وارش گیلانی: دفتر غزل «چهحرفها» از رضا احسانپور را انتشارات فصل پنجم در 78 صفحه منتشر کرده است. این دفتر 49 غزل دارد که ابیاتشان از 5 تا 9 بیتی میشود.
پیش از این دفتر، احسانپور مجموعهای از نیایشهای طنزگونهاش را به شیوه شعر سپید منتشر کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت، زیرا این نیایشهای طنزگونه، به معارف و معرفت و معنایی متصل بود و در خود جدیت و حقایقی را نهفته و آشکار داشت.
اینک مجموعهای از غزل او را بیش رو داریم که به یقین، خالی از طنز نخواهد بود، چون احسانپور یکی از طنزنویسان شناخته شده است.
درست است که اغلب طنزنویسان، همچون رضا احسانپور در کارهای جدیشان مایههایی از طنز را لحاظ میکنند اما چگونگی این لحاظکردن مهم است؛ یعنی در شعرهای جدی، مایههای طنز نباید آنقدر پرمایه و پرملاط باشد که مرز بین شعر جدی و طنز را مخدوش کند؛ حتی نباید بیتی یا ابیاتی از یک غزل، طنزش بر جدیتش غلبه داشته باشد. دوم اینکه این طنز باید با ظرافتی خاص در شعر جدی وارد شود که آن را بیمزه و بینمک نکند.
احسانپور در این دفتر، گام اول را محکم برداشته است. شعر اول او (از زلیخا) از همان جنس اشعاری است که در ابتدا نشان میدهد او میتواند شعر را از 2 حوزه طنز و جدی از هم تفکیک کند و هر کدام را در جایگاه خودش قرار دهد و بسراید.
یعنی این غزل بهقدری جدی است که مخاطب بدون پیشآگاهی حتی آن 5 درصد مایه طنزی را که به خورد این غزل جدی داده شده، نمیبیند:
«سر و سامان من و بیسر و سامانی من
حسن کنعانی تو مصر پریشانی من
روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟
دیدهای یا که شنیدی که بتی دیگر را
میپرستیده بتی قدر مسلمانی من؟
زدهام چوب حراجی به دلم تا ببری
ای گرانجانی تو مایه ارزانی من
خوابنادیده فقط قصد هلاکم داری
کار تعبیر تو افتاده به قربانی من
میدرم هرچه حجاب است که شاید بشود
زخم پیراهن تو جامه عریانی من»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیاتش را تنها بهصورت طنز میتوان خواند:
«هرچند تلخی میکنی شیرین من! با من
بیقند لبخندت ولی چایی نمیچسبد
از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانوجان!
میبوسمت اما مقوایی نمیچسبد!»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیاتش را به هر دو صورت طنز و جدی میتوان خواند:
«دوستت دارم ولی اصلا نمیدانم چرا؟!
آه! این بیپاسخی دیوانهتر کرده مرا
آنقدر دیوانهام که حاضرم عاقل شوم!
گرچه این دیوانگی از من نخواهد شد جدا
عقل را مامور کردم پاسخی پیدا کند
گفت معذور است از فهمیدن دیوانهها
من نمیترسم... تو با من دل به دریا میزنی؟
شک نکن دیوانهجان! من میروم، با من بیا...»
اما آن دسته از غزلهای این دفتر که ابیات طنزش به خورد جدیتش داده شده، تنها نخ نامریی تاثیرگذار طنز در غزلی جدی، محسوس خواهد بود و این غزلها از بهترین غزلها در نوع خود و نیز از بهترین غزلهای این دفتر هستند که طنز را با ظرافت در خود حل کردهاند:
«از خندههای سقف، بیدار میشوم
از نو در این اتاق، تکرار میشوم
دیروز مردهام و امروز زندهام!
در قبر رختخواب، بیدار میشوم!
باور کنید من، پوساندهام کفن
روحم که بیجهت، احضار میشوم
هی چرخ میزنم، دور خودم فقط
دارم در این قفس پرگار میشوم
گمکردهام مرا! پیدا نمیشود
حتی در آینه، انکار میشوم...»
شکی نیست که از این نوع غزلها (غزل بالا) در این راستا که با ظرافت بیشتر و بهتر عمل کرده باشند، کم نیست.
