشانم».
او فهمیده که دوره او با دوره ایرج میرزا و یمینی‌شریف و دولت‌آبادی فرق دارد. در دوره آنها اگر پیشرفت، سال به سال و کیلومتر به کیلومتر بود، امروزه ثانیه به ثانیه و قدم به قدم است.
چشم من
نه به تماشای بهار ایستاد
نه به تماشای برف
قلب من
گوش به آواز قناری نداد
گوش به حرف پدر
...
چشم و دل و دست من
شیفته گوشی همراه بود
شیفته فیلم، عکس
بازی و طنز و پیام...
او پیشرفت را می‌ستاید ولی به جامعه صنعت‌زده و گرفتار و شلوغ انتقاد دارد:
امروز
پای درخت نارون دیدم
یک مشت
ته مانده سیگار...
البته درباره شعرهای پوروهاب، این شاعر شمال و طبیعت و مترو می‌شود بیشتر از اینها حرف زد اما من مجبورم این مقاله را زودتر تمام کنم تا به دست مخاطبینش برسد. به خاطر همین نمی‌توانم از باقی ویژگی‌های شعر او حرف بزنم. شعرهای پوروهاب شعرهایی ماندگار هستند که فقط خود او می‌تواند آنها را بسراید. پوروهاب از معدود باقی‌ماندگان نسل واقعی شعر کودک و نوجوان است که هنوز می‌تواند بسراید. متاسفانه این نسل روزبه‌روز محدودتر می‌شود و ما از شاعران کودک و نوجوان امروز نمی‌توانیم توقع داشته باشیم که مطالعه کنند، غریزه را به کار بگیرند، عاطفه را فرا بخوانند و جامعه امروز را درک کنند. امروزه هرچه شعر از نسل جدید شاعران کودک می‌بینیم، شعرهای سفارشی و دور از دسترس عواطف کودکانه است.
امیدوارم محمود پوروهاب، با توجه به روحیه شاگردپروری که دارد بتواند مسیر شعر کودک امروز را عوض کند.


Page Generated in 0/0050 sec