وارش گیلانی: محمد رمضانیفرخانی که شعرش ویژه و متفاوت است و همیشه در ته ذهن مخاطبان چیزی از آن باقی میماند، تنها با حضور هرازگاهیاش تلنگری به این اذهان میخورد و ملموس جلوهگر میشود. چند سال پیش هم که شعر و نثر را در دفتری به نام «بنت انجیر» با هم یککاسه کرده است؛ نثری که یا داستان است یا حکایت یا روایت:
«... حالا کبریت را/ آن پرنده صلح/ از زمین که بچیند/ یک بار دیگر در آسمان/ کبریت روشن است/ و پرنده/ آتش را به منقار دوست ندارد/ و پرنده/ دوست دارد که نسوزد/ در آسمان معطر زیتون»
(بعد از این نثر شروع میشود)
«روی زمین، کنار یک کیوسک روزنامهفروشی، پسرکی پنج شش ساله نشسته بود و با دقت روبان قرمزرنگی را به گردن گربهای سپید گره میزد...»
(بعد دوباره شعر شروع میشود)
«هزار کودک همسایه را به خاطر میآورم/ که گلی میخک بر سینه زدند/ و در آتش بمبباران و راکت/ پلههای زیرزمینی را گم کردند و لاجرم/ از نردبان ستارهها به ملکوت آسمان رفتند...»
شاید در این دفتر کمتر برشی از شعر را ببینی که مثل مثال بالا (بخش دوم شعر پس از نثر) ملموس و روشن باشد!
محمد رمضانیفرخانی قبلا شاعر شوریدهای بود و مخاطب متفاوت بودن او را از این راه میشناخت؛ امروزه اشعارش میخواهد خود را به نگاههای مدرن نزدیک کند که برای مخاطب سنتی که هیچ، برای مخاطب حرفهای استخوان خردکرده عرصه شعر هم ارزشی ندارد، مگر اینکه 4 تا جوان از روی هیجانطلبی و چه و چه، به نوع کارش علاقه نشان دهند. آخر یعنی چه که :«حالا شاعر/ کبریت را خاموش میکند/ و سیگارش را روشن»؟! بعد جان آتشگرفتهاش برایش تداعی میشود و آرزو میکند که ای کاش میشد خاموش شود!؟
ناگفته نماند که پیش از رمضانیفرخانی کسانی چون یدالله رویایی، کسری عنقایی، صادق رحمانی و کسانی دیگر، در کنار اشعارشان نثرهای کوتاه و بلندی نوشتهاند؛ حالا بعضی نثر را مجزا و بعضی دیگر آن را با شعر یگانه کردهاند.
نثرهای محمد رمضانیفرخانی گاه در ابتدا یا اوایل و گاه در اواسط و اواخر شعرش میآید و بیشتر به نوع کار یدالله رویایی در کتاب «سنگنوشتهها» شباهت دارد، با این تفاوت که رویایی تنها در آغاز کل صحنه را شرح میدهد و بعد شعر را در آن صحنه ارائه میدهد. هر چند که رویایی بهجای روشنتر کردن شعر، به گنگی آن میافزاید!
رمضانیفرخانی به گنگی کار اضافه نمیکند اما حوصله مخاطب را با توضیحات اضافی سر میبرد؛ اگرچه مثل یک نمایشنامه یا حتی گاه فیلمنامه، در جاهای مختلف شعرش، در شرح و توضیح صحنهای که در آن قرار دارد میکوشد و در واقع میخواهد مخاطب را برای ورود به شعر و درک بهتر آن یاری کند اما نمیدانم چرا نتیجه معکوس میگیرد و حتی حوصله مخاطبان حرفهای را هم سر میبرد؟!
در واقع رمضانیفرخانی با نثرهای شعرش انگار میخواهد شعرش را در صحنهای به اجرا درآورد، حتی گاه از واژههای تئاتری مثل «سکانس» استفاده میکند.
نکته دیگر اینکه شعرهای این دفتر به فلسطین تعلق دارد و این تعلق به صورت غیرمستقیم و به معنای شاعرانهاش بیان میشود و شعاری نیست.
این دفتر توسط مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری در سال 96 و در 64 صفحه منتشر شده و شعرها را اگر از نثرهایش جدا کنیم، شعرهای سپید هستند. رمضانیفرخانی در سرودن غزل هم تفاوتهایی با بسیاری از غزلسرایان امروز دارد اما امروزه بیشتر درصدد است که فضای به ظاهر روشنفکرانه را تجربه کند، البته آن دسته از تجربههایی که روشنفکران تازه به دوران رسیده از خود بروز میدهند و فکر میکنند روشنفکر امروزی بودن یعنی «هر چه که فکر کردی متفاوت است بیان یا عملیاش کن!». یاد روشنفکران بزرگی بخیر که هر چه بودند اما قلمشان مومن و نگاهشان مومنانه بود. هر چند که رمضانیفرخانی با هنرمندان و شاعران انقلاب بزرگ شده و رشد پیدا کرده و هنوز کتابهایش در مراکزی همچون حوزه هنری چاپ میشود!
