چنگیز همینطور که خودش را باد میزد گفت: داداش گرمهها!
کامبیز که روزنامه دستش بود گفت: میگن مملکتو فروختن به چین.
چنگیز گفت: عرق داره میره تو چشمم!
کامبیز گفت: دوباره شروع کردی؟
چنگیز گفت: آخه این لُنگ لعنتی چیه که نمیذاری برش دارم صورتمو پاک کنم؟
کامبیز نگاهی به لنگ انداخت که روی قاب عکس انداخته شده بود و چیزی نگفت.
چنگیز با عصبانیت زیر لبی چیزی زمزمه کرد. کامبیز با قلدری گفت: چی گفتی؟
چنگیز با عصبانیت جواب داد: گفتم بسوزه پدر اعتیاد و بیپولی، اگرنه...
کامبیز گفت: اگرنه چی؟
چنگیز دیگر کفری شد و مثل گربه پرید بالا و لنگ را از روی قاب عکس برداشت، هر دو خشکشان زد. داخل قاب عکس، کامبیز نشسته بود توی یک ماشین مدل بالا. یک دستش اسکناس هزار تومانی گرفته بود و یک دستش دلار.
چنگیز گفت: چقد عوض شدی داداش؟ ماشین مال خودت بود؟ الان کجاس؟
کامبیز روزنامه را انداخت روی میز و با بیحوصلگی، آه کشید.
چنگیز یک دفعه چهرهاش عوض شد، رعشه ریزی به جانش افتاد و با بغض گفت: تو هم منو نشناختی داداش؟
کامبیز گفت: مگه تو غیر از یه مفنگی زیقی چیز دیگهای هم هستی؟
چنگیز همینطور که سرش را به نشانه تایید تکان میداد، دست برد توی جیب پیراهن چرک و بزرگش و یک عکس درآورد و جلوی صورت کامبیز گرفت، عکس یک جوان گولاخ بود که تیشرت پرچم آمریکا پوشیده بود.
کامبیز، بیتفاوت یک سیگار از کشوی میزش درآورد و گفت: ولی مملکتو دارن میفروشن به چین.