ضیاءالدین خالقی: مجموعه اشعار «بدوی سرخپوست» محمد الماغوط با ترجمه موسی بیدج در 312 صفحه، سال 1393 به همت انتشارات نگاه منتشر شد.
آنچه در ابتدا از خواندن شعرهای الماغوط به ذهن میرسد، سادگی زبان توام با طنزی نهچندان استتار شده است با یک نوع یلهگی در زبان و نوع بیان، تا آنجا که شاعر ابایی از مطول شدن شعرهایش ندارد و نیز از نزدیک شدن آنها به نثر. این امر به وضوح از لابهلای ترجمههای بیدج قابل رویت و احساس است بویژه آنجاهایی که از پلیکانینویسی خارج میشود: «دیگر از پناه بردن به سیگار / باده / به قرصهای آرامبخش / و طالعبینی /خسته شدهام / خیالبافی هم اعصابم را داغان کرده است / و دیگر برای من میان افتخار و عار / مرز روشنی نمانده است / و میان امید و نومیدی / شادی و اندوه / بهار و خزان / تابستان و زمستان / مذکر و مونث / مرفوع و منصوب / و اینک، زیباترین و آخرین شعرم را / روی شقیقهام میگذارم / و مطمئن هستم / مثل شلیک گلولهای واقعی / حلقههای دود بالا خواهد رفت».
آیا این همه تکرار لازم است؟ تکرار اینکه «از این و آن و فلان و بهمان... خسته شدهام و... ؟» طنز شاعر را هم که در 3-2 خط پایانی احساس کردید؟ استفاده بسیار از واژههایی که در زندگی روزمره کاربرد دارند؛ مثل بادبادک و کاغذ و تالیف و...، و مضاف مضافالیههای معمولی مثل فعالیت گنجشکها و کتابهای مرجع و تالیفات ناقابل و نظایر آن در اشعار الماغوط فراوان یافت میشود، حتی گاه بیشتر از نثرهای ادبی؛ چرا که نثرهای ادبی سعیشان بر آن است که هر چه بیشتر به شاعرانگی و ایجاز نزدیکتر شوند.
شعر الماغوط مطول است اما در نقطهای به ایجاز میرسد؛ مثلا پس از سطرهای بسیار، در سطری همه ماقبلش را جمع میکند و به این وسیله فضایی موجز میسازد. از این لحاظ شباهتهایی با داستانهای کوتاه مدرن دارد. هر چند داستانهای کوتاه مدرن اغلب در کلیت و با کلیت خود به ایجاز میرسند، یعنی معمولا در فضایی که ترسیم میکنند، نه الزاما در سطری. با این همه، این ایجاز در کلیت در بسیاری از شعرهای الماغوط نیز احساس میشود. در شعر «عشق افلاطونی» نیز ما با وضعیتی که شرح دادم روبهروییم، و باز در پایان شعر، با طنزی که ویژه الماغوط است. این امر تقریبا در همه شعرهای او قابل لمس است اما این ویژگیها گاه منحصر به فرد میشود، وقتی که در شعر «عشق افلاطونی» شاعر از همه بلاها و دردها و تبعیضها و چه و چه و چه، باز به شعر پناه میبرد و «برای جبران همه این خسارتها، پولش را به شعر میپردازد». و این یک تراژدی است، شاید هم یک کمدی تراژدی!
براستی تعبیر «پول همه خسارتهای زندگی را شاعر با شعر بپردازد» چه رنج عظیمی است که خود را در طنزی که طلبکار کسی هم نیست، پنهان میدارد. خود این تعابیر سازنده ماهیت و هویت شعر عشق افلاطونی و شعرهایی نظیر آن است؛ و نکات بازگوشده، بویژه نکته آخری نشان از آن دارد که ما ظاهرا با شاعری که شعرش سهلالوصول است روبهروییم؛ در صورتی که او در شعرهایش ویژگیهای تازهای دارد که شناختن آنها در حد و پایه کشف است.
