ضیاءالدین خالقی: هر شاعری به شعرش شناخته میشود؛ با حد و اندازههای رشد و تکاملی که در سیر و سلوک کار خود داشته است و به اندازه غوری که در پدیدهها کرده و تجربههایی که از زندگی کسب کرده است؛ در واقع از همان جوششهای آنی و کشف و شهودهایی که حاصل خلسههای شبانهاش بوده است. حال میخواهد هر مرام و مسلک و عقیدهای داشته باشد، چون تجربه و غور و الهام و جوشش و کشف و شهود شاعران یک وجه مشترک بزرگ با هم دارد و آن «شناخت» است؛ شناختی تازه و دیگرگونه و در واقع، شناختی انقلابی از جهان و هستی به طور کلی و از پدیدههایش به طور جزئی. در واقع شاعرانی از این دست و از این جنس که در اوج شاعری قرار دارند، حتی اگر یک عمر عاشقانه هم بسرایند، شما یک سطر در آن از دفاع از ظلم و ستم (در انواع و اقسام اجتماعی و روانشناختی و فلسفی و سیاسیاش) نخواهید دید، بلکه لایههایی از عصیان علیه ظلم را در لابهلای اشعار پیدا خواهید کرد؛ در عین حالی که روح لطیف شاعر- که در اشعارش مستتر است- نجواگر هرچه لطافت و مخالف هرچه خشونت است؛ شعری که خشمهای انقلابی و غیرت و تعصب را برمیتابد، چرا که طبیعی است عکسالعمل یک عاشق سینهچاک در مقابل عشقی بزرگتر که وطن او است و عشقی بزرگتر از همه که مکتب و مسلک و عقیده و ایمان او است. یک عاشق بهتر از هر کسی میتواند عاشقی کند و در میدانهای بزرگتر عاشقی طبعا انقلابیتر از دیگران خواهد بود، چون عاشقتر از دیگران است.
روزی پیروان مولانا به او میگویند حالا که ما در عرفان پیرو تو هستیم، میخواهیم در مذهب نیز پیرو تو باشیم. مولانا در جواب میگوید: «هرکس پیرو همان مذهبی باشد که بوده (حنبلی، شافعی، مالکی، حنفی، شیعه یا...)، چون که ما پیرو مذهب عشقیم».
شما پیرو مذهب عشق باش، انقلابی هم خواهی بود.
اگر انقلابی بودن را اینگونه درک کنیم، درک درستتر و بهتری از آن به دست دادهایم و در واقع ظواهر امر ما را نفریفته است. با این حساب و میزان و معیار، آیا میتوان گویندهای را که دفتر اشعار انقلابیاش از مرز 20، 30 جلد گذشته اما تاثیری بر شعر انقلابی نداشته، شاعر انقلابی دانست؟
علاوه بر این، شعر انقلابی شعری نیست که زمانبردار باشد؛ مثلا شعر «ناخدای استبداد با خدای آزادی» از اشعار انقلابی ماندگار فرخییزدی است که در هر دوره و زمانی قابلیت خوانش دارد، برعکس بسیاری از اشعار او که علیه مجلس و فلان درباری و بهمان وزیر سروده است؛ سرودهای که در حد یک شعار داغ و تاثیرگذار، تنها در همان مقطعی که سروده کاربرد داشته است.
از طرفی، انقلابی بودن به حرفهای انقلابی مستقیم و شعاری علیه ظلم و ستم نیست. حتی اغلب مناظرههای بسیار زیبای پروین اعتصامی که باطنی شعارگونه دارند، شکل مناظره و پرداخت پروین آنها را در حد نظمهای استوار در ادبیات ما ماندگار کرده است. اما شعر مولانا شعری انقلابی است، چرا که انسان را به طغیان و شورش علیه خود برمیانگیزاند؛ انقلاب او یک انقلاب درونی است که از چند انقلاب اجتماعی بزرگ نیز تاثیرگذارتر و ماندگارتر است؛ شعر (دیوان شمس) و نظم (در مثنوی) همان مولانایی که یک کلمه هم علیه مغول نگفته است، در صورتی که وی در زمان حمله مغولها میزیسته است.
