printlogo


کد خبر: 220461تاریخ: 1399/3/21 00:00
نگاهی به مجموعه‌شعر «به پیشواز آرزوهایم بیا» سروده محمدرضا مهدی‌زاده
به پیشواز آرزوهای شاعری سپیدسرا

ضیاءالدین خالقی: «یک جفت پوتین بی‌بند/ که از تمام قفس‌های مه‌آلود/ گذشت/ یک پیراهن خاکی/ که آسمان را/ در خود/ پنهان داشت/ دو دست خونین و شاداب/ که ناب‌ترین دانه‌ها را/ برای گنجشکان برفی/ می‌سرود/ و کوه‌ها را/ به سنگریزه/ بدل می‌کرد/ کنار خانه‌های خمیده خرمشهر/ افتاده است/ دو سیب گاز زده/ چند خنده خاک‌آلود خردسال/ چند پنجره‌ خشکیده/ چند گونی انباشته از خاطرات شنی/ در حاشیه شط/ به یکدیگر خیره مانده‌اند/ شهیدان شب‌های بی‌مهتاب!/ مرا عفو کنید!/ که در نیمه‌راه/ از ارابه شفاف شما/ پیاده شدم/حالیا/ به کفاره آن گناه سترگ/ همه کلمات سپیدم را/ بسیج می‌کنم/ تا عنکبوتی/ روی نام‌تان ننشیند».
تعهد و زیبایی توامان، در شعر «در حاشیه شط» محمدرضا مهدی‌زاده که آن را برای شهیدان فتح خرمشهر سروده، نشسته و نشست کرده است. در واقع شعر متعهد وقتی شعر است که بخشی یا قسمتی، و حتی سطری از آن شعاری نباشد، درست مثل همه شعرهای جهان. شعری که در بالا آمده، یکی از درخشان‌ترین شعرهای سپید بعد از انقلاب است؛ شعری که تاکنون کسی به آن توجه نکرده است. و این نشان از نقد اسفبار 3-2 دهه اخیر است؛ نقدی که اگر چه بسیاری از شعرهای خوب را دیده، اما از کنار بسیاری نیز بی‌تفاوت و بی‌شناخت گذشته است، و بسیاری از شعرها را نیز بیهوده بزرگ یا کوچک نشان داده است. مشکل دیگر، کنارگیری کسانی است که با چند نقد، تسلط خود را بر این کار ثابت کرده‌اند اما یا به ایشان اهمیت داده نشده یا اینکه خود خوش نداشتند منتقد باشند. بسیاری نیز هستند که فکر می‌کنند منتقد بودن شاعری‌شان را تحت‌الشعاع قرار داده و آن را کم‌رنگ می‌کند، در صورتی که بزرگ‌ترین شاعران معاصر ما خود منتقد و نظریه‌پرداز بوده‌اند؛ از نیما گرفته تا اخوان و شفیعی‌کدکنی و رویایی و دیگران و دیگران، حتی نوع نگاه فروغ و شاملو در گفتارهای‌شان نگاهی کاملا منتقدانه است.
اما قصد من نقد شعر «در حاشیه شط» نبود، بلکه نشان دادن وضعیت نقد از راه نشان دادن شعری درخشان بود که گمنام مانده است. در واقع درصد شعرهای گمنام‌مانده در یک دهه، نشان از درصد بالایی از گم‌‌ بودن جامعه ادبی است. شعری هم که فردا کشف شود، باز نشان از سردرگمی جامعه شعری امروز است. شعر در حاشیه شط را مهدی‌زاده در خرداد1373 سروده، و مجموعه‌ای که قرار است تجزیه و تحلیلش کنیم، مجموعه‌‌ای است که آن را انتشارات فصل پنجم در بهار 1392 به چاپ رسانده است. شعرهای این دفتر همه شعرهای کوتاه سپیدند که بین سال‌های 1389 تا 1391 سروده شده‌اند.