الماغوط ذهنی سیال دارد. او مثل کودکی رها تخیل میورزد، در عین حالی که هرگز ویژگیهایش را رها نمیکند؛ ویژگیهایی که داشتنشان معمولا شعرهای دیگر شاعران را دچار افت و کاستی میکند؛ مثل مطول بودن و سادگی زبان و بیانی که نزدیک به نثر است. اما او همه این عوامل کاستیافزا را به ظرفیت و قابلیت تبدیل کرده است. شعر «بهار» نیز بیانگر بخشهایی از ویژگیهایی است که برشمردیم:
«هر وقت حرفی تازه مینویسم / پیشرویم پنجرهای تازه باز میشود / تا جایی که انگار زیر آسمان نشستهام / اما مشکل آنجاست که همیشه / دستم روی دلم است / هر وقت نوشتنم قطع شود / پنجرهها میمیرند / و همه چیز میمیرد / لذا قبل از نوشیدن مینویسم / قبل از غذاخوردن / قبل از... / و هیچ کلمهای ندارم / که قابل استفاده نباشد / همه آماده به خدمتند / مثل زمانی که بسیج عمومی میشود / زیرا همه چیز من / همیشه مورد تهدید واقع است: / وطندوستی، عرب بودنم، کودکیام، قلمم... / همیشه هم / درباره عشق، وطن... / حرفهای تازه دارم / اما نمیتوانم از آن استفاده کنم / زیرا غول بیابانی وطنم / اجازه نمیدهد چیزی بنویسم / مگر درباره جادو جنبل / و نوشتن وردهایی روی تخم مرغ آبپز / برای معالجه گلودرد و سرفه بچهها / مثل هر بیسوادی / در روستاهای دوردست».
درست است الماغوط ویژگیهای منفی را تبدیل به حسن و قابلیت و ظرفیت میکند و این جزو ذات و ماهیت و ساختار شعر اوست که به ساختار نثر نزدیک است اما گاه او در مطول بودن آنقدر افراط میکند که نثرنویسها هم چنین نمیکنند؛ مثلا در شعر بهار جملاتی مثل «قبل از غذاخوردن... قبل از چه... قبل از فلان...» همین طور پشت سر هم آورده میشود. (البته من در مثال بالا آنها را حذف کردم). علاوه بر این، در همه شعرهای الماغوط، همه ویژگیهایش یکجا جمع نمیشوند، آنطور که تقریبا در شعر بهار. در شعر «معاینه بالین» که ما تنها با یک طنز گزنده و ساختارمند روبهروییم، همین:
«کارم را از دست دادهام / و پساندازم را / و دوستانم را / و دارم عقلم را سلول به سلول از دست میدهم / و صورتم دارد زرد میشود / و موهایم میریزد / همه به خاطر این چهره زشت / و این دستگاههای اشکآور است / من به حاکم و دربان و راننده / به نمایشنامه و شعر و مرض و کابوسی تازه / نیاز دارم / به همین خاطر صبح زود / و به طور ناشتا / نمونهای از پیشانی و رویاها و دفترهایم را / به آزمایشگاه میفرستم / و چشم به راه نتیجه میمانم».
شعرهای 16، 31 و 37 هم شبیه شعر معاینه بالین هستند.