حال با این تحلیل که نیازمند تاملی بیشتر است، قیصر امینپور را در کدام طبقه میتوان قرار داد؟
قیصر در آغاز شاعری، با همه جوانی و تازهکاری، از شاعران انقلابی و تاثیرگذار بود. تاثیر و ابداع دوبیتی نو، رباعی نو (همراه با سیدحسن حسینی) و نوعی غزل نو متمایل به نئوکلاسیک (ابداع او در بعد از انقلاب) و تاثیر بسزایش در زنده کردن دوباره شعر نیمایی در بعد از انقلاب (که در محاق سپیدسرایی فراگیر، نزدیک به فراموش شدن بود؛ اگرچه پیش از وی هنوز در اشعار منوچهر آتشی، م. آزاد، منصور اوجی، فرخ تمیمی، کاظم ساداتاشکوری و... شعلهور بود)، از جمله کارهای انقلابی (از منظری دیگر) او بود که طبعا همه اینها را در شعر و با شعرش به سرانجام رساند.
جدا از اندک اشعار شعاری قیصر، وی حتی از همان آغاز کار، درک درستی از شعر داشت و کمتر دچار هیجانات زودگذر و فکرهای عمق نیافته میشد؛ نظیر فکر شهرگریزی و ماشینگریزی که بیتوجه به شرایط زمان، شاعران در اوایل انقلاب علیه آن شعارهایی میدادند:
«آسمان تعطیل است/ بادها بیکارند... من دلم میخواهد/ دستمالی خیس/ روی پیشانی تبدار بیابان زمین بکشم/ دستمالم را افسوس/ نان ماشینی در تصرف دارد/ آبروی ده ما را بردند»
در کنار این شعارها، قیصر جبهه و جنگ و دفاعمقدس و شهید را اغلب عمیق و بدرستی درک کرد و در موارد برشمرده، اغلب به گونهای شعر گفت که هم در زمان خود تاثیرگذار باشد و هم بعد از آن:
«افتاد / آن سان که برگ / آن اتفاق زرد / میافتد
افتاد / آن سان که مرگ / آن اتفاق سرد / میافتد
اما / او سبز بود و گرم که / افتاد»
در عین حال این شعر فرم و ساختار قدرتمندی دارد که میتواند برای شاعران تازهکار الگو باشد.
در واقع ذات انسانی و انقلابی و حقیقی شاعران است که ایشان را به اینگونه سرودن میرساند. این خود نوعی رسیدن به سرچشمههای پاک فطرت است که شاعر را به گفتارهای عمیق و گسترده و ماندگار وامیدارد. یکی از رباعیات دفتر از کوچه آفتاب که دفتر رباعی و دوبیتی است چنین است:
«من همسفر شراب از زرد به سرخ
یا همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ»
قیصر این رباعی را برای شهید و هجرت او گفته است؛ شعری در نهایت زیبایی که امروز و فردا نیز ماندگار است و زیبا. حتی شعر بلند نیماییاش با نام «شعری برای جنگ» شعری است که حداقل تا زمانی که کره زمین خالی از جنگ نشده، کاربرد دارد. طبعا منظورم نیز از کاربرد صرفا کاربردی اجتماعی نیست، بلکه کاربردی معنوی و انسانی است:
«میخواستم/ شعری برای جنگ بگویم/ دیدم نمیشود/ دیگر قلم زبان دلم نیست/ گفتم:/.../ باید برای جنگ/ از لوله تفنگ بخوانم/ با واژه فشنگ/.../ اما موشک زیبایی کلام مرا میکاست...»
انقلابی بودن قیصر یک مرحله دارد، زیرا او در حالت تکوین و تکامل است (همراه با خود او طبعا شعرش هم) اما از منظری دیگر، دو مرحله دارد؛ یکی زمانی که مستقیم در خدمت انقلاب بود و از جبهه و رزمندگان و شهید و انقلاب و درباره شخصیتهای انقلابی میسرود:
«در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز چون خاکستری بر سر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم»
شعرهای مرحله اول قیصر نیز از تازگیها و برجستگیهای بسیاری برخوردار بود که درباره آن ساعتها باید نوشت. قیصر در مرحله دوم انقلابی بودن در خدمت ارزشهای انقلاب بود اما به گونهای دیگر؛ یعنی دیگر طلبیدن امام زمان(عج) به طور مستقیم در شعرش رخ نمیداد، تا در آن جامعه آرمانی را آرزو کند، بلکه اینبار جزئینگرانه با حذف زمینههای تبعیض و چاپلوسی و حقارت انسان... از طریق پایین کشاندن نظم بیهوده و کوچکپرور اداری و حقیر شمردن قوانین اجتماعی دست و پاگیر تحقیرکننده انسان و...:
«این روزها که میگذرد هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مهآلود
یک آشنای دور فریاد میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید...
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس، گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روز ورود آزاد
روزی که روی درها
با خط سادهای بنویسند
تنها ورود گردنِ کج ممنوع!»
