محمدرضا کردلو: یکی از لطیفههای رایج درباره ازدواج و طلاق این است: عامل اصلی طلاق، ازدواج است! وقتی خواستم نوشتن درباره «داستان ازدواج» نوآ بامباک را شروع کنم، یاد این لطیفه مرسوم افتادم. در واقع انتخاب هوشمندانه عنوان فیلم مرا به یاد این لطیفه انداخت، چرا که فیلم داستان ازدواج نیست! داستان طلاق است. داستان یک جدایی پردردسر که یک جورهایی ما را با زیر و بم ماجرای طلاق در آمریکا آشنا میکند. قانون خاص ایالتها، دعواهای حقوقی، گران بودن وکالت و خردهروایتهایی که در کنار داستان اصلی به عمق بخشیدن به داستان طلاق کمک میکند. داستان ازدواج که یکی از فیلمهای تحسین شده سال 2019 است، روایت یک موقعیت مشخص است. کارگردان تلاش نکرده پراکندهگویی کند، پرانتز باز کند و ماجراهای اضافی نامربوط را که اغواگرایانه به نظر میرسند، به قصهاش اضافه کند. «خانواده» در مرکزیت یک کشاکش هیجانبرانگیز (و البته کمدی) قرار گرفته و همه چیز آنجاست؛ خانوادهای که با چالش نظم نیویورکی و سربه هوایی لسآنجلسی مواجه است. زور هر دو طرف مساوی است و این قانون ایالتهاست که باید تکلیف ماجرا را روشن کند. اگر نگوییم رویکرد فیلم مردستیزانه به نظر میرسد، میتوان حداقل به قطعیت گفت همراهی بیشتری با زن دارد. وکیل نیکول، خوشحال از اینکه نگذاشته همه چیز 50-50 تمام شود، در یکی از سکانسهای مهم فیلم برای ضدیت خود با مردان یک توجیه مذهبی هم درست میکند.
درام نوآ بامباک برای مخاطبی با یک زندگی روزمره همانقدر کارکردی و شخصی تلقی میشود که برای مخاطبی خاص و... روزمره؛ یعنی مخاطبی که زندگیاش درگیر تحولات عجیب و خارقالعاده است. اتفاقا یکی از هوشمندیهای قصه این است که زوجی که قصد جدایی دارند، نه آدمهای معمولی که یک کارگردان و بازیگر تئاتر و سینما هستند. با این همه وقتی قرار است به ماجرای زندگی بپردازیم، بازیگر بودن و کارگردان بودن اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد، مرد خوب بودن، زن خوب بودن، پدر خوب بودن و مادر خوب بودن است. «داستان ازدواج» داستان از خودگذشتگی و ساختن است. به نظر من یکی از پیامهای مهم این فیلم که در یکی از عالیترین سطوح سینمایی جهان و با نگاهی مسألهمحور به خانواده ساخته شده، هم همین است که با همه تغییر و تحولاتی که جامعه آمریکا در طول دهههای گذشته داشته، «خانواده» هنوز از جایگاه مهمی برخوردار است. داستان موفقیتهای چارلی از جایی آغاز میشود که از خانواده بریده است؛ خانوادهای که درگیریشان با الکل و خشونت، او را از آنها فراری داده است. مهمترین بهانه ازدواج چارلی دستیابی به این مطلوب سرکوب شده است؛ خانواده. داشتن خانواده برای نیکول نیز مهم است. در ابتدای فیلم میبینیم دلایل زیادی برای دوست داشتن چارلی از طرف او عنوان میشود و در نهایت میگوید: 2 ثانیه بعد از اینکه دیدمش، عاشقش شدم! بامباک در افتتاحیه فیلم دلایل فراوانی را برای کنار هم بودن این دو برمیشمرد. از زبان هر دوی آنها خوبیهای طرف مقابلشان را میشنویم و به استقبال این میرویم که داستان هیجانانگیز یک زوج و یک زندگی را تماشا کنیم! مسأله طلاق، یک تضاد دراماتیک در همان افتتاحیه فیلم ایجاد میکند. چیزی که شاید انتظارش را نداریم. «این دو نفر چرا با این همه حسن تفاهم میخواهند از هم جدا شوند؟» همان «بعدش چه شد؟» لازم در فیلمنامههایی که درست نوشته شدهاند و میشود در کلاسهای فیلمنامهنویسی تدریسشان کرد، البته با تاکید و اشاره به خلأهایی که کمتر فیلمنامهای از آنها مصون است. در ادامه فرآیندی که برای طلاق این دو نفر در قصه طی میشود، از گفتوگو و چالشهای 2 نفره به رقابت وکلا میرسد. آنجاست که جنبه حقوقی ماجرا برای مخاطبی که آشنایی مناسبی با قواعد و قوانین طلاق در آمریکا ندارد، جذاب میشود. اتفاقا یکی از دلایلی که «داستان ازدواج» به چشم آمده و دیده شده، مسألهای است که به آن پرداخته، چرا که سطح جدی و مسألهپرداز هالیوود برای سالها از این مسأله فاصله گرفته بود و تنها در برخی سریالها مانند «دروغهای کوچک بزرگ» به این مسأله پرداخته بود. چیزی که در «داستان ازدواج» به عنوان یک داستان فرعی مورد اشاره قرار میگیرد، «صنعت طلاق» است و درآمدی که وکلا به جیب میزنند.
