الف. م. نیساری: چیستا یثربی نامی خاص است؛ یکبار که بشنوید، هرگز از خاطرتان نمیرود، خاصه آنکه نویسنده یا داستاننویس هم باشد. چیستا یثربی در نظر من همیشه یک داستاننویس باقی بود تا اینکه در مصاحبهای خود را شاگرد قیصر امینپور معرفی کرد. ابتدا فکر کردم منظورش این است که قیصر در دانشگاه استادش بود؛ بعد متوجه شدم او شعر هم میگوید و قیصر را از این منظر استاد خود میدانست! تا آن روز به یاد ندارم که شعری از او خوانده باشم تا اینکه مجموعه شعری از او دیدم. باز آن را به حساب داستاننویسی گذاشتم که تفننی شعر میگوید، چرا که از او داستانهای بسیار و چند مجموعه داستان چاپ شده بود و در جامعه ادبی تنها به عنوان داستاننویس شناخته میشد. تا اینکه شعرهایی از او در جاهای مختلف دیدم و مجموعه شعر اخیرش را که انتشارات فصل پنجم به چاپ رساند؛ مجموعهای در حدود 90 اثر در 103 صفحه با نام «وقتی تو نباشی، چرا دو صندلی؟»
بانوی 50 ساله شعر معاصر چیستا یثربی این مجموعه را در کل به شعرهای سپید کوتاه و غیرکوتاه اختصاص داده است.
کارهای چیستا یثربی در صراحت و قاطعیت خود در این دفتر کمی گنگ است. نه اینکه با این گنگی بخواهد یا بتواند معنا را در شعر به تاخیر بیندازد، بلکه مخاطب را در صراحت مفهوم روشن خود، گنگ نگه میدارد؛ مثل نوعی تضاد غیرلازم و غیرشاعرانه که باید تکلیفش را از اول با خودش معلوم کند. یعنی صراحت و قطعیت و تضاد شاعرانه ندارد و گنگیآفرین است:
«مثل ماهی میروم؛
مثل پرنده برمیگردم...
و جهان فقط 2 فصل است؛
میان رفت و آمد من...
صبر میکنی؟»
اثر بالا روشن نیست، اگرچه ظاهری روشن دارد.
و اثر «حیف است خوابیدن»، کاری کاملاً ساده است اما اینبار در سادگی خود شاعرانه نیست، در حالی که اغلبشان در سادگی خود به شعر میرسند:
«حیف است خوابیدن،
وقتی زندگی،
بیرحمانه کوتاه است
اگر در جهانی دیگر،
همدیگر را یافتیم،
اینبار بگو دوستم داری...
یا من اول بگویم!
حیف است نگفتن؛
وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است»
و اثر بعدی:
«تو جلو میآیی؛
من عقب میروم؛
خیلی هم جلو نیا!
پشت من دیوار نیست...
از جهان به بیرون پرت میشوم»
اثری که باز شبیه نمونههای اول و دوم است؛ اثری که از روی تداعی معانی به وجود آمده است، یعنی فرقی هم نمیکند که از چه چیزی به وجود آمده باشد، چون جامعه ادبی به همین اندازهای که چیستا یثربی را میشناسند، اگر مرا میشناختند، من اینگونه کارها را به اسم خودم چاپ نمیکردم، یعنی اصلاً چاپ نمیکردم، چون واقعاً مردم اگر دریابند که ماها با این اسم و رسم، اینگونه شعر میگوییم و بدتر از آن اینکه آنها را با جرات تمام به اسم شعر چاپ میکنیم، کلاً از شعر سپید فراری میشوند!
علاوه بر این، در این مجموعه آثار سطحی هم کم نیست، نظیر:
«کاش برای ابراز علاقهمان به دیگری؛
کلمات و زبان جدیدی اختراع میشد...
«دوستتدارم» را عقیم کردند
از بس بیهوده کار کردند»
این سطحیبودن، عین حرفهای عادی مردمان در گفتارهای روزانه است، البته در حد و اندازهای که گاهی یکی از آنها تصمیم گرفته باشد که حرفی درخور بزند؛ درخور در این حد که بگوید و بگذرد، نه اینکه آن را در دفتری به عنوان شعر بگنجاند:
«دلگرفتگی؛ از دلبستگی میآید...
کاری هم نمیتوان کرد...
میتوان دل داشت و دلبسته نشد؟»
اغلب کارهای این دفتر عجیب در حد گفتارهای بدیهی است؛ همان حرفهای بدیهی که نیازی به گفتهشدن ندارد! حال چگونه است و چرا چیستا یثربی از این بدیهیات، تصویری شاعرانه پیدا کرده، خود امری عجیبتر است:
«وقتی تصمیم به رفتن گرفتی؛ فقط برو...
به پشت سرت نگاه نکن!