یا اینکه مثل یک شاعر انقلابی، عقیده خود را چنان گسترش میدهد که میتواند سایر عقاید را با هر مرام و مذهب و مسلکی دربرگیرد و شاعر انقلابی ایشان نیز باشد و نهتنها یک جامعه مسلمان:
«دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟»
حتی اشعار مذهبی قیصر و اشعاری که برای ائمه اطهار علیمالسلام سروده است، در پیوند با ارزشهای انقلاب است. البته این امر- پیوند داشتن این دو- طبعا از ایمان و عقیده وی برخاسته؛ همان گونه که جبهههای جنگ ما از منظر و قیاس معنوی و نه حجمی وی، یک صحنه کوچکتر از صحنه و واقعه کربلا تصور شده است. در واقع قیصر و شاعران انقلاب این عقیده را از چهرههای بزرگ انقلابی که در ظهور و پیروزی انقلاب اسلامی و روند آن موثر بودهاند کسب کرده و در شعرهای انقلاب خود لحاظ کردهاند؛ همانگونه که آن صحنه نخست را صحنه عشق نیز تصویر کردهاند:
«اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست»
در واقع، نقطه افتراق شعر و شخصیت قیصر و امثال او با بسیاری از دیگر چهرههای انقلابی شعر انقلاب در این بود که ایشان در همان صفا و صمیمیت و خالصی سالهای 57 و دفاعمقدس باقی ماندند و آن اصالت را حفظ کردند و مثل بسیاری با غرق شدن در مدیریتهای فرهنگی، از آن اصالت فاصله نگرفتند (بدیهی است که هیچ مدیریتی به خودی خود بد نیست)؛ شخصیتهایی که انقلابیونی از این دست پروردهاند:
«سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایم».
***
ادبیات همواره ابزاری است برای جلو بردن ایدئولوژی
شعر بیطرف نیست
شعر هرگز بیطرف نیست، چرا که شاعر نمیتواند بیطرف باشد. حتی تعهد شاعر به «هنر برای هنر» خود نوعی طرفداری است؛ طرفداری از فیزیک زبان و بیاعتنایی به ارجاعات بیرون متنی که خود نوعی اعلام موضع در برابر آن ارجاعات به حساب میآید. در هنگامههای سیاسی و اجتماعی «شعر طرفدار» بیشتر سروده میشود، چرا که شاعر میخواهد با شعرش پاسخی به سفارشهای اجتماع بدهد.
«شعر مشروطه» چنین شعری است و «شعر انقلاب» نیز. شعر مشروطه به «نیما» میانجامد و شعر انقلاب هم به شعر متعهد دینی با صبغه سیاسی و اجتماعی امروز. «شعر طرفدار» شعری برونگراست و «من» در آن«من جمعی».
برونگرایی این شعر به دلیل وسعت و همهگیری حوادث سیاسی و اجتماعی بزرگ و مقهور شدن شاعر در برابر ولع بیانی و فضای ژورنالیستی و اقتدار مخاطب عام بروز میکند و گاه اثر را به رسانهای صرفا معنارسان بدل میکند.
«میروم مادر که اینک کربلا میخواندم...»
اما شاعرانی هستند که حتی در این وضعیت تلاش به برقراری نوعی تعادل بین فرم و محتوا را از یاد نمیبرند. «قیصر امینپور» اگر چه گاه مقهور جریان قدرتمند «شعر طرفدار» میشود اما غالبا در جهت رسیدن به آن تعادل به موفقیتهای چشمگیری دست مییابد. این موفقیتها در قوالب «دوبیتی و رباعی»، «غزل» و «نیمایی» بهمنصه ظهور میرسد و تا آخرین شعر او ادامه مییابد.
«من همسفر شراب از زرد به سرخ
من همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ»
«در کوچه آفتاب»
«شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحی خنده را خراب کنید...»
«تنفس صبح»
«افتاد / آن سان که برگ / آن اتفاق زرد / میافتد
افتاد / آن سان که مرگ / آن اتفاق سرد / میافتد
اما / او سبز بود و گرم که / افتاد»
«تنفس صبح»
«من» در این آثار غالبا «من جمعی» است، چرا که شاعر در این برهه زمانی، زبان گویا یا بهتر است بگویم زبان زیباگوی جماعت است.
«تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بیپریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است»
«آینههای ناگهان»
اما در همین اوان است که خود «قیصر» کمکم متوجه میشود، «من فردی» او کس دیگری است که جماعت، کمتر او را میشناسد.
