الف.م. نیساری: مجموعه شعر «فریاد زندانی» علی فردوسی را انتشارات فعال و پرتلاش حوزه شعر، نشر «نزدیکتر» سال 1396 در 63 صفحه منتشر کرد. ادبیات این دفتر به تمامی غزل بوده و تعدادشان 35 شعر است؛ شعرهایی که اغلب آنها تقدیم شده است به شهیدان و مردان بزرگی نظیر: شهید طهرانیمقدم، شهیدان مسلمان میانمار، شهید خلیلی، حجتالاسلام سیداحمد خمینی، سردار حبیب لکزایی، دزفول قافنشین، سردار جنگل، شهید نواب صفوی، امام موسی صدر و مردم خونگرم جیرفت که میزبان سالهای تبعید مقام معظم رهبری بودند.
علی فردوسی 35 ساله را امروز خیلیها نمیشناسند و آنانی هم که او را میشناسند، اغلب از شعر او به نیکی و زیبایی یاد کردهاند.
شاعر بزرگ بودن یا شدن تنها به حرفهای تازه و زبان تازه نیست؛ منظورم زبان تازه ظاهری است و نه آن چیزی که فرمالیستهای روس و دانایان شعر در پی آنند و همه چیز شعر را آن میدانند.
«یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه، کار کرد
در کوچه میگذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را، دچار کرد...»
تا آخرش همینطور است و قرار نیست شاعر کار خاص و تازهای در ابیات بعدی انجام دهد. ابیات زیبا هستند و نوع بیان یا همان ظاهر زبان شباهتی به شعر کسی ندارد. اگرچه این روزها اغلب شاعران غزلسرا با زبان ساده میخواهند شکار نهنگ کنند!
البته در پایان این شعر که میگوید «به یک جوان فلسطینیام بده تا ببینی که با من، که سنگ باشم، چه کارها میتوان کرد»، حرف تازهای زده و ارزشی را بیان کرده اما وارد حقیقت شعر نشده، زیرا این گونه حرفها را در داستان و حتی یک نوشته معمولی هم میتوان بیان کرد و تحسین مخاطب و خواننده را نیز خرید؛ ولی شعر را باید جای دیگری جستوجو کرد. هر چند همین حرفهای جالب و تازه هم اجازه ورود به شعر را دارند اما همان گونه که گفتم، حرف شعر که حقیقت شعریت را بازگو میکند، اتفاقی است که در زبان میافتد. این اتفاق ممکن است به زبان نثر هم گفته شود؛ همانگونه که بخشی از سخن عارفان بزرگ ایران را وقتی میشنویم، میفهمیم اما قادر به توضیحش نیستیم. پس اگر 10 شرح بر آن بنویسیم، هیچ یک نهتنها آن، بلکه کاملا و دقیقا شرح آنی هم نمیشود که شنیده یا خواندهایم. شعر اینجاست و شاعران اگر در این قله نیستند، باید از خود نشانههای به آن سمت رفتن را نشان دهند در غیر این صورت یا لفاظ هستند یا حراف، البته از نوع خوبش که همیشه هم برای خودش مشتری دارد؛ که از قدیم گفتهاند: «متاع کفر و دین بیمشتری نیست». چه بهتر که با نزدیکتر شدن به شعر، مشتریان بهتری پیدا کنیم.
البته در اغلب اشعار این مجموعه از تعهدی که شاعر نسبت به دنیای خود دارد، بسیار گفته شده است و شعرها از این منظر ارزش انسانی دارد:
«در بند تن مباش اگر آسمان کم است
آزادگی برای تو حقی مسلم است»
«دستان فتنه بر سر دنیا بلند شد
از گور غرب آتش بودا بلند شد»
که هر مطلع اشعاری هستند که شاعر برای شهید بزرگوار طهرانیمقدم و مردم مسلمان میانمار سروده است.
این مجموعه بیشتر درباره شهدا و افراد شاخص و مکانهایی است که در منظر شاعر ارزشهای ویژهای داشتهاند که نامشان در ابتدا آورده شد اما بعضی اشعار هم به کسی یا جایی تقدیم نشده ولی باز مرتبط با موضوعی است که انقلاب اسلامی ما به نوعی با آن درگیر است یا با آن سر و کار دارد؛ از جمله موضوع فلسطین، صهیونیسم و خیلی مسائل دیگر:
«از زخمهای بید مجنون راه افتادهست
در پای لیلاهایمان خون راه افتادهست
این جوهر سرخی که در رگهای ما جاریست
از والقلم، از نقطه نون راه افتادهست
این سیل بیافسار، این بوران عاشقکُش
از تپههای شوم صهیون راه افتادهست...»