بعد از خواندن نیمی از شعرهای الماغوط تصمیم گرفتم تا از شعرهای 3-2 صفحهای او گذر کنم و به شعرهای یک صفحهای و کمتر از آن بپردازم، به این نیت که با اشعار دیگری و ساختار دیگری و شاید زبان متنوعتری روبهرو شوم اما پس از مواجه شدن با آنها هیچ تفاوتی بینشان نیافتم؛ همه مثل شعرهای بلند الماغوط بودند، با همان زبان و بیان ساده نزدیک به نثر و با همان مطول بودنی که در سطر یا سطرهایی به ایجازی درونی نزدیک میشوند. البته به همه اینها باید زیرکی نهفته در طنزش را نیز افزود؛ آن زیرکی که پس از درکش میتوانیم به طنزش پی ببریم. مثلا او در شعری چیزهای متضاد را روبهروی هم میگذارد، مثل بهار و زمستان، بیابان و دریا، و نظایر آن را، تا دور بودن خود را از شیطان با مثال نشان بدهد اما در سطر آخر «عشق» و «روزگار» را کنار هم قرار میدهد، با این توجیه شعاری که «عشق در روزگار ما عمیقا و به شکل متضاد از هم فاصله دارند و...»، در صورتی که همه میدانیم که این حرفها بیشتر به گلایه میماند و کنایه از کمرنگ شدن عشق در روزگاران و از این حرفها، چرا که عشق هرگز در هیچ روزگاری نه میمیرد و نه فراموش میشود. با این شرح و توضیح، تضاد بین عشق و روزگار در شعر بالا معنا پیدا نمیکند. یعنی الماغوط عمدا و با زیرکی خواسته که معنا پیدا نکند. البته «شیطان زبان» در شعر بالا بیشتر هممعنا با «شیطنت زبان» است که در شیطنت شاعر پنهان شده است و شیطنت شاعر نیز در آن.
«به شیطان زبان گفتم: / هرگز نمیتوانی از هیچ دیوار رد شوی / تمام کلیدها با منند / تو سرنوشتی / من اتفاقم / تو بهاری / من زمستانم / تو شبی / من ستارهام / تو بیابانی / من دریایم / تو عشقی / من روزگارم».
یکی دیگر از ویژگیهای غیرشاعرانه که در زبان شعر الماغوط به امری طبیعی در آن تبدیل میشود، آوردن واژههایی نظیر «زیرا» و «بنابراین» و «اعم از» است که در نثرهای ادبی نیز به کارگیری آنها از بلاغت و فصاحت کلام میکاهد، چه برسد به شعر. اصرار شاعر برای آوردن این نوع کلمات، خود از پشت ترجمه نمایان است و ارتباطی به ضعف ترجمه ندارد که هیچ، بلکه نشان از شناخت و امانتداری مترجم دارد؛ مترجمی که همه آنچه را که من از شعر دریافتم، درست از پسِ ترجمه به من نشان داده است، و این نشان از زبردستی و کارکشتگی موسی بیدج دارد. باید همه یک شعر را بخوانید تا این نکته برایتان مکشوف شود و آنچه در ذیل میآید تنها چند مثال بیدنباله است:
«به عنوان تشویق کننده...»، «حال آن که من...»، «زیرا غول بیابانی وطنم...» و...
گفتیم گاه شعرهای الماغوط بسیار سادهاند و عمیق شدن در آنها نتیجهای جز دریافت یک طنز به بار نمیآورد؛ طنزی که واقعا عمیق نیست و به نظر میرسد که شاعر نیز حتی قصد ندارد چنین عمقی را دنبال کند. در واقع فلسفه بسیاری از شعرهای الماغوط تقریبا بر این امر بنا شده که مخاطب تعیینکننده باشد؛ یعنی این مخاطب است که میتواند شعرهای الماغوط را عمیق، کمعمق، سطحی یا هر جور دیگر ببیند. او بنا ندارد مخاطب را با ترفندها و تصنع و شیوههای دیگر بفریبد و شعر خود را آنگونه که نیست، جلوه دهد. شعر او اگر خوب باشد، از پشت همین زبان و بیان نثرگونهای که دارد، خود را نمایان خواهد کرد، اگر هم نه، نه. جالب این است که ما با شعرهای الماغوط به این کشف نیز میرسیم که با زبان نثر نیز میتوان شعر گفت اما این امر شرط و شروط خود را دارد. با این همه، به نظر میآید که بسیاری از منتقدان و مخاطبانی که تنها دل به یافتههای گذشته و مالوف دادهاند، عمق اشعار شاعر را ندیدهاند، یا اگر دیدهاند، شعرهای نثرگونه خالی از بلاغت و فصاحت را اساسا شعر نمیدانند. با این همه، الماغوط شعرهایش را معمولی و نثرگونه بیان میکند تا خود مخاطب دریافت شاعرانهاش را داشته باشد. وقتی میگوید:
«من انسان در کشورم به دنیا آمدهام و از آن شادمانم، با این همه فرزندان این وطن چطور دلشان میآید جویها و دیوارش را کثیف کنند».
