ضیاءالدین خالقی: دکتر عبدالحمید ضیایی یکی از مدیران بخش شعر در حوزه هنری است؛ دکترای فلسفه خود را از یکی از معتبرترین دانشگاههای جهان گرفته و طی یک دهه اخیر در 2 حوزه شعر و پژوهش شعر بسیار فعال بوده و خود را در این مدت، در جامعه ادبی به خوبی شناسانده است.
عبدالحمید ضیایی بیشک از پس رنج و لذت آموختن، اهل فلسفه شده و منطق آموخته، از این رو، هیچ سخنی را بدون تجزیه و تحلیل رها نمیکند تا بحث و سخنش را بر پایه و اساسی استوار کند. من این را بارها در کلامش دیده و از گفتارش شنیدهام اما آنچه از او خواندهام، تعدادی شعر به صورت پراکنده در مسجد و میخانه بوده است؛ شعرهایی که به صورت پراکنده در نشریات و کتابها چاپ شدهاند، همچنین یکی از مجموعهشعرهای سپید و گزیدهاشعارش (نشر تکا) را نیز تورقی کردهام اما چون تصمیم داشتم یادداشتی بر «کتاب فراموشی» او بنویسم، طبعاً آن را با دقت لازم مطالعه کردم.
عبدالحمید ضیایی 43 سال دارد، صاحب چند مجموعهشعر و کتابهایی درباره شعر است. اخیراً هم انتشارات فصل پنجم مجموعهشعر «کتاب فراموشی» را از او منتشر کرده است.
اغلب اشعار عبدالحمید ضیایی سپیدند. در ضمن، او دیدگاههای جالب و صائبی درباره شعر سپید دارد. با تورقی اندک در «کتاب فراموشی» به غزلهایی زیبا میرسیم و در ادامه میبینیم که او در ستایش امام حسین(ع)، و بعد اَسما و حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع)، چه مایهای از عشق و اعتقاد را با شعرش درآمیخته و میرسد به اندیشههایی که در آزادگی ملاصدرا، سهروردی و عینالقضات است و... تا احمد شاملو و... تا کفریات عرفانی و...
اما آنچه تا اینجا گفته آمد صرفاً جهت اطلاع بود و برای ارزشگذاری شعرهای ضیایی ردیف نشده بود و نیز اینهمه طبعاً در رای ما بیتاثیر خواهد بود.
غزل عبدالحمید ضیایی دارای مغز و اندیشه است؛ خاصه مغز و اندیشه فلسفی، چه وقتی از خستگی زندگی، ساحل را مرگی میبیند در مقابل خود که نهنگی است آماده خروش و نیز زمانی که هر راه آزموده را سدی برای نشناختن میبیند، چونان خیام هنگام سرودن: «معلوم نشد که هیچ معلوم نشد» یا همچون مولانا هنگام سرودن: «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود...»، منتها او اینک به زبان امروز، ملموس، عینی و با قابلیت قدرتمند وجوه شعری همچون وجه «تشخیص» و از راه تخیل، تصویر و مشتقاتش میسراید:
«واکن دگر آغوش خود، ای مرگ مقابل!
خستهست نهنگی که رسیدهست به ساحل
یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم
ای روزهام از خوردن غمهای تو باطل!
بگذشت چهل سال سیاه و نشد آخر
بر روح من گمشده، یک آینه نازل...»
و میسراید:
«با گریه چو رود آمدهام راه درازی
تا دفن شوم در دل این خاک چو رازی
دلتنگی اگر سر برسد، سود ندارد
نه باده مولانا، نه الکل رازی...»
اگرچه گاه ابیات پایانی غزلش، حلاوت ابیات آغازین آن را ندارد؛ مثل دو بیت آخر غزل یک که در مقایسه با ابیات زیبا، موثر و گیرای دو، سه بیت اول، ابیاتی نازلند:
«مرگیست که هر لحظه به تاخیر میافتد
این زندگی زودتر از زهر هلاهل
من دربهدر تو به جهان آمدم اما
دیدم همه را جز تو، دریغ! ای دل غافل!»
اگرچه این مشکل در همه غزلها پیش نمیآید:
«با گریه چو رود آمدهام راه درازی
تا دفن شوم در دل این خاک چو رازی
دلتنگی اگر سر برسد، سود ندارد
نه باده مولانا، نه الکل رازی
شمعی نشد افروخته از فلسفهبافی
راهی به رهایی نشد این قافیهسازی
ای نقطه پایان سفر تا نرسیدن!
من خستهام از شعبده و معجزهبازی
دیدار تو قسمت نشد اینجا و بهناچار
رفتیم پی کشف جهانهای موازی
دل رفت و یقین گم شد و از یاد تو رفتیم
شاید که چنین است تو را بندهنوازی!»
ضیایی شاعری است که از راه اندیشه و فلسفه، یعنی با شاعرانهکردن آرا و افکار اجتماعی و اندیشههای فلسفی، لحظات و صحنههای مادی را نامگذاری کرده و در این نامگذاری، معنایی دیگر از منظر خود را به جهان میبخشد:
« ای نام تو کفر تکلّمهای خاموشی
ژرف تهی! هشیاری بعد از هماغوشی!»
