محمدرضا کردلو: در دبیرستان، وقتی بخشی از قصه سمک عیار را خواندم و خواستم بیشتر بخوانم، رفتم کتابخانه عمومی، گزیدهای از قصه که نمیدانم کی نوشته بود و مال کدام نشر بود را برداشتم و یک قصه مشتی خواندم؛ سمک عیار. نخستینبار نام «حلب» را آنجا دیدم. همان اولش. وقتی مرزبان پادشاه «حلب» میخواهد فرزنددار شود. وزیرش هامان به او میگوید که با گلنار دختر پادشاه عراق ازدواج کند. مرزبان از گلنار صاحب پسری به نام خورشید میشود. خلاصه این خورشیدخان بزرگ میشود و در حین شکار عاشق مهپری، دختر پادشاه چین میشود و قصه عاشقانه ادامه پیدا میکند. پادشاه چین جلوی پای خورشید شروطی میگذارد و اینجاست که سمک وارد ماجرا میشود و به او کمک میکند تا اینکه در ادامه قصه، نقش سمک عیار جدیتر میشود و قصه، قصه او میشود.
از حلب دور نشویم. بعدتر «حلب» را با چند ارکستر که اتفاقی در یوتیوب دیده بودم، شناختم. بعد جنگ شد. حالا دیگر چند وقت یک بار نام حلب را در اخبار میخواندند. تا اینکه در یکی از روزهای یکی از سالهای اخیر در جنگ تکفیریها علیه سوریه خبر سقوط حلب منتشر شد و هر از گاهی خبر پیشرویها میآمد و باز احتمالا شکست و دوباره پیروزی. تا اینکه در پاییز ۹۵ حلب آزاد شد. آن روز در تحریریه «وطن امروز» در میان همه تیترهایی که روی تخته نوشتیم، یکی را انتخاب کردیم و برای این آزادی با عکسی فاتحانه از سربازان مقاومت، تیتر زدیم: «شهر آزاد گشته». یادم هست فردایش کانالهایی که برای شهادت سربازان و سرداران ما در جنگ با تکفیریها از فعل «کشته شدند» استفاده میکردند، ادای وطن دوستی درآوردند که این تیتر برای آزادی خرمشهر است و نباید برای حلب استفاده شود. غافل از اینکه مگر حلب را کسانی جز فاتحان خرمشهر و بقیهالسیف آنها آزاد کردند؟ تفکر هم همان بود؛ تفکری که روزی دیگر در حسینیه امام خمینی از زبان سید شاعری اینطور ادا شد:
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟
ای جانم حاجقاسم. بعدتر فیلم کوتاهی دیدم از ایشان که همین ابیات را با عشق و اشک برای برای رزمندگان میخواند.
بازگردیم به «حلب». یک بار ۲ سال پیش آمدم حلب و همانی بود که فکرش را میکردم. بخشهایش خود تاریخ است. برای اینکه تقریب به ذهن شود «طریقالعلمای نجف- کربلا» را یادآوری میکنم. انگار از ۱۴۰۰ سال پیش قطعهای از تاریخ را برداشتهاند و آوردهاند گذاشتهاند پیش پای شما. یعنی عزیمت شما صرفا سفری جغرافیایی نیست؛ سفری که از نقطهای به نقطه دیگر. سفر به دل تاریخ است؛ تاریخی که چیزهایی از آن میدانیم و خیلی چیزها نمیدانیم؛ تاریخی که پیوندی عمیق با مذهب ما و گرایشهای عقیدتی ما دارد و اتفاقا به همین دلیل است که «روح تاریخ» در «مکان جغرافیایی» برای ما زنده میشود. خیلی از ما احتمالا این تجربه حسی را داشتهاند که پیش از رسیدن به «بینالحرمین» بارها در عالم خیال به آنجا سفر کردهاند. مجاورت معنوی که در ارزشهای خبری میگویند همین است اصلا؛
از تو دوریم ولی با تو سخن میگوییم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
حالا در حلب. نقطهای هست به نام «مشهدالنقطه» که «مشهدالحسین» نیز میخوانندش. محل یک رخداد که حمید برقعی در یک بیت، خود به آن اشاره میکند؛ بیتی که تلنگر عجیبی دارد:
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
ماجرا، ماجرای ملاقات راهب نصرانی با کاروان اسرای کربلاست. در دیری در حلب. حالا همان نقطه مسجدی شده است و آنجا که راهب، سر مبارک امام حسین را نگه داشته و تا صبح به راز و نیاز با «سر» پرداخته، زیارتگاهی است برای آنان که قصه «سر» را میدانند. و چه سرّی است در «سر». آنجا که آوینی هم از بهای دیدار میگوید: «زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بیخون خدا- ثارالله- مردهای بیش نیست و «سر» مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است بین خدا و عشاق یعنی که این است بهای دیدار».
