سجاد بلوکات: فیلم خوب مثل زندگی خوب میماند. مثل زندگیای که منتج به عاقبت به خیری میشود. زندگی خوب هم گریه دارد، هم خنده؛ هم شکست دارد، هم پیروزی؛ و در آخر قهرمان دارد. اگر بخواهم 2 خطی «خاطرات موتورسیکلت» را برای کسی تعریف کنم، بدون لو دادن خط داستان حتما از جمله بالا استفاده میکنم. «خاطرات موتورسیکلت» البته نام کتاب ارنستو چهگوآرا نیز هست که مستندساز خواسته یا ناخواسته ادای دینی هم کرده به این کتاب که خاطرات سفر چهگوآرا با موتوسیکلت همراه آلبرتو گراندو در ۱۹۵۲ به کشورهای آمریکای لاتین است. مستند تصویر شده اما بخشی از خاطرات کتاب «کوچه نقاشها»ست که در برنامه ماهعسل هم برخی شاهدان عینی، ماجرای این مستند را بیان کردند. اما چه میشود که این مستند همهگیر است، حرفش را بدون لکنت میزند و وقتی تیتراژ آخر میآید، حال بیننده خوب است. باید بگویم تلاش مستندساز برای نزدیک شدن به آدمهای معمولی و به قول معروف نچسب به جنگ که در گیرودار خمپاره و آتش قهرمان شدند، جواب داده است. دوربین همانقدر راحت است که مصاحبه شوندهها راحت هستند.
* مستند چه میگوید؟
[اگر مستند را ندیدهاید و نگران لو رفتن داستان هستید، به نظرم چند خط ادامه را نخوانید و از پاراگراف بعدی شروع کنید!] «خاطرات موتورسیکلت» داستان جوانهای موتور کراسباز است؛ همان عشق موتورهایی که به گفته خودشان جلوی دخترها تک چرخ میزنند و میپرند. اصلا همین ریزهکاریهاست که مرد را از نامرد مشخص میکند و چمران عارف مسلک را برای دیدنشان در جنگ راهی پیست موتورسواری میکند. بله! درست فهمیدید! چمران به آنجا میرود تا یک پیشنهاد عجیب بدهد. حضور موتورسوارها در جنگ! چرا؟ چون نیاز منطقه ایجاب میکند موتورسوارهای سریع و چابک برای رفتن از مناطق صعبالعبور در جنگ حاضر شوند. آنهایی که بلدکار هستند باید بیایند، شاید چهرهشان خیلی به فضای جبهه نخورد اما دم مسیحایی چمران را دستکم نگیرید.
* من از تو رسیدم به باور تو
هنوز بعد 30 سال آقای موتورسوار وقتی از موتورهای 250 گوجهای آکبند هوندا که چمران زین کرده برایشان در دفتر نخستوزیر تهران آماده کرد صحبت میکند، آب از دهانش راه میافتد. عشق است دیگر! به قول خودش عشق این موتورها ما را با خودش تا اهواز برد. به قول شاعر تیتراژ سریال ارمغان تاریکی: من از تو رسیدم به باور تو. این بچهها از عشق موتور، رسیدند به گنج جنگ. راههای رسیدن به خدا بسیار است، یکی همین موتور کراس. حالا اینکه اینها چه کردند و چه مدالهای شجاعت که در جنگ گرفتند باید ببینید و بخندید و گریه کنید همراه «خاطرات موتورسیکلت».
* چرا مخاطب احساس خستگی نمیکند؟
مستند با علامت سوال شروع میشود. کاتهای موازی بین موتورسواران امروز در پیست با یک موتورسوار خسته با موتوری درب و داغان. اولین سوال این است: او کیست؟ سوالی که در 10 دقیقه اول پررنگتر میشود و حس کنجکاوی را برمیانگیزد اما از یک جایی به بعد میفهمیم قهرمان اصلی اصلا حرف نمیزند. «جلیل پاکوتاه» شجاعترین کاراکتر مستندساز، بعد حادثهای که نقطه اوج مستند است و در آخر گزارش به آن اشاره میکنم، دیگر حرف نمیزند. دایره واژگان زبانی جلیل محدود میشود به «خب» و «نه» و یکسری آوای غیر قابل فهم. و چه چیز دراماتیکتر از اینکه قهرمان فیلمت حرف نزند و اصلا نخواهد هم بزند. شاهدان عینی «خاطرات موتورسیکلت» جلوی دوربین راحت هستند و دوربین هم کنار آنها راحت است. ایده مستندساز برای نشان دادن بخشهای عادی مصاحبه مثل سفارش دادن کباب توسط معاون چمران برای تیم مستندساز یا سیگار کشیدن او یا تیغ گرفتن از ماهی توسط دوست جلیل حین مصاحبه، یک ایده جالب برای نزدیکی بیشتر مخاطبان و قهرمانان عادی مستند است و باعث از بین رفتن فاصله بین فیلم و تماشاگر میشود.
