چه کنم با تو که شعری متناقض شدهای
چون بلا بر سر این ملک تو عارض شدهای
پاس در عمق چنان دادهای هر مطلب را
که در این حرفه تو بهتر ز سوآرز شدهای
مستی میز گرفته ست رفیقانت را
چه شد ای شیخ که در میکده واعظ شدهای؟
جمعهها بیخبر و عاطل و باطل اما
شنبهها پشت تریبون تو مبارز شدهای
پول ما را بگرفتی و هوامان دادی
صاحب تکنولوژی فتوسنتز شدهای
«عقده از دل بگشا لب بگشا بهر سخن»
خود بیان کن که ز تدبیر تو عاجز شدهای!