وارش گیلانی: بیژن نجدی شاعری است داستاننویس و داستاننویسی شاعر. یعنی شعرهایش حالتی داستانگونه دارد و داستانهایش حالتی شاعرانه. و این یعنی شعرهایش بر داستانهایش و داستانهایش بر شعرهایش تاثیرگذار بوده است. مضامین و اندیشههای نجدی در ظاهر امر در تبیین یک فکر عمل میکنند اما در باطن، بهانهای هستند برای ابراز احساسات و آرزوهای فردی و بیان عواطف انسانی که آن نیز در شکل اثر استحاله میشود:
«عاشقان گیاهانند/ که ریشههایشان فرو رفته است/ در کف دست من/ در استخوان کتف تو/ در جمجمه شکسته من/ و این خاطرات من و توست/ که توت میشود یک روز/ انار میشود گاهی/ که دیروز انگور شده بود/ که فردا زیتون و تلخ».
دایره واژگانی شعر نجدی طبعا همچون هر شاعر اصیلی تابع نوع زندگی و اندیشههای اوست. شاعری اینچنین، بیشک به ثبات در بیان و لحن و مفهوم دست خواهد یافت، چنانکه نجدی به این مرحله از ثبات رسیده و از آن نیز گذشته است. تعدادی از سرودههای نجدی هم حال و هوا و هم رنگ و بوی شمال، خاصه لاهیجان را دارد؛ مانند: استخر لاهیجان، کوچه میدان رشت/ یک زردپر دودی/ آقا شیخ زاهد گیلانی/ خزر/ میرزا کوچکخان و...
نجدی گاه از شعرای بزرگ همچون خیام و حافظ الهام میگیرد و به خیال و عاطفه شعرش رنگ دیگری میزند. آنجا که در تاثیر پنهان و نهچندان معلوم از خیام که گفت: «این کوزه چو من عاشق زاری بوده است...»، در شعر نجدی «گیاه میشود و خاطراتش توت و انار و انگور...». در واقع این نوع نگاه و تعابیرش گویای نوع معنویشده یا معنویترشده نگاه خیامی است، یا تحت تاثیر معلوم از حافظ، وقتی که او «از شب یلدا و انار و هندوانه و فال...» میگوید، در میدانی که شگردی معمولیتر دارد، و معمولیتر بودنش آن است که حافظ را نه آنگونه معرفی میکند که او خود را، بلکه تنها آنچه را که حافظ در شب یلدا از خود و خلق و خوی خود گفته است، آن را برعکس میکند؛ یعنی تقریبا یک کار معمولی و سطحی:
«شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف/ و نیمرخ حافظ، پشت پنجرهام/ زلف آشفته/ خوی کرده/ مست/ اما نمیخندد/ شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف/ و لحظه بیدریغ فالی از حافظ/ از در صدای مشت میآید/ باز میکنم/ حافظ آمده است/ «خوی کرده... مست...»/ نمیخندد
یعنی تنها با یک شگرد ساده و معمولی و نهچندان خلاقانه، در صورتی که تاثیرش از خیام، کاملا خلاقانه بوده است؛ همانگونه که در ایجاد پارادوکس شاعری خلاق است:
«و هنوز شیر میچکد/ از پستان گاو/ در مغازه قصابی»
بیژن نجدی حسرت بزرگ دهههای اخیر است؛ شاعری با گستره فکری بسیار و عمق اعلا؛ شاعری که هم اغلب روشنفکران دوستش میداشتند و هم اغلب شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب یا انقلابی. او میتوانست آیینه یک جامعه ادبی مسالمتآمیز باشد. نجدی بیهیچ ادعایی حتی از پستمدرنهای روزگار خود نیز جلوتر بود و نیز اما اصیل و بومیتر از آنان مینوشت. یعنی سنتی و کلاسیک نبود. چون به قول معروف هرچه بومیتر، جهانیتر. نه اینکه ادعا داشته باشیم شعر نجدی شعری جهانی است. یعنی به جهانی بودن یا نبودنش فعلا کاری نداریم؛ چون تعریف درستی از جهانی بودن در دسترس نیست و اگر هست، طبعا ابتدا باید تبیین بشود، تا بتوان آثاری از دهههای اخیر را مصداق آن دانست. از روی همین بیهودهگوییها و حرفهای بیاساس است که ادعای منتقدی مبنی بر جهانی بودن شعر نجدی، وقتی تحت تاثیر چند رادیو و خبرگزاری خارجی مایل به گفتوگو با نجدی قرار میگیرد، صدای منتقد دیگری را درمیآورد، تا آنجا که شعر نجدی را در قیاس با غولهایی همچون نیما، شاملو، فروغ و... دلنوشتههایی میداند و او را شاعری درجه دوم یا حتی سوم و نیز میگوید: «شعرهای نجدی بخوبی نشان از تهیدستی شاعر و نازل بودن مضامین و تخیل ادبی سراینده دارد و نمونهای از آن دست شعرهایی است که پس از رکود نهضت نیمایی- شاملویی، شاهد تولید انبوهی از آنها بوده و هستیم. جملهای که به نقل از همسر شادروان نجدی در یادداشت مزبور آمده، بخوبی بیانگر دیدگاه این نگارنده است. ایشان میگویند: «شعر برای ایشان مثل حرف زدن بود. راه میرفتند و شعر میگفتند».(!!!) این سخن آشکارا به معنای شکست شعر و هبوط مضامین به نثری منظوم یا واگویههایی شخصی در زندگی ادبی بیژن نجدی و بسیاری چون اوست.
