مجموعه شعر «سلوک باران» در 76 صفحه توسط انتشارات سورهمهر منتشر شده است. این مجموعه شامل تعداد کمی رباعی، دوبیتی و چند مثنوی و تعداد چشمگیری غزل است.
در رباعیات این دفتر، به رباعیات معمولی که نوع ترکیباتش به گوشها و چشمها آشناست برمیخوریم و اگر نمیگوییم تکراری، از آن رو است که تا حدی با زیباییهای بیانی و زبانی و نوعی تضاد خوب اما نهچندان تازه درآمیخته است؛ آنجا که «خزانخزان میپژمرد و شادابتر از بهار میآید»:
«در پردهای از غبار، میخندیدی
با دیده اشکبار، میخندیدی
با آنکه تو را خزانخزان پژمردند
شادابتر از بهار، میخندیدی»
و در رباعیات دیگر، به تشبیهات تازهای که تخیل را تازه نشان میدهد و نیز نوعی تشخص انسانی بخشیدن به «یاکریم» و «چشم» که دچار بیم و امیدند و شرمنده و ناخواندهاند و این یعنی مجموعهای از این حرفها و کارها توانسته به رباعی ذیل، شکلی امروزیتر و تازهتر ببخشد:
«ماییم و امید و بیم، در چشمانت
فوجی همه یاکریم، در چشمانت
شرمنده پاسخیم اگر میپرسی
ناخوانده چه میکنیم، در چشمانت»
دوبیتیهای این دفتر هم شبیه 99 درصد از دوبیتیهایی است که در چند دهه اخیر چاپ شده است. اما مصطفی محدثیخراسانی در غزل- چه قبل از اینکه به این درجه از کمال برسد و چه امروز که از غزلسرایان صاحبکلام است- همواره شعری برای خواندن داشت. یعنی از غزلهای خواندنی تا غزلهای ماندنی. به غزل 5 بیتی پشت جلد کتاب توجه کنید، آنچه را که در شعرهای کوتاه رباعی و دوبیتی نمیبینید، اینجا مشاهده میکنید؛ نوعی کلام شاخص که اگرچه تا حد زیادی شبیه زبان شعر شاعران دیروز و گذشته است اما ظرایف و لطایفی دارد که در کنار صلابت و فصاحت و شیوایی کلام، غزلش را برجسته میکند؛ کلامی که بافت و ترکیبش دیروزی است اما در آن دست برده شده یا حال و هوایش میتواند امروزی باشد یا هست، خاصه در تنوع کلامی و تخیل؛ نظیر: «کماکان بر آن عهد بودن»، «شکوفاتر از آن در شب توفان»، «از نفس روشن تابستان در سردی شبهای زمستان بودن»:
«گرچه در سایه لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
ما نهتنها به نسیم سحری میشکفیم
که شکوفاتر از آن در شب توفان هستیم
یوسف راه تو، فرهاد تو، مجنون توییم
گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان، هستیم
مهر اگر میبُری و چند صباحی دوریم
منتظر باش که باز اول آبان هستیم
ما که گرم از نفس روشن تابستانیم
حال در سردی شبهای زمستان هستیم»
غزل «عطش سوخته» و 3-2 غزل دیگر در میان غزلهای متنوع این دفتر، خود را به لحاظ لفظ و معنا، صورت و محتوا به یک یگانگی و هارمونی برتری رسانده است، تا آنجا که اگرچه به لحاظ ساختاری (غزل چون روایی نیست)، ابیات هر کدام دارای یک ساختارند اما ابیات به صورت نامرئی و حتی مرئی به گونهای یکدیگر را جذب میکنند:
«تشنه لطف تو را جرعه آبی نرسید
ما سلامی به تو کردیم و جوابی نرسید
پنجره سهم حریفان شد و بر این دیوار
به نگاه من بیخاطره قابی نرسید
بس که وسواس در اندیشه حق جویم بود
عطش سوخته من به سرابی نرسید
آنچنان گرم رقیبان شدی ای گل که به ما
فرصت سرزدنی در دل خوابی نرسید
معنی ما که غریب است بماند، حتی
لفظ ما نیز به تعلیق کتابی نرسید
با نگاهی، غزلی میشوم آیینهتبار
گرچه از شعر به من بهره نابی نرسید»
در غزل بالا نیز اگرچه اغلب ترکیبها در بافت بیانی و زبانی قدیمی است اما در معنا و مفهوم تازگیهایی را القا میکند که شاعرانه است؛ بیشتر شبیه شاعری قدیمی که سعی دارد در آن بافت و فضا، تازگیهایی بیافریند؛ مثل «پنجره سهم رقیب شد و دیوار قاب من بیخاطره که قابی هم ندارد» و نیز تعابیری چون «تعلیق کتاب» و «بهره ناب» و... .
غزل «چراغ آینه» هم از جمله غزلهای خوب این مجموعه است که تازگیهایش را بیشتر در نوع معنا و تازگی ناب معنا میجوید و حتی در مطلع غزل با بیان سریع و بیواسطه «جان آمدی» به معنا جانی دیگر میدهد و سپس با بیان اینکه: «جان آمدی و من بهجز این تن نداشتم»، انگار با این بیان میخواهد به کسر و کوتاهی طبیعت در مقابل عظمت انسان اشاره کند که یعنی: اگر این انسان جان داشت، دریغ نمیکرد؛ اگرچه در ظاهر امر، دادن تن همان دادن جان است اما داشتن تن و حضور قاطع آن در مقابل جانی که زلال است و نور است اما تو نداری، چرا که تن داری و... این حرف دیگری است. بعد در ادامه این نداشتن، انسان که همت و بخشندگی خود را میخواهد در لفافه نشان دهد، نداشتنهای جزئی و کوچک دیگر در توجیه این فلسفه صف میکشند و غزل را به انسجامی معنایی میرسانند:
«جان آمدی و من بهجز این تن نداشتم
هستی نداشت یا نه فقط من نداشتم
بارانی از شکوفه و گل بودی و دریغ
بیبهره ماندم از تو که دامن نداشتم
در زمهریر غربت آن دخمههای هول
حتی برای یاد تو روزن نداشتم
وقتی ظهور کردی و آتش گرفت عشق
در دل، چراغ آینه، روشن، نداشتم
از این غزل کناره گرفتند واژهها؟
یا من توان از تو سرودن نداشتم»
در پایان، با تعریفی درست و دقیق از حالتهای شاعرانه اغلب شاعران امروز که توسط مصطفی محدثیخراسانی در غزل «غفلت» به عمل آمده که به تعبیر من بیشتر شبیه دچار شدن به یک نوع تنبلی روحی است، میتوان محدثی را در رسیدن به یک کشف ویژه شناخت، زیرا شناختی که او از شعر امروز در غزل ذیل به دست میدهد، شناختی در حد یک شاعر جامعهشناس است که درک معمولی شدن شعر را در روزگار ما درک کرده است (شاید هم ادراکهایی از این دست، غزل او را در یک دهه اخیر متحول کرده باشد!) شعری که «یک روز نفسگیر جنون بود»:
«روزگاری است که از غیبت ما میگذرد
شعر میآید و از غفلت ما میگذرد
میرسد تا که مگر شعله کشد در رگ و حیف
سرد، از دامنه رخوت ما میگذرد
شعر میآید و میبیندمان مردهدلیم
ذکر اخلاصی و از تربت ما میگذرد
سود میجوید از این غفلت و یک مشت دروغ
جای شعر است که در هیأت ما میگذرد
شعر یک روز نفسگیر جنون بود و حضور
حال میآید و در غیبت ما میگذرد»