همین اول قصه بگویم که نسخههای دیگری از این قصه که با سلبریتیهای دیگر مثل لکلک و لاکپشت یا مرغابی و خرچنگ دیدهاید، همگی فیک هستند و اصل قصه همین است که من میگویم. پس در یک جایی روی زمین، 2 تا لاشخور و یک کفتار بودند. روزی لاشخورها گفتند جنازههای اینجا کم شده و ما میخواهیم به آنسوی دریا برویم. کفتار گفت: مرا هم با خودتان ببرید. لاشخورها گفتند باشه، بیا وسط این چوب را با پوزهات بگیر تا ببریمت. کفتار گفت: اول روباه را ببرید ببینم چهطوری است! لاشخورها روباه را بُردند و برگشتند. کفتار پرسید: سالم رسید؟ لاشخورها گفتند: آره. فقط کمی زودتر پیاده شد! کفتار گفت: اگر راست میگویید، شغال را هم ببرید ببینم! لاشخورها شغال را هم بُردند اما فقط یکی از لاشخورها برگشت. کفتار پرسید: سالم رسید؟ لاشخور گفت: آره! فقط کمی ضربه مغزی ملایم شـــده که دُرست میشـــه. اون یکی لاشخور هم موند کنارش که سرپا بگیردش!
کفتار گفت: اگر گاو را هم همینطور سالم ببرید، آن وقت من هم میآیم. لاشخور رفت پیش گاو تا با پوزهاش وسط چوب را بگیرد و... اما گاو نگاهی به جثه خودش و چشمهای لاشخور انداخت و گفت: من دوبرابر کرایه را میدهم، تو بگو بُردیمش، من هم میگویم بُرده شدهام! این هم شیرینی بچهها!
لاشخور آمد پیش کفتار و گفت: گاو را هم بُردم. کفتار گفت: دِکی! (در نسخهای دیگر، «زِکی» آمده)، من با آن چوبی که دوسرش نجس شده، تا سرکوچه هم نمیآیم، تازه هنوز 25 سال نشده که!