شعر بیژن نجدی و بخش عمدهای از شعر امروز همانند شعر و ادبیات کهن ما، اساسا با اندیشه و تئوریهای برخاسته از درکی انسانی از زندگی یا با هرگونه ضرورت تئوریک برای سرودن بیگانه است. به عبارت دیگر، شعر ما گویا هیچ نیازی به تفکری نداشته که به جان آدمی تعلق داشته باشد؛ یا نوعی جهانبینی معطوف به زندگی و واقعیتهای آن را بازتاباند. ادبیات فارسی و شعر کلاسیک، اندیشه عقلگرای یونان و روم باستان را یکسره وامینهد و با وام گرفتن از ادبیات تغزلی عصر جاهلیت عرب و برخی رگههای صوفیگرایانه و کلبیمسلکانه از آرای حکیمان شرق، غزلسرایی و قصیدهپردازی را بر دیگر وجوه اندیشیدن ادیبانه ترجیح میدهد! از آن پس، شعر فارسی هیچ ضرورتی در حیات انسان و اجتماع را نمیشناسد. از این رو، بیژن نجدی و شاعرانی از این دست را در تداوم سنت تغزلی فارسی، پدیدههایی شاخص یا تأثیرگذار در شعر و ادبیات معاصر نمیدانم».
شکی نیست که آن نقد افراطی سطحی در تعریف و تمجید نجدی، این تفریط تقریبا بیانصافانه را نیز به دنبال خواهد داشت.
بیژن نجدی 24 آبان 1320 در خاش از پدر و مادر گیلانی به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند و دیپلم را در سال 1339 گرفت و وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشگاه در رشته ریاضی فارغالتحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد.
وی از جمله شاعران متفاوت دهههای اخیر است که به نوعی در نزدیککردن شعر به داستان سهمی درخور داشته است.
پدر نجدی از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت. او در مسیر رفتن به گنبدکاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شد. نجدی به سال 1349 با پروانه محسنیآزاد ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد.
نجدی در واقع از سال 1345 فعالیت ادبی خود را آغاز کرده بود اما پس از یک دوره کمکاری و سپس کنار گذاشتن ادبیات، بار دیگر در اوایل دهههای 60 به صورت جدیتر به دنیای ادبیات قدم گذاشت. نجدی اوایل دهه 60، یک بار هم به عنوان بسیجی لباس رزم پوشید و به جبهههای حق علیه باطل رفت اما آنجا به جای اسلحه، قلم و گچ به دست گرفت تا باز معلمی کند و مشغول درس دادن به رزمندگان شد.
بیژن نجدی 4 شهریورماه 1376 در لاهیجان درگذشت و در همان شهر در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی به خاک سپرده شد.
«دوباره از همان خیابانها» و «داستانهای نیمهتمام» و کتاب داستانی دیگر که گویا باز حاوی داستانهای نیمهتمام نجدی است، و 3 مجموعه شعری که در واقع همهشان گزینه شعرند (چرا که 90 درصد اشعار این ۳ دفتر مشترکند) با نامهای مختلف، پس از وفات نجدی به چاپ رسیدهاند؛ مجموعهشعرهایی با نامهای «خواهران این تابستان»، «واقعیت رؤیای من است» و «پسرعموی سپیدار». چند داستان نجدی نیز به صورت فیلم به نمایش درآمده است.
