وارش گیلانی: نهتنها شعر کلاسیک گفتن تمرین و ممارست مدام میخواهد تا شاعر در آن صاحب تبحر و تجربه شود، بلکه این امر درباره شاعران نیمایی و سپید هم صدق میکند. پس شاعرانی که یک عمر شعر کلاسیک گفتهاند، صرفا به اعتبار اینکه هر کس شعر کلاسیک گفته باشد بهتر میتواند شعر نیمایی و سپید بگوید، دل خوش نکنند که این راه، هم سختتر از راه شعر کلاسیک است و هم نیازمند ممارست مدام. (البته بعد از تبحر یافتن در شعر نیمایی و سپید، سابقه و تجربه گفتن شعر کلاسیک موثر خواهد بود). سختتر است، چون از ابزارهای موثری همچون وزن و قافیه و ردیف، یا کمتر میتواند استفاده کند یا در کل نمیتواند از آنها برای بهتر، زیباتر و منسجمتر کردن اشعارش بهره ببرد و...
مهمتر از همه اینها، همان داشتن تمرین و ممارست مدام سالیان است که شاعر را در آن شیوه یا قالب صاحب تجربه و سبک و حتی صاحب زبانی دیگر یا مستقل میکند. یعنی بدون این سابقه و کسوت، نهتنها نمیتوان شاعری خوب و تاثیرگذار در حوزه شعر نیمایی و سپید شد، غزلسرا و مثنویسرای خوبی هم نمیتوان شد؛ فرقی نمیکند. حال با این احتساب، علی داوودی که ظاهرا هیچ تجربه و تمرینی در این شیوه- آن هم شعر سپید- ندارد، با چه پشتوانهای ناگهان خود را به اینجا رسانده است که تازه اول راه سختیها هم هست. من حتی شاعر نهچندان خوبی را در حوزه شعر سپید میشناسم که از پس 40 تا 50 سال شاعری در این حوزه، ناخواسته به چنان موسیقی کلامی در شعر سپید رسیده که حیرتانگیز است؛ آن موسیقی جادویی که شاید خود نیز به آن یا حداقل به همه آن آگاه نباشد. نمیگویم خود را به بزرگان شعر معاصر و امروز رسانده اما تلاش و ممارستش، او را به جایی رسانده که حداقل مزدش بوده است. یعنی شما اگر متبحرترین شاعر کلاسیک و بهترین غزلسرای معاصر هم باشید، بیکسب تجربه در طول زمان، حتی نمیتوانید به پای آن برسید. نمونههای با ارزش بزرگان غزلسرایی همچون حسین منزوی و محمدعلی بهمنی هستند که مجموعههای نازک و قطور شعر نیمایی و سپیدشان هیچ جلوهای در شعر معاصر و امروز پیدا نکرده است. حکایت، حکایت داستان دختر کوچکی است که گاوی را به دوش میکشید و هر روز از صد پله قصر بالا میبرد. هر چند اینکه این ۲ شاعر غزلسرا، وقت بسیاری هم برای آنها گذاشته بودند. لابد نه وقت و تمرکز کامل یا حداقل لازم! نکته آخر استعداد داشتن شاعران در یک حوزه خاص شعری است که بحثی دیگر است.
حال علی داوودی با کدام تمرین و در کدام سالها گوساله شعر سپید خود را بالا برده است!؟ ما نمیدانیم! شعرهای دفتر «چاپ بیروت» که نشانههای چندانی از آن ندارد!
مجموعهشعر «چاپ بیروت» در هیبت و جلد بسیار ویژه و کاغذ چشمنوازش بهراستی چاپ بیروت را تداعی میکند؛ البته بیروت امروزی و جدید را که سعی کرده اصالت نوع چاپش را هنوز حفظ کند. این کتاب را شهرستان ادب با ابتکاری جالب به چاپ رسانده است. اخیرا این ناشر ابتکارهای دیگری هم روی مجموعههای دیگر پیاده کرده که جالب است؛ و گاه آنقدر جالب که تاثیر روانیاش مخاطب و بیننده کتاب را برای خواندن محتوای کتاب حریص میکند!
مجموعه شعر «چاپ بیروت» در 84 صفحه، در بهار 1397 چاپ شده و شعرهای سپید علی داوودی را دربردارد؛ شاعری که تا حالا و در طول عمر نزدیک به 50 سالهاش، نهتنها به شاعر شعر سپید مشهور نیست، بلکه به شاعری که مثل خیلیها شعر سپید هم میگوید، شناختهشده نیست.
