یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، دقیقاً یکسال بعد از ماجرای «قالب پنیر» و اینا، «زاغکی» خیلی باادب و باکلاس آمد درِ لانه «روباهی» و آرام و با انگشتِ حلقه دست چپ، درزد. «روباهی» از آیفون تصویری، «زاغکی» را دید و با یک صدای گرفته و باادبی پرسید: کیییییه بعد از یک سال؟ «زاغکی» لُپهایش سرخ شد و گفت: من هستم جناب روباه. اگر امکان دارد در را باز بنمایید، امر خیرِ. «روباهی» از همان آیفون تصویری گفت: چی!!؟ نکنه باز میخوای خودکار پرت کنی؟
«زاغکی» که لُپهایش بیشتر سرخ شده بود گفت: واا! جناب، چرا به دل گرفتید شما؟ من اومدم که اگر اجازه بدید بگم: چرا پارسال، وقتی پنیر از دهان من افتاد، شما بَرِشداشتید و بُردید؟ هان؟ تازه من متوجه شدم که اصلاً از اولِ اولش هم الکی میگفتید که چه سری و چه دُمی و عجب پایی! و اصلاً هم... .
روباه که دید بغض گلوی «زاغکی» را گرفته، گوشی آیفون تصویری را گذاشت و رفت خوابید.