اینکه بین نمایش و شعر از آغاز پیوندی ناگسستنی بوده و حتی در یونان باستان، در کنار فلسفه یونانی، سببساز ریشههای فرهنگ یونانی و سپس فرهنگ اروپایی شده، خود حدیثی است که دامنهاش به فرهنگهای دیگر، از جمله ایران نیز میرسد. و این امر توجیه میکند که امروز نیز میتوان شعر و نمایش را در یک بستر آورد. زیرا این دو، یعنی شعر و نمایش (که یک زمانی حتی یکی بودند)، چه شعرها، منظومهها، داستانها و در یک کلام، چه فرهنگها و ادبیات عظیمی را در کشورها و اقلیمهای جهان بنیاد نگذاشتهاند!
پیوند نمایش و شعر در ادبیات ما بیشتر در قالب داستان اتفاق افتاده که نماهای نمایشی بسیاری هم دارد اما نمایشنامه نیست؛ داستانهای زیبا و جذاب حماسی و اسطورهای است که در شاهنامه فردوسی اتفاق افتاده و با نمایشنامههای یونانی نزدیکیهای بسیار دارد؛ و در داستانهای بلند لیلی و مجنون و خسرو و شیرین که اگر آنها در کنار منظومههای بزرگ و فرهنگساز دیگری همچون مثنوی معنوی مولانا و منطقالطیر عطار و منظومههای عطار و سعدی و دیگر بزرگان قرار دهیم، چه بسیار دلیل میشود برای توجیه و نزدیکشدن شعر به نمایش. حتی نیما نیز همگام با پیشنهادهای نوین خود در شعر، بر نمایشی شدن آن تاکید میکرد که البته خودش و یکی از شاگردان بزرگ و وفادارش بهنام اخوان ثالث با هم چند منظومه داستانی نزدیک به نمایش بسیار زیبا و مستحکم هم ساختند. بنابراین، همه این مسائل و شواهد توجیه و تشویق میکند به اینکه بخشی از شعر امروز ما به سمت نمایشیشدن پیش رود اما صرف انجام این کار اصلا کافی نیست، بلکه درست و حسابشده عملکردن در این حوزه است که اهمیت دارد.
با این همه، قرن به قرن فاصله شعر و داستان در شعر ما کمرنگتر و کمرنگتر شد تا رسید به دوران معاصر و بعد هم زمان انقلاب ادبی نیمایوشیج، که با توجه به موافقت نیما با نمایشیشدن، دیگر بعد او پیگیری نشد و آنچه بعد از این اتفاق افتاد، فاصلهگیری شعر و شاعران از نمایش بود.
حالا هم با این همه اتفاقها و پشتوانههای ملی و جهانی، آیا راهی برای این ژانر ادبی هست؟ البته که هست اما به یک شرط کوچک: شاعر باید کارش را جالب و جذاب شروع کرده و انجامش دهد! اما آنچه ما از رمضانیفرخانی میبینیم، جذابیتی در آن نیست، همانگونه که در کارهای پیش از او، مثلا در کارهای یدالله رویایی، کسری عنقایی و صادق رحمانی و دیگران نیست، زیرا همه ما معتقدیم که شعر بهخودیخود باید گویای خود باشد، نه اینکه ما چیزی را به آن سنجاق کنیم، تا هر جایی که رفت دنبالش باشد و در توضیح و تشریحش بکوشد.
با این همه نباید حمایت خود را از سر ابداعکنندگان این نوع شعر کم کرد، به شرطی که شعر/ نمایشها همه ملزومات یک اثر امروزی را در خود داشته و حداقل توانایی جذب بخشی از مخاطبان اصلی شعر امروز را داشته باشد.
«پرسیدی:/ چرا امشب پشت پنجره نمیآیی؟/ به تماشای من چرا نمیآیی؟/ چرا نمیشنوی؟ چرا نمیبینی؟/ گفتی: به من برسان چکامه آوازهایت را/ که نزدیک تشنه سنگ بیحال مرگم/ آوازهایت را بدون محافظ/ برای سنگهای پرنده، پیامبران سنگ/ پست کن/ و باش تابندهخورشیدی تا نمیدانم!/... / شب میشود به نمیدانم/ شب میرسد به نمیدانم/ شب در ادامه است، که امشب/ شب میشود از میدانم و همان موقعی است که ابر/ صمیمی شود/ تا غیبت مه/ پایین بیاید/ و تو احتمالا صدایش کنی:/ ای مه بیا اینجا/ زانو بزن فرشته شفاف!»
نمونه شعر بالا و دیگر بخشهایی که از دفتر بنت انجیر محمد رمضانیفرخانی مثال آوردم، از بخشهای خوب کتاب بودند. با این همه، به نظر من رمضانیفرخانی شاعر بسیار با استعدادی است که در تلفکردن عمر شاعرانه خود نیز استاد است، چرا که از اول شاعری پراکندهکاریهایش زیاد بوده است. با اینکه موضوع شعر ـ داستان یا شعر- نمایش رمضانیفرخانی یک موضوع روشن دارد و آن موضوع فلسطین و هر آنچه درباره آن است و با اینکه موضوع واقعی است اما شعر او ذهنی است و ملموس نیست و این مخاطب را بیشتر دور میکند، چرا که اشعار ذهنی تنها با ترفندهایی توان نزدیک شدن به مخاطب را دارد، نه صرف متفاوت و تازه بودن:
«در تو/ خانوادهای از خرگوشهای زخمی است/ یا رمهای از آهوان ترسیده؟/ که پرندگان لبت را/ از دورادور آسمان/ تا اتفاقی کوچک بر زمین/ به دلواپسی داری بدرقه میکنی؟/ میدانم، آه! میدانم/ در باران/ خداحافظی چقدر بزرگ است!»