حالا در همان محل و همان نقطهای که در ۱۴۰۰ سال پیش آن واقعه شگرف اتفاق افتاد و معجزهای که میخواست زبان بینالمللی حسین علیهالسلام را آشکار کند، ماندگار شد؛ روایت آن ماجرا به شکل تئاتر روی صحنه میرود و مخاطبان که عموما مردم حلب هستند و از مسیحیان و اهل سنت، با نقش راهب نصرانی همزادپنداری عجیبی میکنند. این را در گفتوگو با آنها میتوان دریافت. مردی میانسال از مسیحیان حلب پس از تماشای تئاتر میگفت: «راهب، پس از ملاقات با سر مبارک امام حسین به «دین» و مذهبی بالاتر از همه مذاهب دست یافت». دختر جوانی هم میگفت: «انسانیت چیزی است که از این نمایش آموختم». همسر یکی از شهدای اهل سنت، در حالی که پسر کوچکش را در آغوش گرفته بود و ماجرای شهادت همسرش را تعریف میکرد، اشک میریخت و در لحظهای که توانست برخود مسلط شود جملهای بر زبان آورد که عمق بینشش را نشان میداد. گفت: «من مادرم و معلم. دوست دارم مادری شبیه زینب باشم و معلمی شبیه حسین علیهالسلام. و همه اینها را که میبینی متوجه ماجرایی دیگر میشوی؛ اینکه تبلیغات و رسانهها با همه ابزار و ادوات پر زرق و برقشان و با همه مهندسان و اساتید جنگ روانی نتوانستهاند حقیقتی به نام حسین را از یاد آزادگان جهان پاک کنند. سپس جنگ به راه انداختند تا مذاهب مسلمان را فرقههایی رو در روی هم نشان دهند. یکی از طولانیترین جنگهای 100 سال اخیر را در عراق و سوریه به راه انداختند. با سنگینترین ادوات. با دلارهای سعودی و سلاحهای آمریکایی. در عمل اما نصر خدا با مجاهدان واقعی راهش بود. جای حاجقاسم هم حسابی خالی است؛ کسی که سالها گمنام و بدون تبلیغات کوشید امنیت و آزادی سوریها و عراقیها را تامین کند؛ امنیتی که ضامن امنیت و آزادی ۱۰۰۰ کیلومتر آنسوتر، یعنی ایران شد و مردم ما از توطئههای داعش و گروههای تروریستی علیه کشورمان جز چند عملیات زبون و ناکام، چیزی ندیدند و آسیبی به روند عمومی اداره کشور نرسید. یادآور آن سخن امیرالمؤمنین که فرمود: «در نقطهای که دشمن میخواهد با شما بجنگد، به مقابلهاش بروید و مگذارید به مرزهای شما برسد. که اگر چنین شود، ضربه خواهید خورد». و رزمندگانی که مدافع حرم نام گرفتند، چنین کردند.
حالا تا حدودی مرزها تثبیت شده. آنها که در میدانهای نبرد حسینی جنگیدند و شرایط امروز و پیروزی امروز را رقم زدند، کار حسینی کردند و آنها که ماندهاند برای تثبیت مرزهای اعتقادی، رسالتی زینبی دارند؛ روشنگری با ابزار کلام و زبان که نمایش و تصویر جنبهای از این رسالت است. روشنگری برای مقابله با تفکر، برای پیشگیری از جنگ. بخشی از تکفیریها از درون خانههایی آرام راهی جنگ شدند؛ جنگ علیه مردم خودشان. جهلشان مایه جنگ شد. و با این جهل باید جنگید، چرا که داعش و گروههای تروریستی پیش از اینکه مسلح به سلاحهای سهمگین شوند، به تفکر تکفیری مسلح شدند. در تعریف این کلمه «تکفیری» عبارات زیادی شنیدهام اما جالبتوجهترینشان دیالوگی بود که در یک فیلم سینمایی شنیدم: «تکفیری میدونی یعنی چی؟ یعنی هیچی غیر از خودشون رو قبول ندارن». و بدتر از اسلحه تکفیری این تفکر تکفیری است که تصویری خشن از مردم غرب آسیا را برای غربیهایی که در خانه نشستهاند، مخابره میکند. خب! با تبلیغات اینچنینی معلوم است آمریکا و آمریکایی به هشتگ زندگی نرمالشان افتخار خواهند کرد! زندگی نرمالتر از اینکه جنگ راه بیندازی و خودت متوجه کمترین آسیبی نشوی و مدام پرپر شدن زنان و کودکان و غیرنظامیان را تماشا کنی. دست آخر هم صلح نوبل را تعارفت کنند. خب! خیلی نرمال به نظر میرسد! با همین زور حداقلی که داریم و سختیهایی که به نسبت خیلی از کشورهای غربی برای تولید محصولات فرهنگی تجربه میکنیم اما راه رسانه و ارتباط فرهنگی را باید بازکنیم. برای کاستن از هزینههای جنگ و پیشگیری از جنگ و عواقب آن که هزینههای فوق تصوری برای ملتها ایجاد میکند، چه خوب است که با فعالیتهای فرهنگی، با زبان و کلام و به همان شیوهای که زینب سلامالله در شام به حقیقت چهره واقعی اسلام را معرفی کرد، با مردم سخن گفت. آن هم به زبان خودشان، بازیگران خودشان؛ روش و مدلی که خودشان در تئاتر برای ایجاد مفاهمه با مخاطب اتخاد میکنند. لازم است اشاره کنم که سازمان اوج این کار را کرده است. کورش زارعی، کارگردان تئاتر به خاطر تجربه موفقی که ۲ سال پیش از این در اجرای نمایش «الشمس تشرق من حلب» (خورشید از حلب طلوع میکند) داشت، به دعوت هنرمندان تئاتر کشور سوریه دوباره این نمایش را در حلب روی صحنه میبرد و مقدمه یک گفتوگوی مهم فرهنگی شده است؛ گفتوگویی که گذشته را یادآور میشود، شکستها و پیروزیها را. دوستان و دشمنان را. جنگ و صلح را و حاجقاسم و ابومهدی را که مردان جنگ برای صلح بودند و حالا یک جهان آزادگی، دلتنگشان است.