گروه فرهنگ و هنر: برکت خون شهید مظلوم و سردار رشید، خاکی و بیادعای سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی آنقدر زیاد بود که یک بار دیگر جامعه ایرانی را در انزجار و نفرت از دشمنی دشمنان خارجی بویژه آمریکا متحد کرد. حاج قاسم عزیز تا زمانی که زنده بود، با رفتار پدرانه خود عامل وحدت در جامعه ایرانی بود و در نهایت نیز وقتی در مظلومیت و غربت به واسطه تروری ناجوانمردانه به آسمان پر کشید؛ باز هم عاملی برای ایجاد وحدت در جامعه ایرانی شد. در این چند روز اخیر که مردم ایران و بسیاری از مردم منطقه یکپارچه عزادار سپهبد سلیمانی بودند، دلنوشتههای زیادی در ارتباط با این شهید عزیز منتشر شد و آثار هنری مختلفی از نماهنگ و اثر موسیقایی گرفته تا طرحهای گرافیکی و نقاشی در این زمینه منتشر شد اما قطعا در روزهای آینده آثار ادبی و هنری متعدد و بیشتری در ارتباط با شخصیت یکی از بزرگترین قهرمانهای تاریخ جهان تولید و منتشر خواهد شد. شهادت مظلومانه این شهید والامقام بهانهای شد تا 6 نفر از نویسندگان جوان کشورمان دست به قلم شوند و با نوشتن داستانکهایی در ارتباط با این واقعه حس و حال خود را درباره این رویداد بزرگ بنویسند. در ادامه این 6 داستانک کوتاه را که برای اولین بار توسط «وطن امروز» منتشر میشود با هم میخوانیم.
***
لیست ژنرالها
سارا عرفانی: ژنرال ارشد آمریکایی یک ساعتی میشد زل زده بود به نام خودش در لیستی که ترامپ از طریق سفارت سوییس برای ایران فرستاده بود و گفته بود ایران اجازه دارد یکی از این فرماندهان همتراز سلیمانی را در پاسخ به ترور او بکشد. با عصبانیت، درجههایش را از روی لباسش کند. هفت تیر را روی شقیقهاش گذاشت و شلیک کرد.
ربات عاشق
طاهره مشایخ: امروز صبح در ساختمان مرکزی اینستاگرام اتفاق نادری افتاد.
***
ماه عسل پشت سر فرمانده
نجمه صفاتاج: بلیت قطار را بر سینهام فشردم، برایم عزیز است باید یادگاری نگهش دارم. همیشه آرزوی دیدنش را داشتم. مردی به بزرگی حاج قاسم دیدن هم داشت.
***
جاذبه
راضیه مکاریان: خواب و بیدار بودم.
***
خواب و خیال آشفته
زهرا فرحپور: قهقهه میزند و میرقصد: «بخند، امروز روز جشن ماست». روی مبل میافتد و در خودش مچاله میشود، اولین پست امروزش را میگذارد. عکسها را یکی یکی بالا و پایین میکند، همه یک شکل و یک رنگ شدهاند، زل میزند به چشمانش. «به چه نگاه میکنی سردار، حالا که دیگر اثری از تو باقی نمانده؟! دیگر زمان فتحالفتوحاتت تمام شده! نکند باور نداری که مردهای سردار؟! جمع کن بساطت را...». تمام صفحات را به سرعت باز میکند و میبندد، برمیآشوبد! گوشی را پرتاب میکند و هزار تکه میشود حباب شیشهای زندگیاش.
***
صبح فردا...
مریم محمدی: شب بود. همه در خواب بودند. ناگهان آسمان غرش کرد. توفان شد. باران بارید. زمین سرزنده شد. گلها سیراب شدند و بهار در دل زمستان نمایان شد. صبحِ فردا، همه دیدند 10 ستاره پر نور در آسمان میدرخشد.