وارش گیلانی: پیروزی انقلاب اسلامی ایران خیلی چیزها را به نام انقلاب ثبت کرد؛ برایشان شناسنامهای با نام و مشخصات خود خرید؛ حتی شعر و ادبیات نیز از این امر مستثنا نبود. پس شعری به وجود آمد که فقط طرفدار انقلاب نبود، بلکه شبیه انقلاب بود و زبان، نگاه، شکل و محتوایش را از آن وام گرفته بود. یعنی شاعران بسیاری بودند که برای انقلاب و ارزشهای انقلاب شعر گفتند اما زبان انقلاب را نداشتند؛ یعنی همان زبان گذشته و زبان شعر دیروز را وسیلهای کردند برای بیان مسائل انقلاب که طبعا جز در محتوا نمیتوانستند با انقلاب همخوانی داشته باشند؛ شاعرانی همچون مهرداد اوستا، حمید سبزواری، مشفق کاشانی و.... علی معلم، نصرالله مردانی، احمد عزیزی و... هم شاعرانی هستند که بین 2 گروه شاعران انقلابی و شاعران انقلاب، نوگراییهای منحصربهفردی داشتند که در فرصتی دیگر باید درباره ایشان سخن گفت. اما شاعرانی بودند که محتوای شعرشان را در شکل و زبان و فضایی ریختند که کلیت آثارشان عطر و بوی انقلاب را داشت و رنگ و روی انقلاب را نشان میداد. طبعا چنین اشعاری تأثیر محتواییاش بر مخاطب انقلابی به مراتب بیشتر از دیگر شاعرانی بود که صرفا وصف انقلاب میکردند.
البته پیش از انقلاب، همصدا با قیام 15 خرداد 1342 و رهبر آن قیام، حضرت امام خمینی(ره) و تحت تأثیر سخنان و کتابهای نیروهای انقلابی و روشنفکران دینی همچون دکتر علی شریعتی و به گونهای جلال آلاحمد، شاعرانی نیز به کشف زبان انقلاب نائل آمدند؛ شاعرانی که بیتأثیر از جریان عظیم ادبی شعر نو نیز نبودند؛ شاعرانی همچون علی موسویگرمارودی و طاهره صفارزاده. اما شاعرانی که اولین گامها را با نخستین قدمهای انقلاب پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برداشتند، شاعران جوانی بودند که از 17 تا 25 سال بیشتر نداشتند و کم نبودند اما شاخصترینشان سیدحسن حسینی، قیصر امینپور و سلمان هراتی بودند؛ شاعرانی که تأثیر خود را بر نسلهای بعد از خود گذاشتند و نسل شاعران انقلاب تکثیر شد. این 3 تن، خود به تنهایی و پشت به پشت هم زبان انقلاب را فهمیدند و سرودند، در عین حالی که توانستند از تجربه عظیم معاصر یعنی جریان شعر نو بهره ببرند.
اغلب شاعران و مخاطبان شعر و ادبیات، قیصر امینپور و پس از او سیدحسن حسینی را برترین شاعران انقلاب میدانند اما گروه کوچکی از فرهیختگان هم هستند که سلمان هراتی را به عنوان بهترین شاعر انقلاب میشناسند. بیشک دلیل این امر تنها آن نیست که بهترین اشعار سلمان، شعرهای سپید و نیماییهای او است، بلکه نوع زبان و فضای کلی شعر سلمان به گونهای است که روشنفکرجماعت را، اعم از روشنفکر دینی و غیردینی، بهتر جذب میکند؛ نه اینکه سلمان چنین قصد و نیتی داشته باشد:
«من مثل عصر روزهای دبستان/ پر از کسالت و تردیدم/ و دفترم/ از مشقهای خط خورده/ سیاه است»
تاثیر زبان فروغ را در سطرهای بالا میتوان دید. نوعی فضا و زبان روشنفکرانه در این سطرها احساس میشود.
