وارش گیلانی: مجموعه شعر «لحظههای بیملاحظه» مبین اردستانی را که میگشایی، 5 شعر نیمایی (از صفحه 11 تا 17)، 19 غزل (از صفحه 19 تا 59)، 8 ترانه (از صفحه 61 تا 79)، 25 رباعی و دوبیتی (از صفحه 88 تا 105) و یک مثنوی در صفحه 107 که 3 صفحه کتاب را اشغال کرده است، میبینی. پایان کتاب هم به مصراعها و تعابیری که شاعر از دیگر شاعران وام گرفته، اختصاص دارد.
پیش از هر چیز، ابتدا میگویی خدا پدر این شاعر را بیامرزد که هنوز رسم مروت و امانتداری میداند، تا آنجا که اگر تعبیری را از جایی به عاریه بگیرد، بازگویش میکند و مثل بسیاری قصد کتمان و پوشاندن ندارد؛ آن هم در زمانهای که 70 درصد مجموعهشعرها را که باز میکنی، اول کار، یکی، دو، سه تعبیر بکر و تازه از شعرهای خودت را در آنها میبینی که در سالهای نزدیک و دور در مجموعه شعری یا نشریهای قبلاً چاپ کردهای. آنگاه با خود فکر میکنی وقتی از تو ـ که یک نفر بیشتر نیستی ـ میدزدند، از بقیه چقدر دزدیدهاند؟!
مبین اردستانی 35 ساله شاعری شناخته شده نیست اما همین که در این شرایط توانسته ناشری را مجاب کند دفترش را به چاپ برساند، حدی از شاعر بودنش نمایان میشود. اگرچه متاسفانه بسیاری از ناشران غیرحرفهای (و حتی گاه حرفهای!) بهواسطه اینکه کل هزینه چاپ کتاب را از صاحب اثر میگیرند، هر خزعبلی را چاپ میکنند و از این راه، برای چندرغاز، راحت به حیثیت و شرف حرفهای خود توهین میکنند!
اردستانی اغلب اشعارش کوتاه است؛ دوبیتیها و رباعیاتش که قالبهای کوتاهی دارد و نیمی از غزلیاتش هم بین 4 تا 5 و 6 بیت است. بیشتر نیماییهایش هم کوتاه است و زیاد نیست. در واقع اشعار اردستانی بین کوتاه و بلند در نوسان است و معمولاً شاعری که نیمی از اشعارش کوتاه باشد، میتوان او را شاعری کوتهسرا نامید؛ چون عرف شاعری بر کوتاهسرایی بنا نشده است.
حرکت کوتاهسرایی بعد از انقلاب ادبی نیما یوشیج، یک حرکت نهچندان پررنگ اما ماندگار بود؛ تا آنجا که شاعری نبود که در طول عمر خود، شعر یا شعرهای کوتاه نسروده باشد؛ حتی اگر شده به تفنن. اما بعد از انقلاب کوتاهسرایی به واسطه کمیت و کیفیت توأمان، تبدیل شد به یک پدیده در شعر نیمایی و سپید. قالبهای کوتاه کلاسیک هم در کنار رونق و رواجی که پیدا کرده بودند، از کیفیت بالا و چشمگیری برخوردار شدند.
نادرست نیست اگر بگوییم این تمایل به کوتهسرایی، ریشه در یک حرکت فکری ایجازگرا دارد که بعد از نیما در چند زمان خاص، خواسته یا ناخواسته موثر بود. این حرکت نه چندان آشکار، نه تنها بر شعر نیمایی و سپید تاثیر گذاشت، بلکه در کوتاهتر شدن و رواج قالبهای کلاسیک نیز موثر بود؛ تاثیری که از ایجازگرایی میآمد.
نیمایی شعر گفتن کار آسانی نیست؛ از نیما، اخوان، سپهری، فروغ، شاملو، آتشی و... برمیآید، چون که زبان، کلام، بیان و در کل شعرشان به شعر کسی نمیماند؛ تنها به خودشان میماند؛ به خودشان که هر کدامشان در شعر نیمایی یگانهاند. مشیری و ابتهاج و نادرپور و... نیز در نوع نیمایی سراییشان که ریشه در نگاه و سبک و زبان نئوکلاسیکشان دارد، یگانهاند. بسیاری فکر میکنند اگر زبان را به سمت سادگی سوق دهند و قافیهها را پررنگ اعمال کنند یا اگر محتوای شعرهایشان عشقی باشد و از مسائل دمدستی صحبت کنند، میتوانند یک مشیری دیگر شوند؛ نه! محبوبیت او براحتی حاصل نشده، چون این راه، علاوه بر دود چراغ خوردن، جان بیتاب و دلی زلال میخواهد؛ استعداد شاعری هم میخواهد و نیز سواد شاعری. مشیری هم در حد و اندازههای خود صاحب سوادی بود که در تناسب با شعرهایش بود؛ یعنی نیازی نبود سوادش و نوع درکش از دنیا، شبیه نوع سواد و درک نیما، شاملو یا فروغ باشد. علاوه بر اینها، شاعر باید کاری کند شبیه معجزه. باید معجزه کند تا یگانه شود؛ تا آن حد و تا آنجا که اگر کسی خواست شبیه تو شعر بگوید، درجا برچسب بخورد که شبیه تو است.