یکی از مهمترین گرفتاریهای شاعران، عالمانه شعر گفتن است. در میان شاعران قدیم، بودند شاعرانی اینچنین که شعر برایشان وسیله بود یا آن را وسیله و ابزار میکردند تا حرفهای علمی، فلسفی، اجتماعی یا حتی مبانی نظری عرفانی خود را مطرح کنند؛ کتابهایی که از شعر نیز خالی نبودند؛ حال یکی 5 درصد و دیگری 50 درصد؛ کتابهایی نظیر «گلشن راز»، دیوان شاهنعمتاللهولی، بسیاری از کتابهای منظوم عطار نیشابوری و حتی مثنوی معنوی مولانا و... . اگرچه این آثار به لحاظ ادبی بسیار ارزشمندند و از شاهکارهای ادبی به حساب میآیند.
در این میان، اشعار صائب هم به نوعی عالمانه است اما عالمانهای که بیش از هر اثری، شاعرانه هم هست. یعنی ساختار بسیاری از ابیات او چنین است که مصراع اول در مقام پرسش و طرح مساله است و مصراع دوم در مقام جواب یا تکمیلکننده آن است و... حال شاعران ما از این سابقه به نفع شعر خود بهره میبرند اما از آنجا که آن تسلط لازم را در اینگونه گفتن و سرودن ندارند و اگر دارند، آن دانش و منش مربوط را همچون صائب تبریزی دارا نیستند (چون سبک صائب، ساختار ابیاتش بر پایه پرسش و جواب یا عقل کل نشاندادن شاعر در مصراع دوم هر بیت طراحی شده است)، از این رو، در دوره ما، در دورهای که شعر و نظم از هم تا حد زیادی تفکیک شده (زیرا هنوز بعضی سلیقهها بسیاری از نظمها را شعر میدانند)، هنوز در چنبره چنین شعرهای عالمانه یا معقولی گرفتارند:
«کسی فرق میان خوب را با بد، نمیفهمد
کسی حال مرا آنگونه که باید، نمیفهمد
مسافر، میرود؛ هرگز نمیماند؛ نمیماند!
و از مبدا، بهجز رفتن، بهجز مقصد نمیفهمد
چرا بیهوده از رفتن، سفرکردن بگویم؟ هان؟!
که هرگز لذت جاریشدن را سد نمیفهمد...»
وقتی دانشمند، عارف، فیلسوف، جامعهشناس، روانشناس و کلا متخصص نباشی، آن وقت مجبوری مثل ابیات بالا جملاتی را مطرح کنی که سطح حرفش در حد «از کرامات شیخ ما این است/ برف را دید و گفت میبارد!» است.
نکته دیگر اینکه این دفتر و اغلب دفترهای شعر و تغزل در این سالها از حرف خالی است؛ اگر چه پُرند از حرفهای منظوم و حرفهایی که حرف شعر نیستند و اغلب از راه تعقل آمدهاند و نه از راه تخیل؛ ابیاتی نظیر:
«قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی
بروی یا نروی، باز مسافر باشی
بروی، بازنگردی به خود بیخودیات!
کار سختیست اگر البته قادر باشی
حیف عمرت که بمانی که بفهمند تو را
حیف عمرت که به دنبال مفسر باشی...»
و شعر زمانی اتفاق میافتد که حرف و اندیشه از راه تخیل به دست آمده یا حاصل شده باشد؛ آنگونه که در دفتر غزل «چهحرفها»ی رضا احسانپور هم کم یافت نمیشود؛ غزلهای خوبی که چند نمونهاش را (در کنار شعرهای متوسط و به پایینش) در این یادداشت آوردهایم و این هم ابیاتی دیگر از آنهایی که هم حرفی برای گفتن دارد و هم اینکه حرفهای شاعرانهاش را از راه تخیل، با زبان ویژه شعر میگوید:
«که گفته اول راهست و ابتدای رسیدن؟
بهار، آخر راهست و انتهای رسیدن!
بگو به برف بدوزد کفن که من نرسیدم
ز چاههای نرفتن، به راههای رسیدن
پرندگان غزلخوان و برگبرگ درختان
شدند مرثیهخوانان ماجرای رسیدن
سیاهپوش من ابری که سر به شانه کوهی
گذاشتهست و رودی، رسانده پای رسیدن
برای مجلس ختمم، بهار فصل قشنگیست
شکفته بغض درختان، عزا، عزای درختان».