اگر چه فراز و فرودهای هراتی به لحاظ شعری و زبانی بیشتر از سید و قیصر بود؛ شاید برای اینکه او جوانتر بود، شاید برای اینکه نوگراتر بود. طبعا دنبال تازهها گشتن، راه پرسنگلاخی دارد و راه قیصر و سید به نسبت راه هراتی هموارتر بود. یعنی شعر قیصر تنها به لحاظ نوگرایی یک هوا نوتر از شاعران میانه و نئوکلاسیک است؛ سید هم که زبان کلاسیکتری نسبت به قیصر دارد، اگر چه در شعرهای سپیدش گاه از او نوگراتر است اما همچنان چون شاملو از زبان آرکائیک بهره میبرد؛ زبانی که همچنان به نوعی کلاسیک است و وامدار زبان نثر قدرتمند قرن چهارم همچون نثر تاریخ بیهقی و نزدیک به آن، یعنی زبان مقالات شمس، فیهمافیه، تذکرهالاولیا و... اما زبان سلمان بین زبان شاملو و فروغ و سپهری در حال نوسان و جستوجو بود، تا راهی مستقل برای خود پیدا کند. این استقلال از راه درک سپهری میگذشت که به عرفان و طبیعت او نزدیک بود:
«تو بودی/ هوا روشنی پخش میکرد/ و من هر گلی را که میدیدم از دستهای تو آغاز میشد/... / من از ابتدای تو فهمیده بودم که یک روز خورشید را خواهی آورد/ دریغا تو رفتی!/ هراسی ندارم، مهم نیست، ای دوست/ خدا دستهای تو را منتشر کرد»
و نیز سلمان دوست داشت در کنار نرمی زبان سپهری، سختی زبان شاملو را نیز بیاموزد:
«آنان درختانند/ بارانند/ آنان نیلوفرانند که از حمایت دستان خدا برخوردارند/ آبیاند/ آسمانیاند/ نه تو و نه من نمیدانیم/... فراتر از داناییاند/ روشناییاند»
و همچنین زبان فروغ را:
«بهار تعجب سبزی است در چشمهای خاک/ روبهروی این شگفت درنگ کن!/ و درختان تجسم استفهامی سبز/ که سال را چگونه سرآوردی؟»
هراتی تقلید نمیکرد، از هر چشمهای جرعهای مینوشید تا سیراب شود اما «جز تشنگی بهدست نمیآورد». سلمان حتی بیتأثیر از زبان نثرگونه شاعرانه اما فخیم و رسا و بلیغ موسویگرمارودی نبود:
«سپیدتر از سپیده/ بر شقیقه صبح ایستادهای/ و از جیب خویش/ خورشید میپراکنی...»
عدهای معتقدند هراتی از شعر صفارزاده تأثیرپذیری دارد. به نظر من این اشتباه از آنجا نشأت میگیرد که سلمان گاه زبان ایدئولوژیکی خود را با صراحت نثر درمیآمیخت. در حالی که این ضعفهای شعری سلمان بود؛ ضعفهایی که در چنین مواقعی؛ ضعفهایی که تا آخرین روزهای شاعری صفارزاده با او همراه بود؛ اگر چه او نیز به مرور، بویژه بعد از انقلاب، از این درآمیزی زبانش به وقت بیان مستقیم ایدئولوژی فاصله گرفت و حتی استفاده از قافیه را نیز تا حدی در دستور کارش قرار داد و علاوه بر آن، شعرش را تا حدی به آرایههای ادبی آراست و به این دسته از اشعارش و حتی به نوعی به کلیت اشعارش حس و عاطفهای دیگر منتقل کرد.
تأثیرپذیری هراتی از نیما نیز بیشتر در حد بهرهگیری از تئوریهای نیماست. یعنی هراتی از نیما آموخت که میتوان زندگی و عشق را و مسائل و دردهای اجتماعی را با وامگیری از طبیعت شمال نشان داد و به تصویر کشید. این بود که هراتی همچون نیما سعی کرد از فرهنگ و واژههای اصیل مازندرانی یا بهتر بگوییم، فرهنگ گیلمازی در شعر خود بهره ببرد و به قول نیما «نترسید از کاربرد آنها و خیال نکنید قواعد مسلم در زبان رسمی پایتخت است»، زیرا کاربرد واژههای بومی از نظر زیباشناختی تأثیر شگرفی بر شعرهای نیما داشته است؛ واژههایی همچون «ریرا»، «تلاجن» «ازاکو»، «وازنا»، «داروگ» و... که پشت هر کلمهای، خاصه وقتی با دیگر کلمات مرتبط میشوند، کوهی از فرهنگ و دریایی از معنا نهفته است. تعدادی از شاعران بعد از انقلاب نیز این سفارش نیما را با گوش جان پذیرفتند و با استفاده از فرهنگ و زبان بومی و قومی خود، در محتوا و شکل شعر خود تا حدی تغییر و تنوع ایجاد کردند.
