printlogo


کد خبر: 224126تاریخ: 1399/6/20 00:00
یک داستان آموزنده + سوسماز

حتما شنیده‌اید داستان آن مرد خدانشناس را (زود قضاوت نکنید! واقعا خدانشناس بود. بقیه متن را بخوانید) که همیشه منکر وجود خدا می‌شد. و لابد می‌دانید که یکبار در خواب می‌بیند داشته با کسی در ساحلی قدم می‌زده و اتفاقات ریز و درشت زندگی‌اش هم مثل تلویزیون QLED روی آب دریا به نمایش در می‌آمده و با آن شخص، که ظاهرا خدا بوده، صحبت می‌کرده. 
تا اینجایش را اگر نمی‌دانستید، پس بقیه‌اش را بدانید که بعد از قدم زدن، آن مرد خدانشناس بی‌دین و ایمان لامذهب (بابا به جان خودم فحش نیست اینها) با شکوه می‌پرسد: «خدایا دیدی با هم قدم می‌زدیم و ردپای جفت‌مان روی ساحل می‌ماند، غیر از همان جاهایی که من در سختی بودم و فقط یک ردپا روی ساحل بود؟ چرا در کنارم نبودی و در آن موقعیت‌های سخت مرا تنها گذاشتی؟»
اما جوابی می‌شنود به غایت تاثیرگذار و آموزنده. خدا- یا حالا هرکسی که در خواب وی ادعای خدایی کرده بوده- می‌گوید: «اتفاقا آن ردپاهای من بود و تو را در آغوش گرفته بودم تا از آن موقعیت‌ها عبور دهم». آن مرد، در حالی که صحنه اسلوموشن سیاه و سفید شده بود و آهنگ سوسماز پخش می‌شد، از خواب پرید و سر به سجده گذاشت و توبه کرد. 
البته او به خاطر ترشح بیش از حد اکسی توسین، دچار جو‌زدگی آنی شده بود. از این داستان نتیجه می‌گیریم که مبحث پا و قدم و رد پا خیلی چیز مهم و غلط‌اندازی است و مثلا ممکن است در حالی که شما فکر می‌کنید روی پای خودتان ایستاده‌اید، در واقع روی پای مردم ایستاده باشید، چون مردم از بس شما را دوست دارند، بغل‌تان کرده‌اند، یا شاید شما روی کول‌شان سوار شده‌اید... نمی‌دانم، گفتم که مبحث دقیق و ظریفی است!

Page Generated in 0/0080 sec