روزی روزگاری، زاغکی قالب پنیری دید و به دهان گرفته، روی درختی نشست در راهی، که استثنائاً روباهی، همیشه از آن راه میگذشت(چون خودش آنراه نداشت)، روباهی پای درخت آمد و گفت: بهبه! چه سری، چه دُمی، عجب دیپلماسی و پایبندیای! آن پنیر باقیمانده را هم به من بده تا اینستکسی به تو بدهم، مگو چیست اینستکس!
زاغکی خواست جام جام کند تا که آوازش آشکار کند، اما جای چندتا از آن پَر گُندههایش تیرکشید، پس قدری فکر کرد، پنیرش را داد زیر بالش و گفت: سِریوسلی؟! (یعنی جدی؟!!) روباهی جواب داد: آره جون ملکهمون! حتی میتوانی در نشست خبری که پشت باغ، توسط شُغال و برای توضیح اینستکس، برگزار میشود، شرکت کنی! البته حق سوال پرسیدن یا عکس گرفتن نداری و فقط میتوانی با کمال میل و رغبت، حرفهای من را قبول کنی!
زاغکی خیلی ریلکس گوشه پنیرش را گاز زد و همینطور که آماده پرواز میشد به روباهی گفت: بزن به چاک وگرنه مثل شُغال، دُمت را میچینم و جاسویچیاش را میاندازم کمرم...