هرچیزی از گذشته؛ میتواند نگاهت را بدزدد و مانع رفتنت شود...
برای رفتن؛ باید به جلو نگریست...
به افقهای دور!...»
چیستا یثربی داستاننویس است، از این رو، شاید فکر میکند که برشی از دیالوگهای معمولی داستانها میتواند شعر باشد:
«هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم؛
از خودم میپرسم:
امروز برای چه؟
صدایی میگوید:
قرار است معجزهای اتفاق بیفتد؛
نه برای تو؛
برای دیگری!
بلند شو و کمک کن!»
شاید بزرگترین تمهیدی که چیستا یثربی برای این شبهدیالوگهای داستانی میاندیشد، این است که فکر میکند این حرفها عنصر اندیشه شعر را تامین میکند و همین امر میتواند اثرش را تبدیل به شعر کند؛ خاصه وقتی حرفهایی از این دست در میان باشد که: جای تو هم، به خودم شلیک میکنم!
«حالا هم عاشقم...
حالا بیشتر از همیشه عاشقم...
حالا وحشیتر از همیشه عاشقم...
اول تو شلیک میکنی یا من؟
خدا به دادم برسه...
جای تو هم به خودم شلیک میکنم!
حالا مثل قصهها عاشقتم»
انصاف بدهیم اثر بالا بد نبود اما هنوز با شعر فاصله دارد، چون شعر تنها یک حرف تازه و ناگفته نیست. البته این حرف تازهای بود اما ناگفته نبود. تازهبودنش نیز به واسطه عوضشدن شکل و کلماتش است، اگرنه محال بود همین اتفاق هم برایش بیفتد، چون مفاهیمی از این دست بارها و بارها در اشعار دیروز و امروز گفته شده است، منتها با کلماتی دیگر و زبانی دیگر.
دیگر اینکه جملاتی کوچک نظیر: «هربار تو را میبینم پلک میزنم/ جهان آغاز میشود»، میتواند اثر را به شعر یا کلام شاعرانه نزدیک کند:
«هربار تو را میبینم؛
پلک میزنم؛
جهان آغاز میشود؛
میروی؛
جهان تمام میشود؛
تو تا کنون؛
کسی را اینگونه دوست داشتهای؛
تا بدانی
چقدر؛ بودنت خوب است؟»
شاید تنها نمونههایی که در این دفتر به شعر تبدیل میشود، آثاری نظیر دو سطر ذیل است که شبیه یک بیت غزل است؛ تغزلی و عاطفیبودن کار مدنظر است، یعنی آثار این دفتر از این منظر دچار فقر و کمبود است و نیرو و پتانسیل بیت یا شعر ذیل را ندارد:
«تو چون مترسک غمگین دشتها شدهای...
و من غریو هزاران کلاغ؛ حنجرهام...»
یا شعری که بیشتر شبیه به پیششعر است، چرا که جلوههایی از ایهام، ابهام، استعاره، تشبیه و... دارد:
«چشمان تو جبر است و مثلثات؛
حساب من، ضعیف...
بیا به زبان خودمانیتر بگو!»
کلام آخر اینکه آثار این دفتر پر از اشکال بود و پر از عواملی که مرتب دست به دست هم میدهند تا این آثار را از شعرشدن دور کنند؛ یکی از مهمترین این عوامل، خشکبودن شعرهاست، در صورتی که شاعر این دفتر میتوانست به اقتضای شکل و محتوای هر شعر، تمهیدات لازمی را تدارک ببیند. درست است که با کوشش و آگاهانه عملکردن نمیتوان شعری ساخت اما هر آگاهانه عملکردن و کوشش مداومی میتواند به مرور زمان در ناخودآگاه ما جا خوش کند و به وقت مقتضی در شعری سر برآورد.
در هر حال، عیبهای این دفتر را جمله برشمردیم و نشان دادیم، اینک وقت آن است که با انتخاب چند شعر خوب، هنرش نیز بگوییم:
«و باغها دیدم
که خواب میدیدند:
بهار آمده بود...
بهار چشم تو بود؛
که سبز آمده بود؛
و باغها چیدند...»
«تمام ساعتها را ویران کردم؛
تا نرسد آن ساعت وداع!...
ساعت دست تو یادم رفت!...»
«تو را که میبینم؛
خودم را جایی جا میگذارم...
برای همین همیشه دلتنگم!
نمیدانم تو میآیی؛
من کجا میروم که نیستم؟»
شعرهای خوب این دفتر به همینگونه و در همین حد و اندازه است. با این همه، و با همه سفسطهای که در شعر سومی احساس میشود، من این منطق و خشکی عاشقانه را که مسلط بر کلام است بهتر از دو شعر اولی و دومی میبینم. یعنی این تسلط و احاطه را و این تفسیر عاقلانه عشق را دوست دارم.