ضیاءالدین خالقی: سودابه امینی از جمله شاعرانی است که در دهه 70 شناخته شد و اینک در ردیف زنان شاعری که در شعر امروز ایران شاخص هستند قرار میگیرد. او شاعری است که اغلب قالبهای کلاسیک را آزموده و به شعر نیمایی هم علاقه خاصی دارد. او شاعر نوگرایی است اما نوگرایی او در حد اعتدال است، یعنی تعبیر و تشخیص و تشبیه و استعارهاش اگرچه تازه است اما اغلب امروزی و مدرن نیست؛ چنانکه فرق است بین تعابیر شعر سبک هندی و تعابیر شعر سپهری. از این رو، هنوز 50 درصد از نگاه، فضا و زبان شعر دیروز، نشانههایش را در شعر او جا گذاشته است. حال اگر یکی پرسید: «این جاگذاشتن خوب است یا بد؟» باید گفت: «بستگی به شاعرش دارد، چرا که این جاگذاشتن برای هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری و... خوب است اما برای فروغ، شاملو، سپهری و... سمی است که شعر را در ایشان میکشد».
مجموعهشعر «لیلی و هزار زن» از سودابه امینی را انجمن شاعران ایران در 86 صفحه منتشر کرده ؛ مجموعهای که 49 شعر دارد و شامل غزلها و اشعار نیمایی است. حدودا نیمی از غزلهای این دفتر بلندند و دارای 10 و 11 بیت و نیمی دیگر در حدود 7 و 8 و 9 بیت؛ یک غزل 14 بیتی هم دارد؛ آن هم در زمانهای که غزلهای 5 و 6 و 7 بیتی بسیار رواج دارد و معمول و معقولبودن این امر امروز پذیرفته شده است؛ حتی غزلهای 4 بیتی.
غزل امینی، غزل احساس و حماسه و اندیشه است و این هر سه با هم و در کنار هم، در یک بستر، در غزل امروز، متاع کمیابی است که در اشعار هر شاعری یافت نمیشود!
«از آتشدانش آوردم که ناگه جوهرم گم شد
نخواندم درس اول را، کتاب و دفترم گم شد»
و این سه در کنار شعر امینی اولین آبشخور نوآوریهایش عصیان است، درست مثل غزلهای حسین منزوی، بدون آنکه شباهتی به غزل او داشته باشد:
«پر ققنوس من اینک نصیب از آسمان دارد
عقاب این را نمیداند که آتش در پرم گم شد
چرا گیسوی تاریکم به تنهایی نمیپیچد
چرا از خاک برخیزم؟ که روز محشرم گم شد»
سودابه امینی نهتنها این عصیان را از ذات و ضمیر خود، با احساس حقیقتجوی شاعرانه سر میدهد، بلکه آگاهانه نیز آن را میفهمد: «مشق محالات کن، دوره جادوگری است
مرتبه عاشقی، مرتبه کافری است...»
و ادامه این غزل آگاه و آگاهکننده معقول که نشانههای اندیشه شاعری در خود ندارد و امینی را از شاعری دور میکند، چرا که اینگونه سرودهها، برخورد آگاهانه با شعر است و تنها به مخاطب میفهماند که با شاعر راهرفته و بادانشی روبهرو است. و نکته دیگر اینکه، در کنار نگاههای زنانه یک شاعر زن، که لازمه زنبودنش این است که در شعرش زنانگی کند (اگرچه نه همیشه، چون که بسیاری از مسائل، انسانی است و فرقی بین زن و مرد ندارد) خوب است و لازم است که شاعر زن در شعرش، زنانگی پاک و عفیفش را در کنار محرومیتهای تاریخی و سنتی و حتی گاه محرومیتهای امروزی، هنرمندانه بازگو کند تا موثر باشد؛ نه اینکه فریاد برکشد از سر شعار که هنوز بعضیها نسخهاش را با ژست انقلابی میپیچند که ریشه در ژست بلشویکهای قدیمی دارد و ژست فمینیستهای جدید که هر دو حالش، مستعمل است، زیرا حالا وقت حرف است؛ حرفی که تاثیرش در شعر و کلام، عین عمل است؛ حرفهایی از 2 جنس عالمانه و هنرمندانه!
«تو چشم سوم آوردی و باور هم نمیکردی
که آتش در پرم افتاد و راه و رهبرم گم شد
به تلفیق من و لیلی چرا بیهوده میکوشی
که مجنون از جنون افتاد و مرد از باورم گم شد
عمیق ظلمت چشمان لیلی و هزاران زن خبر میداد
از اندوهی که در وی دخترم گم شد...»
و به لحاظ زبانی نیز غزل سودابه امینی، غزل زبانآوریهای ملایم است و دارای شیوایی که فصاحت و بلاغت هم همراه و ضمیمه آن است؛ زبانآوریهای که از نوآوریهایی ریشه میگیرد؛ وقتی شاعر میگوید:
«نفس میزند مرگ در خنجر من
به خون میرسد عاقبت جوهر من
به افسانه میریزد افسون حوا
که باز آفریند تو را، دختر من!