و اما شعرهای مبین اردستانی:
«خوابیدهام/ در کوچهای کوچک/ بیپنجره/ تاریک در تاریک/ از 6 جهت بنبست/ چشم انتظار صبح رستاخیز/ تا بیهوا/ با شانهام دستی بگوید:/ بیخبر برخیز»
شاعر در شعر بالا بهسمت «نشدنی»ها پیش رفته است. «نشدنیها» مقولهای است در شعر که بعضی از آن به شکلهای گوناگون سخن گفتهاند. نشدنیها با خود نشانههایی دارند که شاعر را در آغاز سرودن واقف میکنند شعر را ادامه بدهد یا ندهد. شعر بالا از این دسته کارهاست؛ حتی اگر اردستانی استادانه قافیهپردازی کرده باشد. کلام دیگر این است که اینگونه اشعار حرفی برای گفتن ندارد. منظورمان از حرف، حرفهای عمیق فلسفی و اجتماعی نیست، چون برای پیداکردن چنین مفاهیمی، چه بسیار است کتابهای فلسفی و جامعهشناسی. چرا که حرف شعر از جنس دیگر است. البته خالی از مفهوم و کلام نغز نیست و حتی ممکن است گاه دارای کلامی فلسفی و گرایشات اجتماعی هم باشد اما منطقش منطق شعری است که محکمتر از منطق فلسفی است. معنا و مفهومش عقلی نیست، فراعقلی و شهودی است؛ رمزآمیز و شگفتانگیز، اگرچه ممکن است از محسوسات و چیزهایی که ملموس و دمدستی است سخن بگوید. البته حرفهای دیگری هم هست که در شعر گفتنی است؛ به شرطی که دیگران آن را نگفته یا به شکلی که تو گفتهای، نگفته باشند.
در شعر بالا، «در کوچهای کوچک خوابیدهام» یعنی چه؟! یا مگر این کوچه پنجره هم باید داشته باشد؟! بعد کوچه که از هر جهت بسته نیست، از بالا و ورودیاش باز است! اگر یک کوچه تمثیلی مد نظر شاعر است، باشد! پس لطف میکرد تمهیدات تمثیلیاش را فراهم میکرد. صرف بیان و نشان دادن چنین کوچهای، نه شکل تمثیلی پیدا میکند و نه سرچشمهای تخیلی دارد. اینها خیالبافیهایی است که ریشه در واقعیت ندارد، چرا که زیباترین و محکمترین و باورپذیرترین تخیلهای شعری به نوعی ریشه در واقعیت دارد.
اردستانی در شعر «بغض گلدان» هم دچار چنین مشکلی است و علاوه بر این، مشکل دستوری هم دارد، چرا که میشود گفت: «هستیام بیتو هیچ میشود» اما غلط است اگر بگوییم «آسمان بیپرندگان کوچ میشود». البته اگر بگوییم «آسمان بیپرندگان کوچ کرده» درست است. شعر «سرنوشت صفحهای سپید» اما بیان روان و خوبی دارد؛ با قافیهپردازیهای بجایش که موسیقی کلام را دوچندان میکند اما گرفتار حرفهای تکراری و مستعمل است. حرفهای گفته شده را میتوان دوباره بیان کرد، بهشرطی که آن را دقیقاً به شکلی دیگر و قرائتی دیگر بیان داری. یعنی این بیان دوباره آنقدر باید تازه باشد که برای مخاطب، معنا و مفهوم پیشین را تداعی نکند.
حداقل کار شاعر این است که از هر چیز و پدیدهای که حرف میزند، آن را از روزن نگاه خود و به شکل و شبیه خودش نشان دهد و از این راه، معنایی بر معناهای دیگر جهان بیفزاید.
شعر «سرنوشت صفحهای سپید» تا آن حد که زبانی روان دارد و قافیههایش ایجاد موسیقی کرده و توانسته از این راه کلامش را صیقلی دیگر و رنگی دیگر دهد، موفق است اما چیزی از درون نتوانسته وضعیتش را دگرگون کرده و به معنایش شکل دیگری بدهد. با این همه، او ساختار شعر نیمایی را خوب میشناسد و این زمینه مساعدی است برای ساختن اشعار درجه یک نیمایی بعدی.
بسیاری از غزلهای اردستانی صمیمی و ساده است و تا حدی عاطفی. بعضی نیز تا حد نثرهای معمولی منظومشده پایین آمده است:
«تعبیر خوابهای غریب من است این
یا خواب دیگریست که پیوست خوابهاست»
اما در غزل «پرندهتر» نشانههایی است که در آن از حرفهای معمولی استحاله نشده و قوام نیافته و قدرت و تجربه پیدا نکرده خبری نیست و غزل از جنس خیال، تصویر، رمز، اشاره و کنایه است؛ اگرچه کورسویی از معناهای بدون تمهید آن، در یکی دو بیت، مانع رسیدن این غزل به اوج نمیشود:
«نشست خستگیام را تکاند روی درخت
شکستهپرهایش را نشاند روی درخت
پرنده از دل مجروح و جان رنجورش
چهها چهها که برایم نخواند روی درخت
دم غروب که شد با نسیم آوازش
پرندههای جهان را کشاند روی درخت
هوای لانه خود کرد و بالهایش را
ز گَرد و رنگ تعلق تکاند روی درخت
پرنده بود، رها بود، مثل ما که نبود
پرندهتر شد و پر زد، نماند روی درخت»
اما غزلهایی از این دست که «من خستهام و به پایت نشستهام و...» یا «آینه نیاوردید که من وقتی برای دیدن خودم ندارم...» و یا از این حرفها که «بیا و خودم را از من بگیر...» و... بیشتر به درد ترانه میخورد؛ آن هم ترانههای معمولی!