از تقدیم‌نامه این دفتر معلوم است که شعرها عاشقانه‌اند یا حداقل در همین حال و هوا. شاعر نوشته: تقدیم به همسرم که الفبای عاشقی را به من آموخت. شعر اول که سطری از آن عنوان کتاب شده، «حرف‌های معطل‌مانده را به لیموی نصف‌شده» تشبیه کرده که «با دیر آمدن کسی تلخ می‌شود». سپس می‌گوید: «قرار نبود به پیشواز آرزوهایم نیایی». بین اجزای شعر ارتباط حاصل است اما کمی دور است، در صورتی که در شعر کوتاه این توقع و انتظار بیشتر است. 5 شعر اول مجموعه تقریبا چنین وضعیتی را دارند، یعنی ارتباط‌ها بین اجزا ضعیف و شعرها تا حدی در گنگی خود شناور است، و شاعرش فکر می‌کند که دچار ابهام و ایهام شده است، در صورتی که درخشش ابهام و ایهام و حس عظیمی که انسان را همواره در بیم و امید نگه می‌دارد، در شعر «خواب‌های من» به رشد رسیده است؛ رشدی فراتر از یک اندیشه عالی، چرا که در ناب شعر غوطه‌ور است؛ شعری که از کنار هم قرار دادن «مورچه» و «فرشته»، و «آسمان» و «ترس»، پارادوکسی ایجاد می‌کند تا آن امید در خاک رفته را از صدای روشن خداوند کاملا بیدار و هوشیار کند.
«خواب‌های من/ پر از مورچه و/ فرشته‌اند/ پر از آسمان و/ ترس/ پر از صدای تو/ که اتاقم را/ روشن کرده است/ دست‌‌های من کو؟/ یکی این خاک‌ها را/ از روی من/ کنار بزند»
به زعم من، تنها کلمه «ترس» مثل سایر کلمات- که به طرز شگفتی‌آوری در جای خود نشسته‌اند ـ در جای خود ننشسته است. و این یعنی همین یک کلمه این شعر را از شاهکار شدن دور می‌‌کند، اما آن را در حد یک شعر بسیار خوب نگه می‌دارد.
گاه شعرهای مهدی‌زاده صرفا عاطفی می‌شود و پشت این عاطفی ‌بودن، جز ابراز یک احساس عاشقانه نمی‌توان یافت. بالطبع ابرازهای عاطفی صرف، اغلب شعر‌های از این دست را نیمه‌کاره نشان می‌دهد. یعنی شعری که تمام نشده، و تنها برشی از یک شعر است. این امر می‌تواند یکی از معیارهای نرسیدن اثر به شعر باشد. هر شعر عاشقانه باید توها و تودرتوهایی داشته باشد تا عشق را به طور ملموس نشان دهد؛ یعنی باید کشفی باشد از ناپیداهای عاشقی. مثال ساده‌ای می‌زنم: تصور یک فرد سرد و گرم چشیده یا یک فرد آگاه و فرهیخته، و فراتر از آنها، یک عارف از عشق یا عاشقی با تصور افراد عادی و معمولی از آنها فرقی نمی‌کند؟ بی‌شک فرق می‌کند. از این رو، نوع نگاه، نوع سخن، نوع خیال، و هر چیز دیگر آن با این متفاوت است. توقع مخاطب نیز از شاعر در درجه بالایی قرار دارد، شاید در حد یک عارف. اگر چه مهدی‌زاده با تعبیری زیبا از تلفیق دهان و ابر و باران و...، تصویری قشنگ ارائه داده است اما بنا به دلایلی که گفتم، این گونه شعرها در حد برشی از یک شعرند؛ یعنی به واسطه توقف تصور عشق و راکد ماندن اندیشه، ساختار خود را نیز از دست می‌دهند، و تبدیل می‌شوند به برشی از یک شعر. شعر «بدون تو» نمونه‌ای از این دست شعرهاست:
«دهانم/ شبیه ابر شده است/ شبیه روزهای بدون تو/ می‌خواهم/ چیزی بگویم/ می‌خواهم/ صدایت کنم/ باران/ صدایم را خیس می‌کند»
گاهی ساختارمند نبودن یک شعر، آن را به گونه‌ای تبدیل به برشی از یک شعر می‌کند که می‌توان 4 جمله شعر بالا را تا ابد ادامه داد، چراکه این 4 جمله بالا یا تصویر و خیال و تصور یا هر چیز دیگر، باید با هم یک معنا یا ارتباط یا سنخیت داشته باشند:
