الف. م. نیساری: مجموعهشعر «منهای جمع» سروده سیدمهدی موسوی- متولد 1357- است. همه شعرهای این مجموعه که توسط «دفتر شعر جوان» در 78 صفحه منتشر شده، غزل و غزلها هم اغلب 6 بیتی است و کمتر به 5 بیتی و بهندرت به غزلهای 4 یا 7 بیتی برمیخوریم که به نظرم نکته جالبی است، زیرا این غزلسرا به هرچه کمترشدن ابیات غزل اعتقاد دارد و زیرمجموعه این اعتقاد حرفهای بسیاری نهفته و آشکار است.
موسوی از شاعرانی است که اشعار آیینی بسیار دارد و میتوان او را به این واسطه، یکی از شاعران آیینی قلمداد کرد. همچنین اشعاری درباره انقلاب و دفاعمقدس دارد اما مجموعهشعر «منهای جمع»، در حال و هوای عشق و عاشقانگی است و حرفهای عرفانی و سخنان عارفانه را نیز از لابهلای غزلهای عاشقانه این دفتر میتوان بیرون کشید. شاید یکی از علتهایی که عاشقانههای بعضی شاعران سمت و سوی عرفانی پیدا میکند، به دلیل ریشههای مذهبی و اعتقاداتی است که دارند. حتی شاعرانی که اینگونهاند یا شاعر اشعار آیینیاند، نمیتوان در اشعار عاشقانه و غزلهای ایشان واژههای مذهبی و دینی پیدا نکرد؛ واژههایی که به فراخور عمق، گستردگی، ابعاد و پشتوانهای که دارند، هر یکیشان میتوانند بر کلیت و معنای آن شعر عاشقانه تاثیر گذاشته و حتی سمت و سویش را عوض کنند. در مجموعهشعر «منهای جمع» هم واژههایی نظیر وضو، استخاره، تربت، صراط، توبه، الغوث، اذان، قیامت، سجده و از این دست واژهها کم نیست و هر کدام نشانههایی است که نوع تربیت و شخصیت شاعر را به مخاطب نشان میدهد؛ شخصیتی که بین خود و شعر موازنه ایجاد میکند و شباهتهای بسیاری به هم دارند، حتی اگر همه اشعار شاعر در ناخودآگاهی سروده شده باشد. در غزل کاملا عاشقانه و زمینی 5بیتی ذیل، کلمات مذهبی و دینی طواف، خلیل، معجزه و باغ رضوان آمده است:
«چوبه دار به دنبال تنت میآید
بوی گردنکشی از پیرهنت میآید
چقدر سرخی لبهای تو دامنگیر است
مثل این است که خون از دهنت میآید
ماه مصری تو که از فاصله دور، شبی
چاه کنعان به طواف بدنت میآید
یا خلیلی که بهرغم همه معجزهها
بیمحابا خبر سوختنت میآید
آسمانها به زمین تو پناه آوردند
باغ رضوان به هوای چمنت میآید»
و در غزلهای اینچنینی، واژههایی نظیر شهادتین، قیام، اقامه، اذان و الغوث هم آمده است. البته در این مجموعه، اشعار عرفانی دارای واژههایی که بار دینی و مذهبی بیشتری دارند، بیشتر است:
«بر شانه تو سر به سلامت گذاشتم
روی بلور، سنگ ملامت گذاشتم
خنجر بکش که زیر گلویم برای تو
با یک خراش سرخ علامت گذاشتم
یکعمر سر به سجده و یکعمر سرکشی
این سجده را به پای ندامت گذاشتم
گفتم سلام و... فرصت پاسخ نمانده بود
لب، بر لب علیک سلامت گذاشتم
دنیا برای دیدن تو جای کوچکی است
دیدار با تو را به قیامت گذاشتم»
همچنین در میان اینهمه غزل عاشقانه و عارفانه این دفتر، به چند غزل دینی و آیینی هم برمیخوریم که در عین عارفانهبودن، غزلی کاملا آیینی و دینی است و مضمونش شبیه «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...»:
«چقدر خستهام! از راه دور آمدهام
بنا نبود بیایم، به زور آمدهام
خمیره ازلم را به نان سوختهای
فروختم، به هوای تنور آمدهام
اسیر تُنگم و در تنگنای خویشتنم
گمان مبر که به حوض بلور آمدهام
تو ذرهبینی و من پابرهنه چون کاهی
به دستبوسی کانون نور آمدهام
دلم دوباره برای بهشت تنگ شده است
به سمت دشت تو با شعر و شور آمدهام
کجاست تربت ماهت؟ برادر خورشید!
