یک روز با رفیقم، با خودرویی اجاره
رفتیم هم سیاحت، هم گردش و نظاره
دیدم شلوغ جایی، از مرد و زن لبالب
جایی شبیه آنچه، پخشیده ماهواره
یک عده گرم سلفی، با تیپهای جلفی
بر سر کلاه شاپو، قدی چنان مناره
هم تیپها عجیب و، هم چهرهها غریب و
با جین پاره بودند، بر پورشهها سواره
جمعیتی جعلق، توی فضا معلق
یک عده هم به هر گوش، پنجاه گوشواره
مانند جنس بنجل، با هیبت ابوالهول
بر دوششان چنان جل، تیشرت پارهپاره
لبریز حب ایران، زایندگان آلمان
در شک و در تناقض، کردند استخاره
یک عده با سبیل و، یک عده بیسبیل و
یک عده همچو نیچه، پر رمز و استعاره
این قامتش، هیولا، آن پپ گواردیولا
آن دیگری موگابه از مرکز هراره
آن یک شبیه جانی، عینک ته استکانی
با هیبت شبانی، گوید منم ستاره
این یک به پاش تنبان، خندان و ریش جنبان
با گیسوی پریشان، بدتیپ و بدقواره
کت رفته توی شلوار، بر لب نشسته سیگار
در جستوجوی اسکار، گَز کرده او هماره
صدها هزار رنگ و، جمعیتی مشنگ و
پر ادعا و پر حرف، در اصل هیچ کاره
صورت چنان گلابی، دارد مش شرابی
حس کرده که شده است، مهروی و ماهپاره
یک عده چون پرنسس، هستند نقل مجلس
لیلا، کتی، آزیتا، فرنوش، رز، بهاره
گفتم: «کیاند اینها؟»، گفتا: «سلبریتیها»
گفتم: «کجاست اینجا؟»، فرمود: «جشنواره»