* عیب وی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگوی
حق بدهید به مخاطب خسته از اظهارات اتوکشیده ژنرالها درباره جنگ در تلویزیون- که بعضی وقتها ناظرپخشها هم بیحوصله و بنا بر وظیفه سازمانی این مستندها را تحمل میکنند- وقتی از موتورسواران میشنود «اطرافیان چمران به ما گیر میدادند و ما باهاشون درگیر میشدیم و آخر سر آقا چمران میگفت این لوطیها رو کار نداشته باشید»، این صداقت به دلش بنشیند. هر چند عیب بخشی از این بچهها را نشان میدهد اما این صداقت باعث میشود داستان قهرمانیهای عجیب این بچهها هم باورپذیر شود و این را میتوان به حساب نگاه باز تیم کارگردانی و تهیهکنندگی دید که بالاخره بعد از سالها یاد گرفتیم که همه فرشته نیستند، البته از یک جایی به بعد فرشته میشوند.
* رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
جلیل پاکوتاه قهرمان صامت فیلم در اوج داستان مستند به مأموریتی در دل دشمن میرود همراه یکی از رزمندههای چمران برای نابودی یا بازپسگیری یک دستگاه مکانیزه جنگی گمانم نفربر؛ مأموریتی سخت و غیرممکن. رزمنده از سختی مأموریت میگوید و اینکه نیاز به یک موتورسوار چابک دارد. جلیل پیشقدم میشود و به جاده میزنند. به نقطهای میرسند که محموله دزدیده شده را میبینند اما بین انبوهی از نیروهای دشمن؛ شبیه سوزنی در کاه. به این راحتیها نمیشود غنیمتی را کوفت عراقیها کرد. باید نقشهای کشید و جلیل نقشه دارد...
جلیل میگوید من با موتور میروم آن سوی خاکریز تا بعثیها من را ببینند و من حسابی سرگرمشان میکنم تا تو نزدیک بشوی و شلیک کنی. به گفته دوست جلیل، اوج شیرینکاری و تکچرخ و پرش جلیل نه در پیست موتورسواری که در دل آتش آن روز بود؛ جلیل سیبل آتش میشود و رزمنده کار غنیمتی را یکسره میکند و تمام. عملیات موفقیتآمیز بود. جلیل بعدها خمپاره میخورد و تا مرز شهادت میرود اما بخار نقش بسته روی پلاستیکهایی که شهدا را در بین آنها میپیچند، باعث زنده ماندن جلیل میشود. اما این بار با یک دست و پای لمس و زبانی الکن. جلیل اما هنوز که هنوز است با موتور تغییر داده و دستسازش موتورسواری میکند و تعمیرگاه موتور و آپاراتی دارد بدون یک بار سرزدن به بنیاد شهید. جان کلام به قول کیمیایی در فیلم مرسدس: «به این ماشینم دل نبند. یه روزی میشه عینهو اینا. اصلا به چیزی که دل نداره دل نبند. میشه جسد!» اما این موتورها که آهنپاره نیستند، قلب دارند، حال دارند. اینها وارث ذوالجناح و دلدل هستند. اینها اسب جنگی ما هستند.
***
برای شمایی که حال خواندن این هزار کلمه را ندارید!
- چه میگوید: داستان باحال و کف خیابانی و کلیشهزدا از قهرمانان نادیده دفاعمقدس؛ در یک کلمه عالی!
- فیلمنامه: شکست زمانی و استفاده از عنصر تعلیق و روایت گرم از موضوع سخت جنگ؛ در یک کلمه خوب!
- ساختار: دنبال ایدههای نوآورانه و قابهای متفاوت و کمیکموشن و بازسازی و از این دست کارها در این مستند نباشید، اصلا به دردش هم نمیخورد اما گفتوگوی رو به دوربین زیاد است و اگر لحن مصاحبهشوندهها اینقدر جالب نبود قطعا ریتم مستند میافتاد؛ در یک کلمه متوسط.
- ببینیم؟ حتما ببینید! نمیدانم کی به vod میآید و وقتی این گزارش چاپ شد هنوز سانس دارد در جشنواره حقیقت یا خیر اما دیدنش از خیلی از فیلمهای سینمایی روی پرده بیشتر توصیه میشود.
- جایزه میگیرد؟ به نظرم میگیرد. جشنواره حقیقتپسند است و در گروهی که قرار دارد (جایزه شهید آوینی) خیلی هم به اسم گروهش میآید. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.