printlogo


کد خبر: 210715تاریخ: 1398/4/2 00:00
یادداشتی بر دفتر شعر «شلیک با نیت خیر» سروده علیرضا دهرویه
فراز و فرودهایی در چهار خط!

وارش گیلانی: علیرضا دهرویه، متولد 1350 است و از شاعران شناخته‌شده‌ شعر آیینی و انقلاب که در دیگر زمینه‌ها و موضوعات نیز اشعار بسیاری دارد؛ شاعری پرکار و فعال که اغلب قالب‌های شعری را آزموده و در دفتر شعر «شلیک با نیت خیر» سراغ 2 قالب دوبیتی و رباعی رفته است. این دفتر در 54 صفحه، توسط انتشارات فصل پنجم منتشر شده و 2 بخش دارد؛ بخش اول شامل 46 دوبیتی به زبان عامیانه و بخش دوم شامل 40 رباعی.
با این مقدمه و با انتظاری که از یک شاعر باتجربه‌ 47 ساله می‌توان داشت، دفتر شعر «شلیک با نیت خیر» را با نیت خیر می‌گشاییم. طبیعی است که مهم‌ترین انتظار ما از چنین شاعری، پختگی کارهای او است. پختگی شعرها نشانه‌هایی دارد؛ نشانه‌هایی که الزاما دال بر درجه ‌یک و درخشان ‌بودن اشعار یک شاعر نیست اما از این شاعر، انتظار اشعار متوسط هم نیست.
اینکه به سنت باباطاهر و فایز، زبان عامیانه را برگزیدن، شاید یک امتیاز و یک راه درست برای دوبیتی ‌‌سرودن باشد. از طرفی، هر کسی هم که دوبیتی‌هایش را به زبان کتابی بزند، راهش نادرست نیست، چرا که آن نیز حلاوت خود را دارد و این نیز شیرینی خود را:
«فدای غم، منو هرچی سوزونده
تورو تا دفتر شعرم کشونده
سیاهی‌هاش: غمی که با تو گفتم
سفیدی‌هاش: غم تو سینه مونده»
شعری که در عین سنتی ‌بودن، امروزی است؛ یعنی بنا، ستون و چارچوبه‌اش سنتی است که به شکل امروزی آراسته و پیراسته شده و این همان اصلی است که باید در اشعار کلاسیک رعایت شود. نقشی که 2 واژه‌ نه‌چندان شاعرانه‌ «سیاهی‌ها و سفیدی‌ها» در این دو بیت بازی کرده، یک نقش تمام‌عیار است اما اینکه از آغامحمدخان استفاده کنی و بگویی «جز او کسی نمی‌تواند چشمم را که در چشم تو خانه کرده، درآورد» این یعنی از خودت چیزی نداری و تنها این پشتوانه‌ تاریخی را وسیله‌ای کرده‌ای (آن را با شعرت یکی نکرده‌ای) تا حرفی تکراری و مستعمل و بی‌خاصیت‌‌شده را بازگو کنی. تازه این عملکرد، از زاویه‌ دیگر، شعر را شبیه شعرهای فکاهی کرده:
«نشستی روبه‌روم گرم نظاره
تو چشمات چشم مستم خونه داره
مگه آغامحمدخان بیادو
چشامو از تو چشمات دربیاره!»
دیگر اینکه نصایح غیرمستقیم در حد و اندازه‌های دوبیتی ذیل نمی‌تواند تاثیری در فکر و احساس آدم‌های دور و اطراف خودمان با آن آرزوهای مادی ناچیز و درصد دنیاپرستی‌های پایین‌شان بگذارد، چرا که شعر باید به گونه‌ای ساخته و پرداخته شود و از تمهیداتی استفاده کند که حرف و سخن و منظورش برای مخاطب باورپذیر باشد. یعنی باید صلابت، قدرت، مغز، عمق و فصاحتش حداقل نزدیک به این سخن مولا علی(ع) باشد وقتی خطاب به دنیا می‌فرمایند: «برو برو دنیا، من سه ‌مرتبه تو را طلاق گفتم و تو دیگر قابل بازگشت نیستی». تازه این ترجمه‌ کلام آن بزرگ‌ترین مرد فصیح عرب است. بی‌شک سخنان و اشعاری در این حد شعاری که «النگوهای دست دنیا دستبند است»، آن هم بر مردم این دوره و زمانه کاملا بی‌تاثیر است:
«درسته قهقهه دنیا بلنده
داره این زن به اقبالت می‌خنده
یه روز این پیر جادوگر می‌فهمه
النگوهای دستش دستبنده!»