از موارد و مسایل دیگری که شاعر در این مجموعه از آن گفته و در پیشانی شعر اشارهای به آن نکرده و جز با خواندن شعر به آن نمیتوان پی برد، شعری است که چند بیتش چنین است:
«از منا آورده آن اخبار داغ دور را
نوحهخوان کو تا بخوانَد سَعیُکُم مَشکور را؟
جامه احرام پوشیدند، اما شد کفن
مرگ، درهم کرده اینجا خاک را، کافور را
سرزمین وحی در دستان کفر است، ای دریغ
در سیاهیها فرو بردند کوه نور را...»
از شعریت شعر گفتیم در ابتدا و زبانی که به راحتی حاصل نمیشود اما گاه زبان عاطفه و احساس این گره را میگشاید، چراکه دنیای عاطفه و احساس نیز چندان با عالم سریع و روشن معنا شدن میانهای ندارد و معتقد است کسی با شرح و توضیح به کمال نمیرسد. و این یکی از دنیاهایی است که میتواند زبان حقیقی شعر باشد و این گونه گل کند:
«با دلی سوزان و با چشمان گریان میروم
لنگ لنگان از پی خیل شهیدان میروم
در غلاف سرد دنیا خاک خوردن تا به کی؟
میتکانم گرد رخوت را، به میدان میروم
مادرم قرآن بیاور، کاسه را پر کن از آب
چتر لازم نیست مادر، زیر باران میروم»
و شعری که علی فردوسی برای سردار جنگل میرزا کوچکخان جنگلی سروده، یکی از زیباترین اشعار این دفتر است؛ شعری که در آن عاطفه و حماسه، تغزل و سلحشوری زیر یک چتر بارانی پرخاطره و خطر، گیلان را به تماشا نشستهاند:
«هوهوی باد نیست، صدای تفنگ توست
فریاد رعد نیست، صفیر فشنگ توست
نان محلی است، پنیر محلی است
این قوت سفرههای پر از آب و رنگ توست
در رفت و آمد است به اذنَت گَلَنگَدَن
عمری ست ماشه گوش به فرمان جنگ توست
شیر است و مدعی ست که سلطان جنگل است
سردار جنگلی تو و یالش به چنگ توست
جنگل به احترام تو صف بسته میرزا
هر شاخهای تفنگی در پیشفنگ توست
آشفته و تکیده و تنها و برگریز
جنگل دل من است، دل من که تنگ توست»
علی فردوسی شاعر دردمند و متعهدی است که به خیلی از جاهای جامعه سرک کشیده و با شعرهایش تنها یقه ما و خود را از پشت سر با علامت سوال قلاب نمیگیرد، بلکه غیرمستقیم سخنش اشاره به کسانی دارد که مسؤولیتی داشتهاند و بعد از به مسؤولیت رسیدن، فراموش کردهاند که چرا و به چه دلیل این مسؤولیت را به آنها محول کردهاند:
«عصر تغییر نوع آب و هواست
رفت بر باد کار وجدانها
از سر روزگار آب گذشت
آب رفتند دین و ایمانها
پای شیطان به خانهها وا شد
سر ریشت سلامت ای اخوی!
فیلمهای مربعی عشقی
هدیه دیشهای دایروی
مو به مو غیرت از بها افتاد
روسریها که بیقرار شدند
روسریها شبیه چادرها
به کانالهای مد دچار شدند
با همین ظاهر فریبنده
هر کسی بود در گناه انداخت
چه جوانها که راحت از ما کُشت
جنگ نرمی که دیش راه انداخت...»
حرف آخر اینکه: شاعر از هر چیز و هر کجا که خواست اجازه دارد حرف بزند اما همان گونه که به جامعه خود متعهد است، به چیزهای دیگری که به آنها وابسته است و دوستشان دارد نیز متعهد است؛ از جمله شعر. زیرا تعهد به هر چیز از جمله شعر، بیشک ما را با حقیقتی از جهان روبهرو میکند و این رنگ و لعاب نیست.