printlogo


کد خبر: 223824تاریخ: 1399/6/13 00:00
بررسی عملکرد خائنانه گروهک نفاق/ بخش 10
پایان تدریجی یک سودا

محمدعلی صمدی: با پایان پاییز 62، سازمان منافقین در محدوده مرزهای جمهوری اسلامی ایران، دیگر تنها یک نام بود در کنار اسامی پرطمطراق چندین گروه و گروهک سیاسی دیگر و جز نیروهای امنیتی سپاه و دادستانی که در زندان‌ها و گشت‌های کسل‌کننده تعقیب و مراقبت، با آنان سر‌و‌کار داشتند، کسی یاد‌شان نمی‌کرد. اگر منافقی به جوانک مغرور و پرمدعایی که عنوان «نخست‌وزیر در تبعید» را به گردن آویخته بود- به خاطر تبدیل یک رقابت سیاسی داغ، به جنگی خونبار و آواره شدن در ینگه دنیا- حرفی نمی‌زد، تنها به دلیل امیدی بود که به تاثیرگذاری لشکریان مجاهد خلق(!) در ایران، بر تحولات سیاسی آینده می‌رفت. اما اخباری که از ایران می‌رسید، تناسبی با دعاوی تبخترآلود دار‌و‌دسته رجوی نداشت. پروفسور(!) فرانکشتاین جوان(!) که توانسته بود به اعتبار هزاران جوان مسلح در ایران و چسبیدن به بنی‌صدر، اعتباری کسب کرده و لاشه‌ای به نام «شورای ملی مقاومت» را با به هم دوختن قطعات بی‌روح دیگری (که البته هر کدام برای خود ادعای خدایی داشتند) سرهم‌بندی کند، حالا می‌دید بخیه‌ها در حال از هم گسستن هستند و پیکره کج ‌و‌ معوجی که بنا بود هیولایی شود و به جان «رژیم»(!) بیفتد (شورای ملی مقاومت)، کرم انداخته است. چشم همه فراریان مستاصل به او دوخته شده بود که هر روز وعده سقوط رژیم در هفته‌های آتی را می‌داد و حالا در برابر اخبار ضربات پی‌در‌پی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی به ماشین کشتارش، دستش به جایی بند نبود. 
در چنین بزنگاه‌هایی، رجوی به عادت همیشگی خود، معرکه‌ای بر پا کرده و در هیاهوی سوت و کف‌ها و داد و هوارها، برای خود زمان می‌خرید. شاید بتوان تقلای رجوی برای ازدواج با فیروزه، دختر 18 ساله بنی‌صدر را یکی از همین شگردها به شمار آورد. احتمالا بنی‌صدر پاییز سال 61 هنوز به جایی نرسیده بود که نگران گسستن پیوندش با مجاهدین خلق باشد اما آنقدر هوشیار بود که دریابد علاقه دخترش به ازدواج با مردی که 18 سال از او بزرگ‌تر است، نتیجه چرب‌زبانی‌های رجوی و وراجی‌های گیج‌کننده اطرافیان او است. او مخالفتش با این ازدواج را به دخترش اعلام کرد اما عروسی 24 مهر برگزار شد و تبلیغات و بزن و بکوب منافقین که در حصار کوچک اپوزیسیون مستقر در پاریس، کرکننده بود، چند ماهی حواس‌ها را از به گل نشستن کشتی‌ای که رجوی با بوق و کرنا به دریای خون جوانان سرزمینش انداخته بود، منحرف کرد.
سازمان از 30 خرداد 60 تا پایان سال 61 (ظرف 21 ماه) تنها در تهران بیش از 360 عملیات تروریستی اجرا کرده بود (هر 3 روز یک ترور) اما این تعداد سال 62 به چند فقره سقوط کرد (سال 63 هم فقط 22 ترور در تهران ثبت شد). در پایان سال 61 توقف ماشین ترور کاملا مشخص شد. حالا مرکزیت سازمان مانده بود با تلفات سنگین و دستان خالی، در برابر غرولندهای گروهک‌های دیگر. رجوی و نیروهایش، گرفتار بن‌بست ناشی از شکست در به اصطلاح جنگی بودند که در کوچه و خیابان‌های ایران به راه انداخته بودند و اساسا دیگر نیازی هم نمی‌دیدند به حفظ وحدت مصلحتی با سایر گروه‌های سیاسی که هیچ سهمی جز گرفتن مشتی عکس یادگاری و صدور بیانیه در رویارویی با جمهوری اسلامی نداشتند. از خرداد 62 خروج برخی اشخاص و گروه‌ها از شورای کذایی آغاز شد؛ اگرچه بعدها معلوم شد چنین فروپاشی مفتضحانه‌ای برای رجوی خیلی گران تمام نشده است. او از اواخر سال 61، پس از ناامیدی از تحولات داخلی ایران و بی‌ثمر دیدن اتحاد با سایر گروه‌ها، مشغول سبک و سنگین کردن گزینه‌های پیش رویش بود. 
 اینک در اوایل سال 62، یک بار دیگر، رجوی در وضعیت مشابه اوایل سال 59 (پس از شکست در انتخابات مجلس و ناامیدی از نفوذ به ساختار قدرت) قرار گرفته بود. آن روز بنی‌صدر هم ناکام در قبضه کردن مجلس به دست همقطارانش، در پی متحدی موثر و سنگین‌وزن بود. این بار صدام بود که شکست‌خورده از جنگی 18 ماهه (پس از عملیات «الی بیت‌المقدس» و «رمضان») تصمیم گرفته بود در میان مخالفان جمهوری اسلامی متحدی پیدا کند. اگرچه صدام به عنوان یک متجاوز خارجی، هیچ شباهتی به بنی‌صدر سال 59 نداشت اما رجوی، همان آدم جاه‌طلب و متوهم بود.

Page Generated in 0/0069 sec