printlogo


کد خبر: 215367تاریخ: 1398/10/29 00:00
معرفی کتاب «آخر شهید می‌شوی»، مروری بر خاطرات شهید صادق عدالت‌اکبری
دعا کن شهید برگردم

محمد حسین‌آبادی: «آخر شهید می‌شوی» روایتی مادرانه از زندگی و شخصیت شهید صادق عدالت‌اکبری است؛ روایتی از زبان مادر این شهید مدافع حرم که عاشقانه فرزندش را دوست داشت و حتی به نوعی می‌توان این کتاب را روایتی از زندگی مادر این شهید نیز دانست که از پیش از تولد صادق روایت خود را آغاز می‌کند و تا ماجراهای ازدواج و حضور او در سپاه و بعد از آن اعزامش به سوریه و شهادت شهید را در این اثر روایت می‌کند. 
شاید بزرگ‌ترین نکته مثبت در ارتباط با این اثر را باید شکستن تصویر ذهنی اشتباه از شهدای مدافع حرم و زندگی شخصی آنها دانست؛ شهید صادق عدالت‌اکبری با وجود آنکه نمادی کامل از یک انسان آرمان‌گرا و بااخلاص است اما همچون همه جوانان این سرزمین روحیه‌ای شاد و پرانرژی و شخصیتی امروزی دارد که می‌تواند الگوی خوبی برای جوانان امروز جامعه ایرانی باشد. شهیدی که روحیه‌ای بشدت شوخ و باانرژی دارد، اهل نگهداری و رسیدگی به پرنده‌هاست و همه اطرافیان او را به عنوان یک جوان شلوغ و پرانرژی می‌شناسند، در عین حال وقتی برای اولین اعزامش به جبهه‌های نبرد با داعش خود را آماده می‌کند این بیت را بیش از هر چیز تکرار می‌کند: «عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است/ دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است».
داستان زندگی صادق عدالت‌اکبری و مادری که او را بزرگ کرده و به ثمر رسانیده و راهی جبهه‌اش کرد، آنقدر شیرین و پر از حماسه است که همه 144 صفحه «آخر شهید می‌شوی» را می‌توان یک نفس و در یک روز خواند. کتابی که نویسنده آن حسین شرفخانلو خود فرزند شهید قربانعلی شرفخانلو است و سعی کرده روایتی صادقانه و شفاف و البته روان و خواندنی از زندگی این شهید جوان به مخاطبانش ارائه کند.
در بخشی از این کتاب در ارتباط با آخرین وداع پیش از شهادت شهید عدالت‌اکبری با خانواده‌اش می‌خوانیم: «از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سهره‌هایش را هی کم و کمتر می‌کرد. محدثه می‌گفت: «دلم می‌گیرد طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم». از آن‌همه پرنده قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود، یک سهره مانده بود برایش که آن‌ را هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثه‌سادات رهایش کرد. شب، وقتی می‌خواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقه‌اش، تک به تک خداحافظی و دیده‌بوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. در گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظه‌ای بعد، از حلقه دست‌هایم بیرون خزید و رفت که رفت...».

Page Generated in 0/0069 sec