printlogo


کد خبر: 211291تاریخ: 1398/4/18 00:00
جاسویچی شُغال
بهزاد توفیق فر

روزی روزگاری، زاغکی قالب پنیری دید و به دهان گرفته، روی درختی نشست در راهی، که استثنائاً روباهی، همیشه از آن راه می‏گذشت(چون خودش آن‏راه نداشت)، روباهی پای درخت آمد و گفت: به‏به! چه سری، چه دُمی، عجب دیپلماسی و پایبندی‏ای! آن پنیر باقی‏مانده را هم به من بده تا اینستکسی به تو بدهم، مگو چیست اینستکس!
زاغکی خواست جام ‌ جام کند تا که آوازش آشکار کند، اما جای چندتا از آن پَر گُنده‏هایش تیرکشید، پس قدری فکر کرد، پنیرش را داد زیر بالش و گفت: سِریوسلی؟! (یعنی جدی؟!!) روباهی جواب داد: آره جون ملکه‏مون! حتی می‏توانی در نشست خبری که پشت باغ، توسط شُغال و برای توضیح اینستکس، برگزار می‏شود، شرکت کنی! البته حق سوال پرسیدن یا عکس گرفتن نداری و فقط می‏توانی با کمال میل و رغبت، حرف‌های من را قبول کنی!
زاغکی خیلی ریلکس گوشه پنیرش را گاز زد و همینطور که آماده پرواز می‏شد به روباهی گفت: بزن به چاک وگرنه مثل شُغال، دُمت را می‏چینم و جاسویچی‏اش را می‏اندازم کمرم...


Page Generated in 0/0068 sec