کفر تکلم + ژرف تهی
و یا با ایجاد تضاد در داستانی که برای همه صداقت و خیانتش معرفی شده و مشخص است:
«در عشق، گاهی چارهای غیر از خیانت نیست
گاهی اگر سودابه هم باشی سیاووشی»
اگرچه از شاعری با این درجه از سنگینی و متانت در شعر، سبکی ابیاتی اینچنین توقع نمیرود:
«یکعمر جادو کرد و جَنبَل، آخرش دیدیم
بیرون نیامد از کلاه عشق، خرگوشی»
ابیات سبکی که به کل سنگینی غزل خدشه وارد کرده و زیباییشناسیاش را دچار وقفه میکند.
از دیگر زیباییهای شعر ضیایی، عصیانی است خیامی و حافظانه که به زبان معاصر و امروزی و از افق دید شاعر و شعر مستقل او میتراود. بیشک عصیانهایی که در فرهنگ ما کهن و معنایش کلاسیک شده، اگر شاعری بتواند آن را مستقل و جدا از نگاه سردمداران این عرصه ـ یعنی خیام و حافظ ـ با همان درجه از کفر عرفان یا عصیانی شعر ایرانی بیان کند، خود کار تازهای در حوزه غزل و شعر کلاسیک کرده است؛ نوع نگاه اندیشهورزی که معناگرا نیست، بلکه تلطیف نگاه شاعرانه را میاندیشد:
«بر بندگان ناتنی و بتپرستت
هر دَم غمی نو میفرستی، ناز شستت!
با فهم و سهم ما غریبان فرق دارد
بیش و کمت، زیر و بمت، بالا و پستت
عاشق شدی هرگز؟ دلت را برده یاری؟
یا چشمها از اشک حسرت پرشدهستت؟
لطف تو، باری مایه دلتنگی ماست
از یاد خود ما را ببر، قربان دستت!
از کارزار وهم دلگیریم، تا کی
برعکس باشد قصه فتح و شکستت؟
در سجده دیشب کافری با گریه میگفت
با نیستی آخر چه فرقی داشت هستت؟»
غزل امروز ما با همه نوگراییاش، کمتر به عمق میرسد و بیشتر در سطح، اوج زیبایی خود را نمایان میکند. البته اگر شعر ضیایی گاهی به جای شعر به نظم میرسد، به نظر میآید که بعضی از معانی و مبانی و مسائل دیگر را واقعاً نمیتوان به زبان تخیل بیان کرد یا اگر میتوان، حلاوتش به این درجه از تاثیر نمیرسد که شاعر میگوید:
«در سجده دیشب کافری با گریه میگفت
با نیستی آخر چه فرقی داشت هستت؟»
و گاه نیز اگر این اندیشه و معنا تصویری هم بشود، باز لاجرم و ناگزیر بیش از نیمی از آن متصل به نظم یا اندیشه منظوم میشود:
«هر دو سمت میلهها، چیزی به جز زندان نبود
هر دو سویش باختن بود، این نبرد تن به تن»
نکته دیگر در شعر ضیایی که برجستهاش میکند، روانی کلام و لفظ در اعاده معنا و اندیشه است. یعنی آن لفظ و کلام، اندیشه و معنایش را به صورت روان و راحت جذب جان مخاطب میکند؛ وقتی که میگوید (4 مثال از 3 غزل متفاوت):
«من به دنیا آمدم، دنیا نمیآید به من
فرق دارد فعل آوردهشدن، با آمدن...»
«هرچند بیتو هیچ محض و با تو بسیارم
شک میکنم گاهی به این که دوستت دارم
باران گرفته، وه! چه رقص گریهآمیزی!
باران هم امشب بیتو میکوشد به آزارم»
«در سجده دیشب کافری با گریه میگفت
با نیستی آخر چه فرقی داشت هستت؟»
البته گاه اندیشهورزی در روانی کلام و لفظ و ابیات ناچیز یا ناپیداست یا اصلاً وجود ندارد اما زمانی که بسیار یا آشکار است و وجود دارد، اوج ابیات است که در صورت تداوم ابیاتی از این دست در یک غزل، طبعاً غزل را به یک شعر زیبا و درجهیک تبدیل میکند.
به هر حال، معنای شاعرانه تلطیفشده در غزل ضیایی بسیار است و حتی میتوان گفت در هر بیتش وجود دارد یا حداقل معنای ضد شاعرانه ندارد؛ برخلاف بسیاری از اشعار که تصورشان از معنا، جا دادن معانی خشک فلسفی، اجتماعی، روانشناختی و... در شعر است. اگرچه شاید بهتر آن است که ضیایی برای ارتقای بیشتر و بهتر شعر خود، از عصیان و نیز از اندیشههای تلطیفیافته زلالشده تا حد شعر و همچنین زبان و نگاه و احساسهای عاشقانه ناب آکنده شود؛ مثل غزل 11 که مثال خوبی برای حرفهای ماست:
«جرعهای از جسم خود، در جام جان من بریز
بیکران خویش را، در بازوان من بریز
تلخ و تاریک است بیتو استخوانهای تنم
زان می روشن، کمی در استکان من بریز
یوسف! این زیبایی بیهوده و بیعشق چیست؟
قدری اندوه زلیخا، در نهان من بریز
ای زبان سرخ! کو آن جرات سقراطیات؟
جرعهای دیوانگی در شوکران من بریز...»
حرف آخر، اینکه تقریباً هر 60 غزل این کتاب کموبیش خواندنی بودند، و هر مجموعهای دچار این برجستگی و توفیق نیست؛ مجموعهای که لبریز از معناست (در حالی که اغلب غزلهای امروز دچار فقر معنا هستند)، معناها و اندیشههایی که تلطیف شده، تسویه شده و استحاله شده تا خود را به شعر برساند.