دعوای لسآنجلس/ نیویورک یکی از پیوستهای مهم برای دیده شدن فیلم است. در سکانسی چارلی به پسرش(هنری) میگوید: نیویورک برای قدم زدن شهر خوبی است. پسر میگوید: «ولی من یک جا نشستن را بیشتر دوست دارم. برای همین لسآنجلس را بیشتر دوست دارم». وقتی نیکول به لسآنجلس میرود فیلم در موقعیتی متفاوت از نیویورک قرار میگیرد؛ یک نوع تنوع ریتمیک. لسآنجلس پر از شخصیتهایی است که با حداقلیترین دیالوگ حضور موثری در فیلم دارند. نیویورک اینطور نیست. رقابت وکلا در لسآنجلس اتفاق میافتد. جایی که برنده زنها هستند. شخصیت چندلایه وکیل نیکول هم برای چارلی و هم برای وکیل چارلی ترسناک به نظر میرسد. چارلی در دادگاه خود را بازنده میبیند و برای همین، دعوای واقعیتر را در دادگاه «خانه» به راه میاندازند. خواسته چارلی عملی میشود و به جای وکلا، آن دو با یکدیگر حرف میزنند. این سکانس، دقیقه 90 فیلم است؛ جایی که اکثر فیلمها تمام میشوند اما نقطه عطف دوم و سکانس تاثیرگذار فیلم همین سکانس است. تازه در این سکانس به ریشه مشکلات این دو نفر پی میبریم که چیزی بیشتر از احساسات انسانی همیشگی و کلیشهای نیست. حسادت، روابط زناشویی، غرور و... که ممکن است برخی را خیلیها در زندگی روزمره خود تجربه کنند. برای همین است که فیلم برای «همه» ساخته شده است. سطح بازی درایور و جوهانسون تازه در این سکانس است که مشخص میشود و به اوج میرسد؛ یکی از بهترین بازیهای این دو نفر در کارنامه بازیگریشان. فیلم به نوعی سیستم قضایی آمریکا پیرامون حضانت را نیز به سخره میگیرد. وقتی پدر و مادر هیچ کارهاند، فقط وکلا حرف میزنند و در نهایت زنی به خانه این دو نفر میرود تا از کیفیت بچهداریشان باخبر شود و این دو چون بازیگران حرفهای هستند، برایش نقش بازی میکنند.
هنری میانشان تقسیم میشود و انگار هردو راضی هستند! اما در سکانس پایانی دوباره به افتتاحیه بازمیگردیم؛ جایی که هنری و چارلی از روی کاغذ ویژگیهای مثبتی را که نیکول درباره چارلی نوشته میخوانند و وقتی به این عبارت میرسند، چارلی اشک میریزد: 2 ثانیه بعد از اینکه دیدمش، عاشقش شدم! و شاید ما تازه به این واقعیت پی میبریم که داستان ازدواج عنوان اشتباهی برای این فیلم نیست؛ فیلم داستان ازدواجی است که به طلاق منجر شده است.