شعرهای «چاپ بیروت»، شعرهای سفر است. این کار در دهههای قبل توسط چند تن از شاعران امروز تجربه شده است اما از آنجا که در «سفرسرودها»، همواره یک نوع آگاهی و قصد در شعر گفتن سبب مصنوعی شدن اشعار میشود- اگر چه با ورود واژههای جدید بهواسطه دیدن مکانهای گوناگون در زمانهای متفاوت و چیزهای تازهای که در آن مکانها دیده میشود، اشعار سفری یک نوع تازگی و دیگر بودن را تجربه میکند- بیشک بهواسطه همان خودآگاهی، معمولا شعر درجه یک و بزرگ ساخته نمیشود.
داوودی در اغلب شعرها تنها واقعیتها و صحنههایی را که میبیند بیان میکند! یعنی این واقعیتها درونی شاعر نمیشوند، ملموس نیستند، شاعر در بیدار کردن حس باورپذیری مخاطب ناکام است، و خلاصه بیهیچ تمهیدی، خام خام شعرهایش را در اختیار مخاطب قرار میدهد. و این در حالی است که اغلب شاعران نمیدانند بسیاری از مخاطبان غیر شاعر کمتر از دریا نیستند! یعنی داوودی با کدام واسطه و تمهیدی از مخاطب میخواهد که او «برآمدن خدایان و قدیسان را از معبدهای لبنان» باور کند؟!:
«گفتم سلام لبنان!/ شاخههای زیتون/ در گرمی دهانم جوانه زدند/ سیبهای سرخ/ شعلهورند/ و نیوتن در باغ نبود. / گفتم سلام لبنان!/ قدیسان و خدایان/ برآمدند/ از صخرهها».
کل شعر این بود! و در جای دیگر صرفا با آوردن «همبازی همند» توانسته خیلی ضعیف ایجاد تجنیس کند که در شعر نو در این زمینه کولاکها شده است؛ ضمن اینکه این بهاصطلاح شعر، تنها یک گزارش خبری از گوشهای از واقعیتی است که هر کسی میتواند آن را ببیند و بازگو کند. داوودی حتی در این کار نخواسته و نتوانسته کمی با زبان بازی کند (آنگونه که در جایی دیگر) و بگوید: «برای خودم تاریکی درست میکنم» تا حداقل آن را از حالت نثر و واقعیت صرف درآورد، چرا که امروزه تحلیلگران سیاسی هم براحتی از این جملههای غیرمعمولی که دیگر مستعمل شده و شکل واقعی به خود گرفته، استفاده میکنند: «لبنان خلاصه ویرانی تاریخ»:
«لبنان اسمی بود/ بر دیوارهای قدیمی قلب عربی من/ که با حروف لاتین نوشته بودنش. / لبنان خلاصه ویرانی تاریخ/ ستونی از خاطرههای دور/شهر خواب/ که در کوچههایش/ گنجینههای صلیبی و رویاهای فینیقی/ همبازی همند».
البته «شاخههای زیتون در گرمی دهانم جوانه زدند» و «سیبهای سرخ شعلهورند» زیبایند؛ اما اول اینکه کار چندانی به شعر ندارند و تنها بهخودیخود زیبایند و دوم اینکه تعابیر و تصاویرش بسیار آشنایند؛ بویژه دومی که تداعیکننده بسیار دارد؛ مثل «گلهای سرخ آتشینی که شعلهورند». یا وقتی سهراب میگوید: «سیب سرخ آوردم، سیب سرخ خورشید» دیگر از خورشید چه چیزی شعلهورتر است؟ پس دنباله آن این به ذهن میرسد: «که شعلهور است».
حضور موثر هرازگاهی عنصر عاطفه در این دفتر، شاید تنها نقطه اتکای شاعر باشد که کل شعرهایش ناگهان فرو نریزند! جملات عاطفی تاثیرگذاری که البته گاه ممکن است تنها برشی از یک داستان باشد که چندان مطول هم نباشد. به نظر شما آیا نمیشد همین جملات را با کلمات کمتر و تاثیرگذارتری بیان کرد:
«اینجا/ زادگاه من است انگار/ و آنقدر صمیمی/ که میخواهم در خانهای را بکوبم و بگویم تشنهام/ و مادربزرگ خانه آنقدر واقعی باشد/ که لیوانی خاکشیر برایم بیاورد».
البته از این جملات تاثیرگذار عاطفی در دفتر «چاپ بیروت» چند نمونه پیدا میشود که ما ۳ نمونهاش را میآوریم:
«من میدانم فاصله انسان را تا ماه را/ وقتی تو کنار منی/ و حواست جای دیگر است».
«وقتی که کوههای بزرگ در مغزم متلاشی میشوند».
«اگر باد سربهراه بود/ در دستانش بادبادک میگذاشتم».
و شعری در پایان و دیگر هیچ:
«باران/ داغ و شلوغ میبارد/ بیروت معشوقه سرسختیست زیر باران. / پناهم بده، پناهم بده/ پناهم بده/ در شب بمب/ پناهم بده/ در بارش موشکها/ پناهم بده/ معشوق من!/ چترها سوراخ شدهاند!»