بعضی از دوبیتی‌های این دفتر هم شعرهایی است در این حد ملیح که می‌تواند اوقات مخاطب خود را خوش کند؛ مثل این دوبیتی:
«نمی‌رم سمت تشبیهات مشکل
بذا وصفت کنم از جون و از دل
جواب پرسشام توی نگاته
فدای این دو توضیحُ‌المسائل»
و نیز این دوبیتی:
«عزیزم، محتوای جام ساقی
نگامونو به هم داده تلاقی
بیا تا عاشق و معشوق باشیم
فدای این جناس اشتقاقی!»
نکته‌ دیگر اینکه ملاحت دوبیتی‌ها گاهی کم‌نمک و گاهی شور است و گاهی هم با طنزی خفیف می‌خواهد ملاحت‌بخش دوبیتی‌ها باشد اما ازدیاد این طنزهای خفیف، و البته گاه ملیح، یادآور کارهای جلیل صفربیگی است که مرتب از اصطلاحات یا ضرب‌المثل‌ها بهره می‌برد که چون کاربرد محاوره‌ای دارند، طبعا طنزگونه از آب درمی‌آیند. انگار علیرضا دهرویه هم عمدی در این کار دارد که اتفاقا یکی از حسن‌های دوبیتی‌های خوب این است، چون از یک پشتوانه‌ای بهره می‌برد اما خوب‌تر آن است که استفاده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات یا چیزی شبیه آنها آنگونه باشد که به ملاحت شعر بیفزاید؛ نه اینکه آن را خالی از ملاحت کند.
طنز سرد با سطری در آخر که ساختار ضرب‌المثل را دارد:
«چشات با سنگ‌ها فامیلن انگار
دو روز پشت هم تعطیلن انگار
به کشتن‌ دادن این سنگا دلم رو
چشات همکار عزرائیلن انگار»
طنزی که قصد ملیح‌شدن داشت اما چون نمکش کم بود از ملاحت افتاد؛ خاصه در سطر آخر که اصطلاحی است عامیانه:
«زمونه، ‌ای مرگ استعاری!
سکوت لحظه‌های بیقراری!
به «ایمان» دو تا عاشق نخند، آی!
مبادا «کفر» مارو دربیاری»
ملیح بی‌مزه با اصطلاحی عامیانه در سطر آخر:
«جدا از هم اسیر درد خویشیم
تو غربت با دوبیتی قوم و خویشیم
دو تا دل می‌کشی نقاش؟ بس کن!
دلم رو خط بزن شاید یکی شیم!»
نکته‌ دیگر اینکه از قدیم گفتند لوطی‌گری و داش‌مشتی‌ بودن ابزار می‌خواهد؛ در شعر هم بخواهی مثل لوطی‌ها و رفیق‌بازها حرف بزنی، باز هم ابزار خودش را می‌خواهد؛ نه اینگونه سرد و بی‌جان و بی‌رمق:
«تو شهری که زمستون روسفیده
رفاقت بین ما رسم جدیده
نگو: کوره، کره، لاله! نه، این دل
جواب نارفیقا رو نمی‌ده»
از قدیم گفتند که «عیب می‌جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو»؛ هرچند ما پیش از این نیز حسنش را تا حدی گفتیم.
