محمدرضا کردلو: حضور اخیر مهناز افشار در یک برنامه سرگرمی در شبکه ماهوارهای متعلق به جریان رسانهای سعودی، بحثهای تازهای را پیرامون مهاجرت سلبریتیها و به اصطلاح روشنفکران بهوجود آورده است. اما آیا مهناز افشار اولین نفر بود؟ آخرینشان خواهد بود؟ آیا خروج از ایران و مهاجرت مدعیان روشنفکری از ایران را نمیتوان یک جریان جدی تلقی کرد؟ آیا ایرانگریزی روشنفکران نشانه روشنی بر تناقضهای رفتاری و گفتاری ایشان در تعصب نسبت به ایران و داشتن عرق وطن نیست؟ صادق هدایت چرا در قبرستان پرلاشز پاریس دفن شده است؟ ابراهیم گلستان چرا رفتن از ایران را (سالها پیش از انقلاب) به ماندن ترجیح داد؟ فارغ از ارزشگذاری مثبت و منفی درباره این واقعیت، چرا بخش مهمی از روشنفکران از زندگی در ایران فراری بودند؟ و سلبریتیهای امروز، چرا به دنبال گرفتن تابعیت دوم هستند و آن را یک امتیاز میدانند؟
***
در بخشهای پایانی مستند «آسوده بخواب کوروش»، یکی از مصاحبهشوندگان اشاره تاریخی قابل تاملی داشت: بعد از مظفرالدینشاه، هیچ شاه ایرانی در ایران دفن نشد!
فارغ از دردآور بودن این واقعیت تاریخی که سردمداران پیشین این مملکت از مردم نبودند، آنقدر که در زمان مرگشان منفورترینهای دوران خود بودهاند، آنقدر که از دفن شدنشان در خاک ایران بیم و هراس بوده است و آنقدر که پا به فرار گذاشتهاند از ترس مکافات جنایات، گزارهای دیگر وجود دارد که آن را جلال آلاحمد مطرح کرده است؛ اینکه در تاریخ روشنفکری، در میانه مبارزه، آنها در طرف مقابل مردم ایستادهاند و با مردم نبودهاند. این نقطه تبانی جریان روشنفکری و سلطنت در مقابل مردم است: ایرانگریزی!
اینکه مهناز افشار چرا از ایران رفته است و چرا نمانده است، مسألهای نیست که مختص به او باشد؛ بسیاری دیگر از چهرههای هنری و سینمایی منتسب به جریان روشنفکری یا سلبریتیهای نوکیسه در حال حاضر زندگی در خارج از ایران را ترجیح دادهاند. همین جا سوال مهمی مطرح میشود که نسبت ما را با مسأله مهاجرت سلبریتی/ روشنفکران روشن میکند. آیا گرفتن تابعیت دوم مذموم است؟ این موضع ما نیست. ما مسألهای کلانتر را مطرح کردهایم که موید تناقض روشنفکری است! مدتی پیش بود که بیانیهای در رابطه با اعتراضات آبان 98 منتشر شد با عنوان صدای آبان 98. خیلی از مردم احتمالا خبر از تابعیت دوم و سوم بسیاری از چهرههای منتشرکننده این نامه ندارند. از میان امضاکنندگان صدای آبان 98، تعداد زیادی اصلا آبان 98 در ایران نبودهاند که حالا جغرافیای ایران را سیاه کردهاند! بسیاری هم که پیشتر اذعان کردهاند اصلا تمایلی به ماندن در ایران ندارند. یکی از همین سلبریتی/ بازیگرها، اعطای تابعیت دوم به فرزند تازه متولد شدهاش را به هدیهای تعبیر کرد و گفت: «من اقامت کانادا دارم و به عنوان یک هدیه ارزشمند، این امکان را در روز تولد بچهام به او کادو دادم». واقعا این یک تناقض جدی برای سلبریتی/ روشنفکرها نیست که هم از بودجههای عمومی به شهرت و سرمایه برسند، هم مالیات ندهند، هم هزینههای چند ده هزار دلاری ماهانه در خارج از ایران (با پولی که در ایران به دست آوردهاند) داشته باشند، ایران را حتی برای زندگی مناسب ندانند و بعد برای آن دل بسوزانند.
مگر آن بازیگر دیگر نبود که از عقب افتادن چندروزه مقرری ماهانه چند هزار دلاری فرزندش در آمریکا گله میکرد؟ آیا او این درآمد را در آمریکا به دست آورده بود یا از جیب مردم در ایران؟
آنچنان که میدانیم جز تعداد انگشتشماری از چهرههای سینمای فعلی ایران، الباقی به هیچوجه در خارج از ایران شناختهشده نیستند.
برخی با پولهایی که از ایران بردهاند، تلاش کردهاند با تاسیس موسسههای فیلمسازی یا شبیه به آن در سینمای آن سوی آب چیزکی بشوند اما کمترین توجهی به آنها نشده است (یادم هست حامد بهداد روی آنتن زنده از سرمایهگذاری سینمایی در آمریکا خبر داد. دیگرانی هم مشغول کارهایی مشابه برای دیده شدن در آمریکا هستند). این فرآیند گاهی به تحقیرشدگی برخی مهاجرتکردهها هم انجامیده است. مثلا حضور چندثانیهای بهمن قبادی در «آیریش من» اسکورسیزی در نقش آشپز رستوران، بی آنکه کمترین توجهی به او شود و حتی در تیتراژ نامش بیاید! خندهدار اینکه با این حجم از تحقیر، برخی رسانههای متعلق به سلبریتی/ روشنفکران تلاش کردند از تیتر «حضور افتخاری» برای این تحقیر استفاده کنند. واقعیتش به یاد بخشی از نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور افتادم که نوشته بود:«ما دیدیم در حقارتهای غریبه زندگی کنیم کمتر درد میکشیم تا در حقارتها و دروغهای خودمان. اول سال 1967 آمدم بیرون!» ببینید یکی از جدیترین چهرههای جریان روشنفکری، چگونه «ایرانگریزی» را تئوریزه میکند. بیراه نگفتهایم اگر این ایرانگریزی و از مردم فراری بودن را یک اپیدمی ریشهدار و فعال در میان روشنفکر/ سلبریتیها بدانیم.