«چه گنجشک‌هایی/ که روی پلک‌های تو/ بیدار می‌شوند/ چه عسل‌هایی/ که از پوست تو/ بیرون می‌تراوند/ چه ابرهایی/ که در رگ‌های تو/ می‌بارند/ چه سایه‌هایی/ که در من/ فرو می‌ریزند»
شعر «ببخش مرا» هم به گونه‌ای دیگر می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد، با تکرار «ببخش مراها» که بی‌ارتباط با منظور شاعرند. یعنی همه شعر باید روی یک ریل معنایی حرکت کند. هرچند که واژه «صندلی» گستردگی بسیاری را در شعر ایجاد کرده و جای خالی ناگفته‌هایی را تا حدی پر می‌کند. پس در این شعر به تاثیر شگفت واژه‌ها پی خواهیم برد، اگر چه اشکال گفته شده سر جای خودش باقی است. شعر «ببخش مرا» چنین است:
«ببخش مرا/ اگر گاهی/ روزهایت را/ زخمی کردم/ ببخش مرا/ اگر گاهی/ کنار خودم/ صندلی‌ای برای تو/ نگذاشتم»
شعر باید ساختار داشته باشد. حتی گاه یک ساختار ساده شعر را به اعتبار و شعریت خود بازمی‌گرداند؛ مثل ساختار بسیار ساده شعر «تولد» که تعبیر مرگ و زندگی یا واژه‌های «گورستان» و «دنیا» را کامل و زیبا کرده است. درست کاشته شدن واژه‌ها در شعر حکم دانه‌های احساس شاعر را پیدا کرده‌اند.‌ این شعر از جان شاعر جوشیده است:
«می‌دانم/ در یک گورستان متروک/ آنقدر تاریک می‌شوم/ که از یاد می‌روم/ و تو/ دوباره مرا/ با مدادهای رنگی‌ات/ به دنیا می‌آوری»
گاه مهدی‌زاده توقع شنیدن یک کشف را ایجاد می‌کند اما به کشف نمی‌رسد؛ نظیر شعر «عکس» که در آن عکس حوّا را کنار عکس معشوق می‌گذارد، بعد یکی را با سیب نیمه‌خورده در بهشت و آن دیگری را در کنار درختی در تهران با زنبیل آوازهای مرده. خب! تا اینجا خوب، بعد چه؟ هیچ! با حرفی معمولی تمامش می‌کند؛ با جمله‌های: «پس آدم کجاست؟» و «من در کدام خیابان محو شده‌ام»! همین. انگار شاعر از تصویرسازی‌اش به وجد آمده بود و می‌خواست شعر را زود تمام کند. یعنی آخرش را کاملا آگاهانه ساخته است؛ آن هم تند و با عجله!
نکته دیگر اینکه ظلم است یا حداقل اجحاف، اگر بگوییم بعضی شعرهای مهدی‌زاده به نثرهای ادبی‌اش نزدیک می‌شوند. درست است که این امر گاه اتفاق می‌افتد اما برعکس این امر نیز صادق است؛ یعنی او گاه نثرهای ادبی فوق‌العاده‌ای دارد که عین شعر سپید است و حال چرا آنها را در دفترهای شعرش نمی‌آورد و این چند تا نثرش را در جای خودش، نمی‌دانم! اما می‌دانم دلیل بر بی‌نیازی‌اش از مشورت نیست. اثری به نام «حرف» از این دست است، زیرا در آن احساسی رقیق روان است و از ساختار خبری نیست، حتی ساختاری ساده؛ نه هیچ ارتباطی، نه سنخیتی، اگر هم هست، در حد توقعی است که از نثر ادبی وجود دارد.
    گاه شعرهای دفتر «به پیشواز آرزوهایم بیا» دچار شعار می‌شود:
    «با تو/ بر سفره‌ای کوچک/ می‌نشینم/ برای بشقاب‌های خالی/ نان‌های خشک/ و روسری سبزت/ که تنها پرچم من است/ شعر می‌گویم»
    شعر باید برای مخاطب باورپذیر باشد؛ او می‌تواند عمق سخن تو را کشف کند، همان‌طور که می‌تواند حس ساده شاعرانه گسترده‌ات را در «پرچم بودن روسری» احساس کند.
