گروه فرهنگوهنر: رخداد کودتای 28 مرداد در کنار همه تغییراتی که به فضای سیاسی و اجتماعی ایران تحمیل کرد، زندگی بسیاری از اهالی فرهنگ و هنر را نیز از خود متاثر کرد. نویسندگان و شعرا چه آنها که آن روز در پایتخت بودند، چه آنها که در شهرهای دیگر ایران حضور داشتند، از فشاری که همه جنبههای زندگیشان را متاثر کرد، گفتهاند؛ فضایی که موجب یک انزوای شدید سیاسی و اجتماعی برای دغدغهمندان نیز شد. در این میان یکی هم مثل سیدجلال آلاحمد، که در رفت و برگشتهایی پیدرپی با چپها و سایر روشنفکران قرار داشت، فرصت فراهمآمده بعد از کودتای 28 مرداد را برای سفر و ایرانگردی و نوشتن برخی تکنگاریها و سفرنامهها مناسب دید. نکته مهم آن است که آنچه ما از فضای سیاسی و اجتماعی پس از 28 مرداد میگوییم، آنچه در رسانهها گفته شده و آنچه در برخی فیلمهای سینمایی و سریالها یا برخی مستندها به نمایش درآمده، هیچ کدام گویای واقعیت تلخ کودتا نیست. یکی از دلایل این کمکاری، بیتوجهی به تاریخ شفاهی و توصیفاتی است که چهرههای شاخص در فضای فرهنگی و هنری از این کودتا داشتهاند. مثلا بزرگ علوی، از نویسندگان چپ، در ابتدای کتاب «چشمهایش» توصیفی از سالهای حکومت رضاخان دارد که من فکر نمیکنم نویسنده یا تصویرگری با این دقت توانسته باشد اختناق و خفگی آن روزگار را توصیف کرده باشد: «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمیآمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمانشان، معلمان از فراشها و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأموران آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه بهدور و بر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جانگذشتهای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در تمام کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است؛ مگر ممکن میشد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد. اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأس مردم در بازار و خیابان هم به چشم میزد. مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابانها دوروبرشان را نگاه کنند، مبادا مورد سوءظن قرار گیرند. خیابانهای شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود».
فکر کنید با همین جزئیات فیلمی درباره اوضاع سالهای 18-1317 ساخته شود، چقدر میتواند مردم را نسبت به واقعیت روزگار رضاخانی آگاهتر کند.
اما 28 مرداد32؛ که روزگار پس از آن وضعیت مشابهی با دوران اختناق رضاخان دارد. هوشنگ ابتهاج (سایه) از شاعران و چهرههای مطرح در فضای اجتماعی و فرهنگی معاصر، درباره روز 28 مرداد میگوید: «از 6 صبح تمام شهر را میگشتم. رفتم شهر دیدم بچهها سر خیابان فردوسی ایستادن و بازی میکنن. کامیون اراذل و فواحش میآد و میره و شعار میدن «مرگ بر مصدق» و «جاوید شاه». من دستمال گذاشتم جلوی دماغم که سبیلم رو پنهان کنم... کلی کوچه و پسکوچه رو گشتیم. چه روزگاری رو از سر گذروندیم! بعد رفتم خونه علی مستوفی. اونجا بودم که اون فاجعه خونه مصدق پیش اومد و ورق برگشت. من اون موقع سبیل داشتم. بچهها میگفتند سایه تو که نمیتونی خونه بشینی با این سر و ریخت هم هرجا بری میشناسنت. ما پیشنهاد میکنیم که سبیلتو بزن. من هم بیتاب بودم برم خیابون ببینم چه خبره. من گفتم خیلی خب. من رفتم تو حموم و سبیلهامو زدم و صورتم رو شستم. تا به اتاق برگشتم هول شدند بچهها. انگار یه غریبهای دیدن... شما اصلا نمیتونین باور کنین که ۲۸ مرداد 8-7 تا کامیون که توی آنها یک عده زنهای فاحشه بودن که خیلیهاشون مشهور بودن و چند تا سرباز بیاسلحه و چند نفر چماق بهدست راه افتاد، اینها توی کامیون روباز بودن و داد میزدن جاوید شاه، جاوید شاه!»
