الف.م. نیساری: جامعه ادبی حمیدرضا شکارسری را از اوایل دهه 70 بهعنوان شاعر پذیرفت و در کنار آن، آرامآرام، بهعنوان منتقد ادبی؛ نقدهایی که مخاطب با خواندنشان حداقل مطلبی دستگیرش میشد و دنیای شاعر را بهتر میشناخت. او تعدادی از شاعران همنسل خود و بزرگتر از خود را با نقدهایش شناساند اما حدودا از دهه 80 هم شعرهایش به سمت انقلاب و دفاع مقدس و اشعار آیینی کشیده شد که البته در این زمینه بیسابقه نبود و هم در حوزه نقد، قلم خود را دربست در اختیار نقد شعر شاعران انقلاب و دفاع مقدسی و آیینی قرار داد، تا اینکه در سالهای اخیر، دایره کاری نقدش را تنوع و گستره بیشتری داد.
حمیدرضا شکارسری شاعر پرکاری است و با چاپ دفترهای شعر متعدد، جزو شاعران پرچاپ هم قرار گرفت. در این میان، به یکی از مجموعههای او برمیخوریم به نام «از تمام روشناییها» که توسط انجمن شاعران ایران در 131 صفحه منتشر شده است؛ مجموعهای که دارای اشعار سپید کوتاه و نسبتا کوتاه است.
حمیدرضا شکارسری متولد 1345 است؛ شاعری که کارش را با سرودن اشعار کلاسیک و نیمایی و سپید آغاز کرد؛ پس از مدتی اشعار نیمایی را از کارنامهاش حذف کرد؛ سپس سرودن اشعار کلاسیک را به صورت نهچندان جدی در کنار شعر سپید پی گرفت و اینک یکسره شاعری سپیدسراست. البته این موازنه ممکن است باز هم کمی بههم بخورد؛ همانگونه که پیش از این؛ اما قراین و شواهد نشان از آن دارد که او دیگر به نقطه امن شعر سپید رسیده است؛ چنان که هر شاعری روزی، یکجا نقطه امنش میشود: غزل، نیمایی، رباعی یا...
حتما بسیار شنیدهاید که گفتهاند «شعر فلانی حرفی برای گفتن ندارد یا دارد»؛ این «حرف» در شعر به چه معنی است؟ به نظر من، معانی بسیاری دارد اما حداقلش این باید باشد که این حرف، از آن دست حرفهای تمامنشدنی است؛ یعنی این حرفها با تکرار مستعمل نمیشود، این حرفها سبب نوزایی حرفهایی شبیه به خود یا نزدیک به خود میشود و نیز میتواند معنا را گسترده و عمیقتر کرده و مهمتر اینکه معنا را به تاخیر بیندازد. وقتی باباطاهر میگوید:
«گلی که خوم بدادُم پیچ و تابش
به آب دیدگونُم دادُم آبش
به درگاه الهی کی روا بی
گل از مو، دیگری گیره گلابش»
نیما یوشیج که پدر شعر نو فارسی است، ببینید چگونه ناخودآگاه با یک پرش معنایی، یک حرف ناب به دست میدهد:
«نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند»
یا از یک سخن منثور عرفانی، اخوان ثالث به این معنا
- که معنای دیگری است نسبت به معنای اول- میرسد و میگوید:
«کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند»
و از کلام حافظ که: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو...»، شاملو، «به نوکردن ماه به بام شدم» میرسد و...
حمیدرضا شکارسری هم در دفتر شعر «از تمام روشناییها»ی خود از سخن منثور اما شاعرانه مشهور عطار نیشابوری در تذکرهالاولیا بهره میبرد که گفت: «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود. چنان که پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.» و از شعر باباطاهر که گفت: «نمیدونُم دلُم دیوونه کیست...» یعنی از همان حرفهایی که میگویند حرفهای شاعرانه است، بهره میبرد و میگوید: «به صحرا اگر باشی/ پایت/ فرو میرود...»
و میگوید:
«میرود/ کسی روی دلم راه میرود/ نمیدانم در کدام صحرای دور/ کسی روی دلم راه میرود...؟»
پس حرف داشتنهایی از این دست و از گونههای دیگر؛ مثلا از آن دست که با تخیل به معنایی ناب میرسد یا معنای مستعملی را به همین تخیل تغییر میدهد و تازه و نو میسازد و... و حرفهایی هزارگونه که همه از گونههای شعرند.
