محمد حسینآبادی: هر تصوری در ارتباط با بادیگاردها دارید، کنار بگذارید؛ حداقل در ارتباط با شخصیت شهید عبدالله باقری این تعاریف را کنار بگذارید. عبدالله به معنی واقعی کلمه عبد خدا بود و یک انسان به تمام معنا؛ جدی، محکم، باایمان، آرام و البته مهربان؛ مردی که به وقت انجام وظیفه از سختترین سنگها محکمتر بود و در مواجهه با همسر و فرزند و خانوادهاش همچون حریری نرم و دوستداشتنی. «بادیگارد» روایتی از خاطرات مادر، همسر، برادر و شماری از دوستان عبدالله باقری از او است؛ شهیدی والامقام که سالها به عنوان عضوی از سپاه انصارالمهدی وظیفه محافظت از شخصیتهای مهم را برعهده داشت و بخش عمدهای از سالهای ماموریتش در قالب یکی از محافظان اصلی رئیسجمهور سابق یعنی محمود احمدینژاد گذشت و با آغاز قدرت گرفتن داعش در سوریه و عراق برای دفاع از حریم آلالله یک بار دیگر احساس مسؤولیت کرد و به عنوان رزمندهای مدافع حرم راهی میدان نبرد شد تا در نهایت در شب تاسوعای سال 94 به فیض عظیم شهادت رسید.
«بادیگارد» با روایت مادر شهید عبدالله باقری آغاز میشود و خاطرات جالب توجهی از دوره کودکی او و شیطنتهایش برای مخاطب روایت میشود. در ادامه روایتهای کتاب به همسر شهید میرسد که او از آشنایی خود با همسرش میگوید. روایتهایی که اتفاقا مخاطبان «بادیگارد» را با زوایایی جالب و کمتر گفته شده از شخصیت شهید آشنا میکند. عبدالله باقری دقیقا الگویی است که میتوان به نسل امروز معرفی کرد؛ باانرژی، شوخ، اهل خانواده و البته ورزش؛ او به وقتش شوخی میکرد و اهل شیطنت بود و به وقتش مسؤولیتپذیرترین آدم در میان اطرافیان بود.
اما یکی از جالبترین بخشهای کتاب مربوط به خاطرات محمود احمدینژاد، رئیسجمهور سابق از دوران حضور عبدالله باقری به عنوان یکی از محافظان او است. محافظی فداکار که در کنار جانفشانی در مسیر مسؤولیتی که به او سپرده شده، بیش از هر چیز دغدغه مردم و مشکلات آنها را داشت. او سر نترسی داشت که در سختترین لحظات آمادهترین فرد برای فدا کردن جان خود در راه مسؤولیتی بود که موظف به انجام آن بود تا آنجا که به قول احمدینژاد «از اول هم معلوم بود که او شهید میشود».
در بخشی از کتاب در ارتباط با خاطرات دوران کودکی این شهید از قول برادرش که او هم در زمره رزمندگان مدافع حرم بود، میخوانیم: «از همان اول ماه رمضان خداخدا میکردیم زودتر شب قدر برسد. از غروب میرفتیم مسجد تا سحر. آنقدر آتش میسوزاندیم که خادم مسجد دور حوض حیاط با جارو میافتاد دنبالمان. همه شیطنتها زیر سر عبدالله بود. میشد سردسته بچهها و دستور میداد. تا وقتی کوچک بودیم مادر دستمان را میگرفت و میبرد. بزرگتر که شدیم خودمان میرفتیم، پنج تایی. بسیج را دست گرفته بودیم. کلاسهای رزمی میگذاشتیم برای بچهها. عبدالله که رفت سپاه هر چیز یاد میگرفت میآمد توی بسیج به بچهها یاد میداد. خیلی اصرارش کردند که فرمانده بسیج منطقه بشود. قبول نکرد. گفت: «نمیرسم، میترسم مدیون بشم» با همه مشغلهاش هر چقدر وقتش اجازه میداد کمک میکرد».