طبیعی است که بروز این «من متشخص فردی» از «من جمعی» او که تا آن روز «من» غالب شعر او بوده است، آشناییزدایی کرده و مخاطب عام را کمکم غافلگیر میکند:
«این درد کوچکی نیست/ در روستای ما/ مردم/ شعر مرا به شور نمیخوانند/ گویا زبان شعر مرا، دیگر/ این صادقان ساده نمیدانند/ و برگهای کاهی شعرم را/ شعری که در ستایش گندم نیست/ یک جو نمیخرند/ از من گذشت/ اما دلم هنوز/ با لهجه محلی خود حرف میزند/ با لهجه محلی مردم...»
«آینههای ناگهان»
«قیصر» در آغاز، بروز این «من فردی» را درد مینامد و دغدغه ابدی و بیتخفیف خود برای جذب طیف هر چه وسیعتر مخاطب را علنا اعلام میکند.
پس تا انتها سعی در برقراری تعادل بین فرم و محتوا و بین سنت آشنای شعری و بدعتهای نوآورانه و ناآشنای شعری را سرلوحه کار خود قرار میدهد و از مرزهای موفقیت درمیگذرد.
مطالعات دامنهدار او در زمینه سنت و نوآوری و رابطه پیچیده آنها که در کتاب بسیار ارزشمند «سنت و نوآوری در شعر معاصر» رخنمون شده است، در این مسیر سخت و طولانی زیر بازوانش را گرفته است. بدین ترتیب او هرگز در دام جریانهای تندرو و رادیکال نوآورانه 3 دهه اخیر شعر ایران نیفتاد و در عین حال هیچکس نتوانست شعر او را مطلقا سنتی و ارتجاعی بخواند.
به عبارت دیگر حرکت و تکامل شعری «قیصر امینپور» از «من جمعی برونگرا»ی آغازین تا «من متشخص فردی درونگرا»ی واپسین، چنان منطقی و محتاطانه و پرحوصله شکل گرفته است که شعر او را از هرگونه انحراف از نرم پذیرفته شعری روزگارش مصون نگه داشته است. جالب اینجاست که این حرکت و تکامل در تمام قوالب مورد علاقه او که پیش از این نام برده شد با نسبتی یکسان به چشم میآید.
«خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری»
«گلها همه آفتابگردانند»
«پس کجاست؟/ چند بار/ جیبهای پاره پوره را/ پشت و رو کنم: / چند تا بلیت تا شده/ چند اسکناس کهنه و مچاله / چند سکه سیاه/ صورت خرید خوار و بار/ صورت خرید جنسهای خانگی.../ پس کجاست؟ یادداشتهای درد جاودانگی؟»
«گلها همه آفتابگردانند»
«دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچپچ کرد
چکچک، چکچک... چکار با پنجره داشت»
«دستور زبان عشق»
و سهشنبه، هشتم آبان سال 1386 نقطه پایان این جستوجو و تکاپوی پایانناپذیر «قیصر امینپور» بود. روز ناگزیری که همه شاعران تجربه خواهند کرد اما تنها برخی از آنها به قلهای که او به آن رسید، نزدیک خواهند شد. اگر چه اکثر آنها فروتنی شگرف و شگفت او را نخواهند داشت و به همین سبب مقبولیت خاص و عام «امینپور» را هرگز تجربه نخواهند کرد. آنگاه که مرگ، تنها مرگ، دست و پا خواهد زد:
«مرد ماهیگیر/ طعمههایش را به دریا ریخت/ شادمان برگشت/ در میان تور خالی/ مرگ/ تنها/ دست و پا میزد».
«دستور زبان عشق»
***
2 غزل از حمید سبزواری در رثای قیصر امینپور
ای خوش آن سر که ترک سودا کرد
عشق را مومنانه معنا کرد
هِشت آیینهای مقابل چشم
عالمی را در آن تماشا کرد
روزگاری به کوی فقر نشست
پشت بر رنگ و بوی دنیا کرد
روزنی بر جهان درد گشود
گرهی را ز پای دل وا کرد
قطرهای از سبوی رنج چشید
ره به دریای مهر پیدا کرد
کوله باری ز عاشقی سرشار
هشت بر دوش و عزم فردا کرد
دامن از فتنه زمین برچید
پشت بر ذیل و رو به بالا کرد
***
وه چه زیباست، گرچه سرور بود
در صف دردباوران، سر بود
غافل از حال دردمندان، نه...
غمگساری امیدپرور بود
دستگیر ستمکشان زمین
خستگان را معین و یاور بود
با محبان و مهرورزان دوست
باصفا پیشگان برادر بود
نه اسیری هوی، نه یار هوس
سیرچشمی سپید دفتر بود
بینیاز از ستایش و تعظیم
خاکساری به خسروان سر بود
گرچه هم صحبت فقیران بود
جامه فقر داشت، «قیصر» بود