مهدی خدادادی: انسانهای زیادی در سراسر جهان به این نظریه اعتقاد دارند که ورای این جهان به طور همزمان، جهان دیگری وجود دارد که آن را جهان موازی مینامند؛ جهانی که در آن انسانها بر اساس علایق و تفکر در دستههای روحی قرار گرفته و نسبتهای تعریفشده نسبی و سببی دنیایی در این دستهبندی لزوماً جایگاهی ندارد ولی امکان وجود این نسبتها نیز نفی نمیشود. انسانهای قرار گرفته در یک دسته روحی در تمام مدت حیات دنیایی خویش در جستوجوی یکدیگر بوده و رسیدن به هم و تشکیل اجتماعی واحد، برای آنها بالاترین لذت را دارد، چرا که اجتماعی است که اعضای آن حرف هم را بخوبی درک کرده، جهانبینی و دغدغه یکسان داشته و اهدافی مشترک را در طول زندگی دنبال میکنند و انرژی و توانشان در زندگی صرف متقاعد کردن انسانهایی که با آنها در تعامل هستند، نمیشود. حکایت کتاب «دیدم که جانم میرود» نیز حکایت همین موضوع است. حکایت ۲ انسان در یک دسته روحی در جهانی موازی با جهان ماده. داستان ۲ نوجوان که دست روزگار آنها را با هم آشنا میکند و این وصال شیرینترین اتفاق زندگی آنهاست. رفاقتی که این دو انسان را به روحی واحد در ۲ پیکر مبدل میکند. انسانهایی که با شادی هم شاد و با ناراحتی هم ناراحت میشوند. ارتباطی تنگاتنگ که هیچ چیز جز مرگ توان قطع آن را ندارد.
در کتاب «دیدم که جانم میرود» نویسنده به شرح رفاقتش با شهید مصطفی کاظمزاده میپردازد. حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، عکاس، محقق و نویسنده دفاعمقدس صاحب آثاری چون از «معراج برگشتگان»، «کمین جولای 82»، «سید عزیز»، «پارههای پولاد»، «خاطرات انقلاب اسلامی»، «خاطرات شکنجه»، «یاد ایام»، «یاد یاران» و « نامزد خوشگل من» در این اثر مخاطب را پای خاطرات دوران نوجوانی خود مینشاند و داستان یک شیدایی را به تصویر میکشد.
«من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب! کی میخوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت: من... امروز... شهید میشم!
فکر میکردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: از این شوخیهای بیمزه نکن که اصلا خوشم نمیآد. اونم درباره تو.
ولی شوخی نمیکرد. اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خنده همراه بود.
....
چکار باید میکردم؟ اصلا چکار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت، تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمه راه. من میماندم! اصلا اهل رفتن نبودم.
ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چطور او را از رفتن منصرف میکردم؟ بدون شک دست خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟ پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتما میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!»
کتاب «دیدم که جانم میرود» به قلم حمید داوودآبادی در 264 صفحه به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ و تاکنون بیش از 15 نوبت تجدید چاپ شده و در اختیار مخاطبان و دوستداران آثار در حوزه ادبیات دفاعمقدس قرار گرفته است.