    لحظات ناب مهدی‌زاده دقیقا از کنار یا درون سادگی‌ها عبور می‌کند، زیرا در این سادگی‌ها گاه کشفی، گاه کنایه‌ای، و گاه حرفی است که معمولا به چشم و ذهن و خیال و فکر هر کسی نمی‌آید، و اگر می‌آید، در آن عمیق نمی‌شوند، چرا که باید مثل مهدی‌زاده آن لحظه را ـ بویژه کلماتش را ـ که نشأت گرفته از آن لحظه یا لحظات است، زندگی کرده باشند؛ مثل کلمه «تهران» در شعر «حالا که» یا کلمه «کافه» و دیگر واژه‌ها در همین شعر. من سادگی کلمه «تهران» را مترادف با شاعر دیدم، و پیر شدنش را. شاید شما هم آنچه را می‌گویم دیده باشید، اما آن حس بسیار عمیق ساده را چطور؟ آری، حس بسیار عمیق ساده!:
«حالا که تهران/ پیر شده است/ آمده‌ای و/ در خیابان‌ها ایستاده‌ای/ حالا که/ گرد و غبار/ شلوار پوشیده‌اند/ آمده‌ای و/ در کافه نشسته‌ای/ حالا که/ لب‌هایم را گم کرده‌ام/ آمده‌ای و...»
البته انکار نمی‌کنم که شاعر از این حس می‌توانست استفاده بیشتر و مطلوب‌تر ببرد. نمی‌گویم شتابزدگی در کار بوده، می‌گویم به مکث بیشتری نیاز بود.
اگر شاعران سپیدسرا را به 2 گروه «سپیدسرایان مدرن» و «سپیدسرایان نوکلاسیک» تقسیم کنیم، مهدی‌زاده در هیچ کدام‌شان جا نمی‌گیرد، زیرا او در هر 2 حوزه شعر دارد. شعرهای نوکلاسیک او مثل: «کجاست»، «نام تو»، «شعله»، «امروز» و کلا شعرهایی که معمولا رمانتیک‌اند؛ یعنی شعرهای رمانتیک خوب و زیبا، نه رمانتیک‌های سطحی. و شعرهای مدرن مهدی‌زاده هم شامل «خواب‌های من»، «عکس»، «حالا که» و... که البته در آنها شعرهای عالی و خوب و متوسط هم پیدا می‌شود، و حتی شاید شعرهای بد. و این یعنی، مدرن بودن الزاما به معنای خوب بودن نیست، چرا که شاعر در شعرهای مدرن از عناصر و ویژگی‌های تازه بهره می‌برد، و در جهت فضاسازی و مضمون‌پردازی دیگری است اما در شعرهای نوکلاسیک تقریبا از ویژگی‌های مشخص بهره می‌برد، و در جهت آنچه را که شاعران پیشین شاعرانه‌اش نامیده‌اند، البته با کمی دخل و تصرف. در واقع، در شعرهای نوکلاسیک تعابیر تازه‌اند اما در شعر مدرن فضا تازه است. مثلا شعر «درخت» شعری است نوکلاسیک که از رمانتیک سطحی و نثر ادبی فاصله می‌گیرد: 
«درخت را/ دوست دارم/ چون فردا/ دری می‌شود/ که تو/ بازش می‌کنی/ و قدم در رویاهایم/ می‌گذاری»
شعر «آخرین برگ» نیز در ردیف اشعار مدرن جا می‌گیرد که شرحش بیان شد:
«آخرین برگ هم/ که از این درخت خزان‌زده/ بیفتد/ من نمی‌میرم/ دستت را/ می‌گیرم/ و از چاله عمیق مرگ/ رد می‌شوم»
شعر «آخرین برگ» مرگ را سهل می‌گیرد، آنقدر که با آخرین برگ درخت خزان مقایسه‌اش می‌کند، و نامیرایی خود را در این سادگی آن گونه سهل به رخ می‌کشد که انگار مرگ تنها چاله‌ای است که رد شدن از آن آسان است. در مدرن بودن این مثال، 2 نگاه ساده و عمیق یکدیگر را تکمیل کرده، به کمال می‌رسانند؛ نامیرایی انسان در کنار نگاهی که در زندگی به مرگ، نگاهی جدی ندارد و به آن اهمیت نمی‌دهد.

Page Generated in 0/0111 sec