خلاصه امر دیدید که نیما، اخوان، شاملو و شکارسری (نمیدونُم دلم دیوونه کیست = نمیدانم در کدام صحرای دور/ کسی روی دلم راه میرود...؟) با وامگرفتن از شعر و نثری ناب، چگونه به معنای ناب و تاثیرگذار دیگر رسیدند. از این رو است که شاعر باید مخالف آن نوع معناگرایی که از راه تعقل حاصل شده یا به دست میآید باشد. شاعر اندیشهاش را از راه تخیل میگیرد، بنابراین اگر نتوانیم یک معنا و حرف عادی را به حرفی از حرفهای شاعرانه تبدیل کنیم، لابد مثل کار ذیل، هیچ تمهیدی برایش نیندیشیدهایم:
گاهی در اتاقی گم میشویم/ گاهی هم اصلا از پا میافتیم/ گاهی تنها آهی کوتاه/ و گاهی حتی تنها لبخندی بیرنگ/ که معنایش را نمیدانیم/ گاه اما/ ماه میگیرد/ و شب طول میکشد تا شب بعدی/ تا شبهای بعدی/ و کوه از اندوه میلرزد/ این دیگر باید مرگ بزرگی باشد/ مرگی از آنگونه/ که نصیب تو شد»
با این معنا، شکارسری کجای آن حرف شاعرانه ایستاده است؟ جز اینکه یک حرف عادی دیگری را بر حرفهای عادی دنیا افزوده است؟ زیرا او نتوانسته از راه تخیل، آن مرگ بزرگی را که از راه زندگیهای تکراری نصیب آدمها میشود، بازگو کند.
جالب است که باز همین حمیدرضا شکارسری، در شعری دیگر و به گونهای دیگر، «زندگی عادی را با کمی هیاهو، با فوتبال، پارک شلوغ و سریال خوب و... زندگیافزا میداند اما شرطش را این میداند که اگر آینه نبود و موهای سپیدترشده در هر روز را نشان نمیداد»؛ که این حاکی از این حرف و معناست که اینگونه خوش بودن به زندگی عادی و روزمرگی، زمانی خوب است که مرگ و پایانی در کار نبود یا حداقل این عمر اینقدر کوتاه نبود. کل شعر میخواهد این معنا را القا کند، بیآنکه شاعر آن را به فرم و ساختاری رسانده باشد، تا من مخاطب به درک زیباتر و والاتری از همین معنای عادی از راه چگونگی طرح آن از طریق زبان شعر برسم، یعنی شاعر اگر همین معنای مستعمل را به طریقی تازه میکرد، قابل دفاع بود. شاید سعیاش بر این بود اما با این فرم ساده و بیزبان بعید است:
«آنقدرها هم بد نیست/ صبحها/ پارک خلوت و شعر/ عصرها/ پارک شلوغ و خاطره/ شبها/ سریال و فوتبال و/ خوابی که نمیآید/ اگر این آینه نبود/ با آن موهای هر روز سپیدتر/ با آن چشمهای هر روز خستهتر/ آنقدرها هم بد نبود؟»
و حتی شعرهای زیبا و تاثیرگذاری نظیر شعر ذیل که حرفی در دل دارند و تاثیرشان را از راه تشبیهها و کنایههای ساده به ما میرسانند، نه بر پایه فرم استوارند و نه بر پایه تخیل، بلکه تنها احساس و عاطفهای غلیظ با سادگی تخیلهای دمدستی شعر را به اینجا رسانده و آن هم بیشتر از راه روایت داستانی:
«ساعتت که بر دست من/تیک تاک بیخیالش را ادامه میدهد/ انگشتر و تسبیحت که در کمد به خواب رفتهاند/ تخت چوبیات که زیر تن من/جیرجیر آواز میخواند/ دیوار که قاب عکست را گم کرده است/ لباسهایت که به تن همسایه فقیرمان چه میآید!/ و حتی لباسهای رنگی مادرم/ که کمکم سر و کلهشان پیدا میشود/ همه تو را از یاد بردهاند/ راستی این بهشت زهرا چرا هر هفته دورتر میشود؟/ و چرا شبهای جمعه خرما اینقدر گران...؟/ باید به آلبوم پناه برد/ که هرگز تو را فراموش نمیکند...»
حرف آخر اینکه به نظر میآید این دفتر شعر حمیدرضا شکارسری در پی حرکتی تازه در شعر است؛ اگرچه در آن اغلب کامل و تکاملیافته عمل نمیکند اما خوب است دیگران هم با دیدگاهی که مطرح کردیم و دیدگاههای دیگر، در پی کشف الگوهایی باشند که این دفتر سعی در ارائه دادن آن داشته است و نه کارهایی که در این دفتر با لفظ و حرف بازی میکنند (آن هم بیمزه) و شکل دیگری از سفسطه را بیان میدارند:
«میدانیم مثل آبخوردن خواهیم مُرد/ اما میتوانیم به انکار و تمسخر بپرسیم/ مگر آبخوردن هم میمیرد؟/ و میتوانیم فراموش کنیم/ آب در زمستان/ مثل آبخوردن میمیرد...»
یا حرفهای سادهای که به تخیل آدمهای عادی هم میرسد:
«دماوند/ از دور پیداست/ پرواز من اما/ به نوک همین آسمانخراش نزدیک/ ختم میشود/ امان از این فرشهای ماشینی! کجایی سلیمان؟»