ابتهاج در پاسخ به سوال دیگری درباره دلایل شکست مصدق در کودتای 28 مرداد در روایتی که در کتاب «پیر پرنیان اندیش» آمده است، میگوید: «یکی از اشتباههای مصدق اعتماد و اتکای او به آمریکا بود، البته آمریکا در آن سالها یک چهره دموکرات حامی ملل آزاد داشت. مصدق آمریکا را نمیشناخت و باور نمیکرد که یک نیروی تازه نفس استعماری آمده جای استعمار کهنه را گرفته، برای همین تا دم آخر اعتقاد داشت که از آمریکا کمک بگیره بر ضد انگلیس».
مرحوم حمید سبزواری یکی از شاعران معاصر دیگر است که روایتی از شب و روز کودتا دارد که خواندنی است. سبزواری مینویسد: «در یک موقعیتی که همه کارها رو به راه شده بود، من جواب نامه کاشانی را با آنکه هیچ ارادتی در آن موقع نسبت به کاشانی نداشتم، نتوانستم هضم کنم، بعد متوجه شدم حق با من بود. کاشانی به مصدق نوشته بود (قبل از کودتای 28 مرداد) که کودتایی در شرف انجام است، آگاه باشید، بیا برگردیم با هم همکاری کنیم، ایشان جواب داده بود که: «دولت بر اوضاع مسلط است، این کارها بر شما نیامده است»؛ چنین جوابی داده بود، حالا شاید محترمانه تر از این. من وقتی این را دیدم، پشتم لرزید و من قبل از کودتا کاملا متوجه شدم، حتی شب کودتا کاملا مسلم میدانستم که امروز روزش است؛ حتما کودتا میشود.
او در ادامه در روایتی که در کتاب «حال اهل درد» آمده، از سختیهای پس از کودتا نیز میگوید: کودتا شد. ما چه کشیدیم و چه دیدیم. این ملت چه کشیدند. مزدوران به خانهها ریختند و غارت کردند و چه نوامیس که بر باد رفت. این را دیگر خدا میداند که مردمی که در مبارزات آن زمان دست داشتند از چپ و راست، از مومنین و معتقدان به اسلام گرفته تا دیگران؛ یعنی هر کس که مخالف با مسائل دربار و فروختن منافع ایران به بیگانه بود، چهها کشیدند. خدا میداند. بعد هم تبعید آمد و زندان و گرفتاریها که من یک شانسی در این جریان آوردم که از بستگان منسوب ما در کلانتری بودند که من در مختصر ایامی که در آنجا بودم معذب نشدم. بعد که من تقاضای تجدیدنظر کردم و از حبس بیرون آمدم، ایام آن خیلی مختصر بود. سالها بیکاری کشیدم. رنج این بیکاری خدا میداند چقدر سنگین بود. ما دوست را از دیگری نشناختیم، یکی را به نام خودی انتخاب کردیم، او را گذاشتیم در راس و دنبالش راه افتادیم. دروغ گفت به ما، دروغ. پس از کودتا و دستگیریام به خدمت من در (اداره) فرهنگ پایان داده شد و من سالها بعد از آن رنج کشیدم... احساس میکردم غالب مردم در خواب هستند و اگر افرادی بیدار هستند، ناگزیر چشمهایشان را روی هم گذاشتهاند و دل به خواب زدهاند... روزنامهها همه دم از پیشرفت مملکت میزدند و از انبساط خاطر ملوکانه و از ترقیات صحبت میکردند و ما عدهای بودیم که احساس میکردیم این ترقیات ظاهری است و آنچه در دنیا میگذرد و نصیب ملتهای دیگر شده، ما سهم بسیار کوچکی از آن داریم... احساس میکردیم در زندانی بزرگ هستیم».