بگو آتش بال افسردهات را
کجا میبرد رنج خاکستر من
عقابان به روح نخستین رسیدند
غروب غبارآفرین در پر من
گمان میکنم عشق درمان ندارد
به خون میرسد تا دل مضطر من...»
گاهی نیز سودابه امینی از جنون کلام، از شور و شوریدگیهای کلامی، از نفس و نفس حالات شاعر که حالات کلمه و کلام را میسازد، به معنا و محتوا میرسد و از این طریق، اندیشه را نیز در دامان خود نگاه میدارد و برایش مادری میکند و میپروراندش. و این لفظ نیست که میآفریند و جادوگری میکند، حقیقت لفظ است و حقیقتی است که در لفظ است و بسیاری از شاعران آن را درک نمیکنند؛ از این رو، در معناآفرینیهای منظوم خود که در اصل همان نثر وزندار است، میمانند. اما آنان که کلمه را میفهمند، کلام را هم میفهمند. نمیگویم سودابه امینی یکسره چنین است اما کم اینچنین نیست؛ خاصه در بعضی از غزلها، مثل دو غزل «مضمون گناه حوا» و «شب یلدا» که زبانآوریاش از راه قدرتبخشیدن به کلمهای در مصراعی و بیتی است (تا کل بیت را به لحاظ زبانآوری تحتالشعاع قرار دهد) و در جایی غیر از جای طبیعی و دستوری و کاربردی معمول خود، ماموریت شعری دارد؛ مثل: تیره تابیده (تیره و تیرگی که نمیتابد، این برگرفته از ادبیات عرفانی است؛ مثل روشنتر از خاموشی)، پرسش را ماندن (پرسش را نمیمانند)، نوبت جنون داشتن (کلمه نوبت ندارد، نوبت کاربردهای دیگر دارد)، میسر شده شمشیر (شمشیر میسر نمیشود، بلکه کار میسر میشود) و بسیاری از این مثالها که بازی نیست، اگر درست انجام گیرد. یعنی واقعا اگر درست انجام گیرد، شاعر را با دنیای دیگر، زبان دیگر، دستور دیگر، نگاه دیگر و در نهایت شاعر را (اگر شاعر خوبی باشد) با معرفتی دیگر آشنا میکند و جان و جهانش را تازهتر میکند:
«غمنامه به پر میبندم اندیشه این توفان را
میسوزم و درمیگیرم هر گوشه از این دوران را
اشیا مقدس ماندند در مرحله دشواری
انسان به قیامت افتاد هر شعبده شیطان را
شمشیر میسر شد جان را که به مرگ اندودند
دل گم شد و از خون پرسی دشواری بیماران را...»
یک چشمه از معرفتیابی از طریق زبانآوری در ابیات، این است که: «آدم دستش را نه به سیب و نه به حوا، بلکه به کلیت و همه آن معنا و ماجرایی که سیب سرخ حوا را دامن میزند رسانده است. یعنی آدم دستش را در تایید و پشتیبانی آگاهانه از عمل ناخودآگاه حوا (که شاعرانه است و حقیقت در او است)، به آنجایی که خود را به معرفت میرساند، رسانده است:
«روح من پراکنده در عبور از این دریا
نوبت جنون دارد، موج سرگذشت ما
تا بهشت من میسوخت؛ دوزخی پدید آمد
دست میرساند آدم؛ سیب سرخ حوا را
پرسش دگر ماندیم در مسیر تاریکی
خارج از زمان بودیم؛ نقش ما چه ناپیدا
سوخت پرفشانیها؛ گلستان نشد جانم
بس که تیره تابیدم، شد جهان شب یلدا»
و گاه این امر از سر تخیل ناب و اسرارآمیز به انجام میرسد:
«خطوط درهم و سرگردان شدند خنجر تاریکم
برآمدند و نهان کردند شتاب پیکر تاریکم
شگرد گردش گردون را نشان باز جوان دادند
عقاب کهنه چه میخواند از پر کبوتر تاریکم
گرهگره به خود افتادیم چنان که همهمه ماران
شکاف تلخ صدا میریخت به سنگ باور تاریکم»
شعرهای نیمایی مجموعه شعر «لیلی و هزار زن» هرگز به پای غزلهای درخشان آن نمیرسد. زبان شعرهای نیمایی سودابه امینی، زبانی است بین زبان نیماییسرایانی که با شعر نیمایی، شعر کلاسیک میگویند و همچنین تا حدی زبان سهراب سپهری و نیز به اضافه چند ویژگی دیگر از خود شاعر که همه اینها را باید در فرصتی مناسب از میان همه اشعار نیمایی امینی بیرون کشید؛ اگرچه اغلب شعرهای نیمایی این دفتر شبیه همند:
«...وهای و هوی سربی حروف تیره/ روزنامه را/ درست مثل خط فاصله/ میان من/ و تو کشیده است/ و من هراسم از تو نیست/ هراسم از نگاه و عشق کاغذی است/ چرا که هیچگاه/ زنی ندیده عشق کاغذی غزل شود/ برای من غزل بگو/ بگو چرا میان این سبدسبد گل «همیشه دوست دارمت»/ که در مربعی به نام ابر/ - ابری از دروغ آب- / مدام خشک میشود / گلی که ریشهاش/ به عمق مطمئن خاک باغچه دویده نیست؟»