برای کسب جواز عبور آمدهام»
غزلها شسته و رفته و تر و تمیزند؛ انگار اغلبشان در حال و هوایی الهامی سروده شدهاند یا اینکه بعد از سرودن، در حالی خوش و مناسب، شاعر در جرح و تعدیل غزلها دستش را حسابی باز گذاشته است و مدام در پی کمکردن ابیات بوده و نه اضافهکردن آن. زبان غزلها هم زبانی سالم است؛ سلامتی که در شعر امروز، در همه قالبها، کمتر به آن اهمیت میدهند؛ سلامتی که به همه لحاظ سبب ارتقای شعر خواهد شد:
«همنشین گل شدم دیدم که خارم سالها
تازه فهمیدم که غمخواری ندارم سالها
میروی چون ابر سرگردان به روی کوه و دشت
میروی تنها شوم شاید ببارم سالها
کو زمین بایری تا مرهم دردش شوم
من که از داغ دل خود، سوگوارم سالها
خستهام، این مرگ تدریجی امانم را بُرید
روزهای آخرم را میشمارم سالها»
این یک مجموعه از «غزل نو» نیست؛ غزلی که ویژگیهای منحصربهفردی دارد که آن را از کلیت غزل دیروز تا حد زیادی جدا میکند؛ هرچند همه آن کسانی که غزل نو گفتهاند، بیش از آن، «غزل میانه» یا «غزل نوکلاسیک» گفتهاند؛ یعنی غزلی بین غزل دیروز و امروز. مجموعه حاضر نیز غزلهایش نوکلاسیکاند؛ یعنی غزلهایی که در آوردن تعابیر تازه میکوشند و شاید تازهترینشان غزلهایی نظیر غزلهای ذیل باشد که تغییر در فضای آن نیز محسوس است:
«ای تیغ! پابرهنه بیا روبهروی من
حاجت به استخاره ندارد گلوی من
خون مرا بریز و مرا سربلند کن
دامن مزن به ریختن آبروی من
لب، سرخ کن به خون من ای تیغ تا دمی
کامی بگیرد از لب تو آرزوی من
بر پیکرم فرود بیا سرکشی مکن
زانوی احترام بزن پیش روی من
بشکن سفال جسم مرا زودتر که جان
چون می، نفس نفس نزند در سبوی من
فرق مرا تو مسح بکش با اشارهای
مگذار ناتمام بماند وضوی من»
یکی از خطرهایی که غزل سیدمهدی موسوی را تهدید میکند، زبان گفتاری نیست، بلکه زبان گفتاری را با بیان حرفهای محاورهای و معمولی خرابکردن است؛ حرفهایی که گاه بهواسطه ملموس بودن و نزدیکبودنشان به ما، وجه گولزنک دارند؛ به گونهای که شاعر و حتی مخاطب نیز دمدستیبودن اینگونه گفتارها و سخنها را حمل بر ملموسبودن و صمیمیت گفتار میکنند و گول راستین بودن و محسوس بودن آن را میخورند؛ در صورتی که زبان و بیان شعر با نثر یک تفاوتهایی باید با هم داشته باشد؛ چون این نوع زبان گفتاری که شرحش بیان شد، ظاهری موزون دارد و در اصل اما بیش از یک نثر معمولی نیست؛ مثل 80 درصد از غزل ذیل:
«میروم اما مرا با اشک همراهی مکن
برنخواهم گشت دیگر، معذرتخواهی مکن
من که راضی نیستم ای شمع گریانتر شوی
کار سختی میکنی از خویش میکاهی، مکن
صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور، در بزم شبانگاهی مکن
آه! امشب آب نه، آتش گذشته از سرم
با من آتشگرفته، هرچه میخواهی مکن
پیش پای خویش میخواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود، اینقدر کوتاهی مکن».