سوم تیر 1287 محمدعلیشاه در حالی پهلوی چپ همایونی را از روی تخت بلند کرد که هنوز آثار قولنج ناشی از به توپ بستن مجلس در دندهها و ستون فقراتش مشهود بود.
درحالی که به خارش نواحی شکم ادامه و با خمیازه لوزهالمعده همایونی را نمایش میداد، به سمت پنجره رفت. تصمیم گرفت حالا که دهانش باز است یک چیزی بگوید که حیف نشود. فلذا گفت: این هوا جان میدهد برای آدم کشتن. وی برای اینکه سناریوی جذاب به توپ بستن مجلس را تکمیل کند تا هیچ کس جرأت استعمال کلمه مشروطه را در محضر همایونی نداشته باشد، این کلمه را به فهرست واژگان بیتربیتی اضافه نمود و همانطور که به تقاضای شکمش جهت خاریده شدن پاسخ میداد، تصمیم گرفت یکی دو تا مشروطهخواه را بفرستد پیش بقیه مشروطهخواهها تا حساب کار دست آن یکی بقیهها بیاید.
حالا نه اینکه محمدعلیشاه از مشروطه بدش بیایدها؛ نه! فقط یکم چندشش میشد. این بود که بر آن شد میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ملک المتکلمین و یکی ـ دو نفر دیگر را بزند نفله کند.
القصه! این میز و مقامها به کسی وفا نمیکند، یک پسر بچه 12 ساله را آوردند گذاشتند جایش.
البته آن موقعها که بچهها اینجوری سوسولطور بار نمیآمدند. از همان بدو تولد یک فروند سیبیل چخماقی پشت لبشان بود و تارهای صوتیشان به قرتی بازی اعتقادی نداشت. مردی بودند از اولش. البته فرهنگ و پوشش و این چیزها هم بیتأثیر نبود...
مثلا اگر این شلوار راحتی فاق کوتاهها آن موقعها هم مد بود، احمدشاه که هیچ، اسکندرمقدونی هم نهایتا میتوانست از بندانداز محله وقت آرایشگاه بگیرد نه اینکه دوره بیفتد تخت جمشید آتش بزند.
در آن زمان حتی زنان سر «ابروی کی پرپشت تره... من من من من» رقابت جدی داشتند چه رسد به مردان. فلذا پسر 12 ساله آن موقع خیلی هم مناسب پادشاهی بود و شاید اگر موچین اختراع نشده بود، الان شاهد مردان بیشتری در کوچه و خیابان بودیم.