اگر موقعیت بیژن نجدی و آثارش را از دهه 60 بررسی کنیم، باید بگوییم کسی او را نمیشناخت. او در این زمان، بیش از ۲ دهه از عمرش گذشته بود، تا اینکه بتواند بار دیگر بنویسد و اشعار و داستانهایش را در هفتهنامههای محلی گیلان چاپ کند. کمکم آثار نجدی در ویژهنامههای ادبی گیلان هم که اعتبار کشوری داشتند چاپ شد و اهل قلم نسبت به او شناختی نسبی پیدا کردند؛ اما این شناخت چندان هم به نفع او تمام نشد، زیرا بسیاری با خواندن آثار نجدی، او را به آرتیست بودن متهم و آثارش را آشفته و ضدشعر و ضدداستان معرفی میکردند. در این میان، تنها چند تن از شاعران جوان، سبک و زبان و شیوه او را بسیار میستودند؛ همان شاعران جوانی که نجدی در اوج شهرت خود، با همه انصاف و مهری که در او بود، هرگز از ایشان به این عنوان که «پیش از همه، آنان بودند که وی را شناختند» یاد نکرد!
نام نجدی پس از چاپ نخستین مجموعه داستانهای کوتاهش «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، به عنوان داستاننویس در اذهان ثبت شد اما پس از برنده شدن این کتاب از سوی «جایزه زرین گردون»، به عنوان چهرهای شناختهشده در سطح کشور و پس از آن، تا حدی در سطح بینالمللی شهرت یافت و حتی چند شبکه خارجی مشهور حاضر به گفتوگو با او شدند. اگر چه نجدی بیمیل به این گفتوگوها نبود اما همواره میگفت دوستتر دارد با رادیو و تلویزیون ایران گفتوگو کند. در این میان علیرضا قزوه در صفحه «بشنو از نی» روزنامه «اطلاعات» به اشعار نجدی بسیار بها داد و حتی متنی مصاحبهگونه از او را به چاپ رساند. در این دوره، نجدی یکییکی دروازههای شهرت را در حال گشودن بود.
نجدی انسانی اهل تعامل بود و در دوستی ساده و صمیمی بود. جذابیت خاص نجدی در گفتار و رفتار و آراستگی، هر شخصی از هر طیفی را مجذوب خود میکرد؛ خواه روشنفکر، خواه روحانی. او بهترین دبیر ریاضی در لاهیجان و حتی شاید در گیلان بود و نزد همشهریانش بسیار قابل احترام. نجدی لاهیجان را بسیار دوست میداشت، هر چند گیلمرد بود اما منشی کاملا امروزی و مدرن داشت. شهرت برای نجدی جز حسرتی بزرگ نبود. او زمانی که دروازههای شهرت به سویش در حال باز شدن بود، از دنیا رفت. او چند سال بعد از شهرتش رفت و حسرت بسیار آثاری که میتوانست چاپ کند یا بنویسد را با خودش برد. چه شعرها و چه داستانهایی که پس از نجدی با او مردند.
سبک نگارش نجدی، چه در شعر و چه در داستان، هم در ردیف، به سبک واقعگرایی و هم به سبک فراواقعگرایی قرار میگیرد. بسیاری نجدی را از جمله داستاننویسان مدرن زمانه خود میدانند و اشعار او را نیز جزو اشعار پیشرو و مدرن. داستانهای نجدی از همذاتپنداری با اشیا برخوردار است و نیز از استعارهها و تشبیهات شعری؛ همانگونه که بسیاری از شعرهای او برخوردار از روایت و بیان و دیگر ویژگیهای داستانی است. با این همه، نوع شعر و داستان نجدی در طول تاریخ ادبیات معاصر ما، استثنایی و منحصربهفرد است؛ مثل آثار همه بزرگان ما در حوزه شعر و داستان مدرن و امروزی.
«درخت
شعرش را روی پاییز مینویسد
پاییز
شعرش روی درخت
من بر پاییز نوشتهام؛
بر درختان افتاده
دریغا من
دریغا پاییز!
دریغا درخت!»
****
«آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنات روی طناب رخت
باران را
اگر که میبارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز میخوانی
من خداپرست شدهام...»