شکی نیست شاعری به نام علیرضا دهرویه با این سابقه، نمی‌تواند دفتر شعرش خالی از زیبایی‌ها و شعرهای خوب باشد. از طرف دیگر، هیچ مجموعه‌ای نیست که کم‌وبیش شعر متوسط و بد نداشته باشد. البته زیبایی‌ها نیز باید درجه‌ یک باشد تا ماندگار شود؛ مثلا تفسیری که از شعر ذیل به دست می‌آید بسیار زیبا و قشنگ است و مهم‌تر آنکه شاعر آن را با حرف و سخن ادیبانه نساخته است، بلکه این معنای زیبا را با تصویر و تخیل ساخته تا جنسش شاعرانه باشد و بالطبع هرچیز که شاعرانه و شعر باشد هرگز شعاری نیست:
«یه کاری کن، مبادا دیرمون شه
یه چیزی مثل شب تقدیرمون شه
کمونی که به آرش تکیه می‌داد
تو دست آسمون رنگین‌کمون شه»
یا دوبیتی 35 که آن نیز حرفش را با زبان شعر می‌زند و از درد مشترک انسان می‌گوید؛ او این درد را با زبان دیگر و به زبان خود می‌گوید:
«میون آسمونا بوده جامون
بهشت و نعمت فَت و فراوون
نفهمیدیم، می‌خواد «غم» با ستاره
بریزه خُرده‌شیشه زیر پامون!»
حالا می‌رسیم به بخش دوم که بخش رباعیات است. می‌گویند رباعی جایگاه اندیشه است؛ لابد همان‌گونه که دوبیتی جایگاه احساس است!
من اعتقاد راسخی به این اصل ندارم؛ هرچند معتقدم آنهایی که این نظر را نخستین‌بار صادر کرده‌اند، در این باره سنجیده و درست و دقیق گفته‌اند، چون واقعا می‌چسبد و می‌طلبد که در دوبیتی احساس و در رباعی اندیشه‌مان را پیاده کنیم. اما آنان حتما از یک نکته‌ اصلی غافل بوده‌اند؛ یادشان رفته بوده که با شاعرجماعت طرف بوده‌اند که می‌توانند قید و بندها و باید و نبایدها را بشکنند و نادیده بگیرند و اتفاقا چیز بهتری را جایگزین آن کنند. البته این کارها از شاعری که عصیان را و عرفان را و ایمان را خوب می‌شناسد برمی‌آ‌ید و این‌همه با این درصد از خوبی و بلاغت و شیوایی که اتفاقا درصد قابل قبولی هم هست، عملی نمی‌شود:
«محکوم جهان به حکم حبس ابدیم
بازیچه‌ بی‌اراده‌ خوب و بدیم
جز باخت نمی‌شود نصیبم، مردم!
من بازی روزگارتان را بلدم»
یا در این اندیشه‌های آگاهانه که شعار پنهان و پیدایش آشکار است:
«سیلی‌خور تا همیشه‌ تقدیرم
من سهم کدام قاب بی‌تصویرم؟
امسال هم از بهار سرخش پیداست
با سیصد و شصت و پنج غم درگیرم»
ان‌شاءالله در دفترهای بعدی دوبیتی و رباعی، جای رباعیاتی نظیر رباعی ذیل خالی نباشد؛ یک رباعی تازه و نو که انگار شاعر آن را بین عالم هوشیاری و ناهوشیاری گفته است؛ جایی وسط الهام؛ چون ناگاه حرف تکراری را با زبان و تصویر و تخیل بکر تبدیل به حرف و سخنی تازه کرده است، آنگونه که انگار اولین‌بار است که آن را می‌شنویم. تمام کلمات چفت و بست هم هستند و در تکمیل هم می‌آیند؛ خاصه کلمه‌ «حافظ» که مقامی از مقاماتش، با پسرخوانده‌ پاییز بودن نشان داده می‌شود. دربه‌در بودن خطوط قرمز بودن گُل و عاجزشدن درخت از سبزشدن نیز تصویرهای تازه‌ای است که فصیح‌ است و شیوا و زیبا؛ وقتی که در بسیاری از اشعار این زمانه، اغلب تصورها و تخیلات تازه، تازه‌اند اما زیبا نیستند؛ برخلاف رباعی ذیل که هم تازه است و هم زیبا:
«گل دربه‌در خطوط قرمز شده بود
از سبزشدن درخت عاجز شده بود
پاییز در این هوا غزل سر می‌داد
انگار پسرخوانده‌ حافظ شده بود»


Page Generated in 0/0060 sec