من مخاطب باید به کلمه «اتفاق» توجه کنم که اتفاقی در شعر نیامده، و پشتش فلسفهای نهفته است. یعنی تضادی که بین شادمان شدن از یک مکان و کثیف کردن آن وجود دارد، قابل جمع نیست؛ آن هم مکانی به نام وطن و موجودی به نام انسان! او میخواهد از سخنی ساده، کلامی عمیقا فلسفی درآورد، البته تنها به کمک مخاطبان. زیرا او حتی در این شرایط، در طنز و تضاد و اعترافش نیز نه تجزیه و تحلیل میکند و نه قضاوت.
من شکل شعر را از محتوای آن جدا نمیدانم، به همین خاطر، از لابهلای حرفهایم میتوان فهمید که الماغوط چه شخصیتی و چه اندیشهای را در شعرش دنبال میکند. اما اگر بخواهیم صریحتر از قبل محتوا و شخصیت شعری الماغوط را شرح دهیم، باید بگوییم او شاعری است که خوشمشربی از شعرهایش سرریز شده است؛ شاعری که در طنزش جدی است و ناگزیر است آن را جدی نگیرد، چرا که او میخواهد قضاوت نکند و نیز میداند که جدی گرفتنش، تاثیری در عوض کردن وضعیت نخواهد داشت. با این تفاوت که گاه جدی نگرفتن تاثیرگذار است. اساسا او طنز را به همین خاطر انتخاب کرده است و شاید هم انتخاب شده است.
الماغوط در شعرهایش خیلی همه چیز را ثابت و تبیین شده و مشخص نمیداند. به همین خاطر، تضادها را کنار هم میگذارد و نوعی بیتفاوتی را به شکلهای مختلف ابراز میدارد. این بیتفاوتی الزاما از جانب او نیست، ممکن است از جانب طبیعت باشد یا نتیجهای که از کارها حاصل میشود.
الماغوط شاعری انقلابی نیست اما نسبت به وقایع فلسطین و خاورمیانه بیتفاوت هم نیست. او با نگاه خودش به نقد جهان نشسته است و چون این نگاه شبیه شاعران منسوب به انقلابی و متعهد نیست و نیز در شعرهایش قضاوت نمیکند، از این رو، حرفهای انقلابیاش اغلب بیانی مستقیم ندارد و مخاطب باید از نوع نگاه فلسفیاش، این امر را ـ بیدخالت مستقیم شاعر ـ دریابد.
در پایان باید عرض کنم من در ابتدا 50 صفحه اول کتاب بدوی سرخپوست را که شامل زندگینامه و آثار و تحلیل شعرهای الماغوط بود، نخواندم تا این نوشتار رویِ تجزیه و تحلیلم آنگونه موثر نشود که مرا از کشف تازههای خود بازدارد. پس از این نوشته، با تندخوانی و دقت روی نکات حساس نوشته مزبور، یکی دو نکته مشترک بین آن نوشته و نوشتار خود یافتم که اساسی بود. یکی اینکه گفته شده که: «مرز مشخصی بین شعر و نثرش نیست». و نکته دوم سخن الماغوط است که گفته: «من متونی مینویسم که به خودم شباهت دارد و معتقدم که شعر در همه جا هست، مثل طلا در معدن، نمیخواهم آن را استخراج کنم، بگذارید این کار را خواننده انجام دهد».