هراتی برای رسیدن به استقلال شعری و زبانی در همان مدت کوتاه یکی، دو دهه شاعری چه فرازهایی را دریافت و از چه فرودهایی خود را بالا کشید و چه راههای پرسنگلاخی را برای خود هموار کرد، تا رسید به اصل خود؛ آنجا که ترکیبهایی نظیر «قامت نیزه» را در زبان سپهریوار خود وارد کرد و در نتیجه ماهیت و محتوای شعر را نیز عوض کرد و سرود:
«خواب دیدم، دلم برای لمس آفتاب چونان نیلوفری بر قامت نیزه پیچید»
و نیز پس از آن به تفکر ناب دینی و مذهبی رسید؛ جایی که با حفظ پشتوانههایش، از زبان تیز و نگاه انقلابی دکتر شریعتی نیز که با اعتقاداتش نزدیکی بیشتری داشت بهره برد و اینچنین سرود:
«باید به آن قبله دشنام داد/ که در زیر سایه نشستند/ و امان شکفتن در خویش را کشتند/ باید به آن قبله پشت کرد/ که دل خورشید را شکستند»
هراتی از منظر فکری و نگاه اعتراضی بیش از سید و قیصر به شریعتی نزدیک است و زبان اعتراضی خود را از نگاه مستکبرستیز او گرفته است؛ همچون همه روشنفکران مذهبی پیش از انقلاب. البته بخش عظیمی از ایشان بعدها به مرور از جامعیت اندیشههای امام خمینی(ره) پیروی کردند و عملا تفکر شریعتی را به حاشیه بردند. یعنی شاعران به واسطه گرایشات تند فردی خود (در کنار گرایشات تند اجتماعی خود)، به امام نزدیکتر شدند؛ خاصه از طریق مذهب تشیع با تکیه بر اصل ولایت که بعد از انقلاب، حقیقت و اصالت آن نزد شیعیان انقلابی روشنتر شده بود؛ خاصه وقتی که تفسیر عرفانی سوره حمد امام، جامعیت ولایت او را در نگاه اهل شعر و هنر آشکارتر میکرد. سلمان و امثال او همانگونه که بیتاثیر از انقلاب و امام نبودند، بیشک از جمله شاعرانی بودند که جامعیت رهبر خود را به گرایشات درونی خود گره زدند و از سمت زبان مستقیم مذهب به سمت اشارات عرفان مذهبی چرخیدند. و سلمان سرود:
«سجادهام کجاست؟
میخواهم از همیشه این اضطراب برخیزم
این دلگرفتگی مداوم شاید
تأثیر سایه من است
که اینسان
گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستادهام
سجادهام کجاست؟»
بعد با «ترانههای بعث سبز» در تکامل نگاه شاعرانه خود کوشید:
«من پیش این دریچه چشم به راه بهارم/ میدانم سبزتر از جنگل/ هیچ وسعتی بهار را نسرود/ و سرختر از شهید هیچ دستی در بهار/ گلی نکاشت»
گفتیم که در تکامل و استقلال شعر و زبان سلمان، علاوه بر تأثیر عرفانی دین و نیز عرفانی که بر اساس تفکر دینی خود برآمده، رگههایی از عرفان مذهبی نیز قابل تفسیر است و پس از آن نگاه اجتماعی عارفانه که از شعار خالی است و با طبیعت همدستی دارد:
«آی گالش! / با ما بگو/ آویشن کدام بهار در سبد دستهای تو گل ریخت/ و رازیانه وحشی را/ کدام دست لطیف از بالای بلند تو آویخت».
نگاه عرفانی سلمان تنها فردی و درونگرایانه نیست، بلکه با طبیعت و جامعه انقلابی و جبهههای جنگ و تفکر دفاع مقدس نیز همراه است:
«ای مادران شهید/ سوگوار کهاید؟/ دلتنگیتان مباد/ آنان درختاناند/ باراناند/ آنان نیلوفراناند/ که از حمایت دستان خدا برخوردارند/ آبیاند، آسمانیاند».
و در نهایت، سلمان در «نیایشوارهها» و شعرایی نظیر آن به کمال شعری خود و به تکامل و طبعا به استقلال شعری و زبانی خود رسید:
درخشش تو مثل آبشاری/ از بلندیهای محال میریزد/ در تخیل پنجرهای است/ که هفت آسمان در او جمع میشود/ من به مدد مهربانی تو/ و آفرینههای این تخیل مغموم/در باغهای ناممکن آواز میخوانم/ برای سنگهای پرنده
***
در انبوه اندوه و زخم/ قلم با سوسنهای سپید/ آواز میخواند/ درخت، شادی مرا میپرسد/ من مزرعهای را مینمایانم/ که فردای من است/ آنجا گیلاسها/ دست به دامن دارند/ و شکوفههای پیراهن من/ حرف میزنند/ شکوفههایی که امروز/ یک زخم بیشتر نیستند/ تو به حرمت این شکوفهها / مرا با دست اشاره خواهی کرد.