وارش گیلانی: «قول میدهم که خوب میشوم» مجموعهشعرهای سپید زهره زارعی است در 111 صفحه که آن را یکی از ناشران خوشنام، حرفهای و متخصص شعر به نام «هنر رسانه اردیبهشت» منتشر کرده است. اینکه خریداران دفترهای شعر شاعران بدانند فلان ناشر، ناظر یا ناظرانی دارد که هر کتاب شعری را چاپ نمیکنند، مگر اینکه از حداقل شعریت برخوردار باشد، خوب است، زیرا اطمینان میکنند به اینکه با خرید کتاب شعری که شاعرش را نمیشناسند، شانسی برنمیدارند و هندوانه سربسته را بیشرط چاقو نمیخرند. صاحب و ناظر هنر رسانه اردیبهشت، شاعر معاصر ضیاءالدین شفیعی است.
زهره زارعی را نمیشناسم، شاعری که 36 سال سن دارد اما میدانم که در دنیای شعر و شاعری- برخلاف دنیای فوتبال که تنها بازیکنان زیر 21 یا 23 سال جوان به حساب میآیند- تا 50 سال هم جوان محسوب میشود! و این یعنی هنوز و همچنان این شاعر تا 50 اجازه آزمون و خطا دارد، البته با اغماض! زیرا تقریبا بین 30 تا 40 سال دوره طلایی زندگی شاعرانه شاعران است، چون در این دهه بیش از هر دههای هم نیروی جوانی به کمال رسیده و هم نیروی فکری و احساسی به پختگی رسیده است. هر چند بر این قاعده استثنا فراوان است. همین که بسیاری از شاعران بهترین اشعارشان را زیر 30 یا بالای 40 سال، گاه با یک فاصله 10 تا 20 ساله از آن دوره طلایی مینویسند، خود حدیثی است که تو مجمل یا مطولش بخوان.
«قول میدهم که خوب میشوم» مجموعهشعرهای سپید دارد و شعر سپید هم دشمنان بسیار نادان دارد و هم دشمنان بسیار دانا؛ و بدتر از این دو، دشمنانی دارد که به آن اهمیت میدهند اما تا حد معنای این جمله: «حالا بگذارید این قالب هم باشد!» و با این جمله قصد دارند آن را قالبی کمارزش نسبت به دیگر قالبها قلمداد کنند. در مقابل کسانی که نظرشان درباره شعر سپید اینچنین است، براستی که نظر دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی کاملا مخالف با شعر سپید، بسیار شریف است.
من قصد دفاع از شعر سپید را ندارم، چون نیازی به دفاع امثال من ندارد؛ مگر قالب کوتاه اما بلند ایجازپسند رباعی و دوبیتی که هنوز هم برای بسیاری قالبی تفننی است، مانعی برای صعود خیام و باباطاهر به قلههای رفیع شعر فارسی شد؟! یا قالب و شیوه سپید، سدی برای 2 رودخانه پرآب زلال و بلند شعر احمد شاملو و احمدرضا احمدی؟! بیشک شما نیز شاعر شهیر انقلاب را که اشعار رباعی و غزل و نیمایی او آنقدر در بلندا خورشیدوار میدرخشید که پرچم سرخ و سبزش چشمها را خیره میکرد اما در نهایت با شعرهای سپیدش به آن «راز رشید» پی برد، میشناسید؛ سیدحسن حسینی را میگویم.
بگذریم از اینکه بسیاری، سرودن شعر به شیوه سپید را آسان میپندارند و بدترین نثرها را به جای شعر سپید در بازارهای کتاب شعر انبار میکنند! هر چند که این امر درباره همه شعرها در همه قالبها مصداق دارد.
زهره زارعی در این دفتر 84 شعر سپید دارد که اغلبشان کوتاه یا تقریبا کوتاه هستند؛ شعرهایی که از عنوانشان نیز میتوان تا حدی آنها را شناخت؛ عنوانهایی قدیمی و کهن، نظیر مست، چله، طالع و... در کنار عنوانهای امروزی و مدرن، نظیر باغوحش، سیال، بوی پنیر، بیلبورد، آزادی، کبریت خیس، آدمبرفی و... که در این میان عنوانهای مذهبی هم به چشم میخورد؛ عنوانهایی نظیر فرات، روضه، رسالت، تنها پیامبر، تسبیح، ذکر و... عنوانهایی که حکایت از شعرهای سپید آیینی و عاشورایی دارد. علاوه بر این اشعار با عنوانهای آیینی، اشعار دیگری نیز در دفتر زارعی هست که آیینی و عاشورایی است اما عنوانهایی دیگر دارد.
آمار عنوانها تا حدی ما را به شعرها نزدیک میکند؛ یعنی تنها میتوانیم بدانیم شاعر از چه چیزهایی حرف زده، در صورتی که مهم چگونه گفتن است؛ اگر شاعری مفاهیم مذهبی یا ملی را ناقص و نامطلوب بر صفحه کاغذ به اجرا درآورد، چه ارزشی دارد؟!
«مقدور میشود آمدنم/ از دور/ مثل تو/ مثل لمس چشمهات/ مثل لبخند عزیزت/ که پست میکنی/ از راه فاصلهها/ من ماه میشوم/ تو مهر/ من میدرخشم/ تو میتابی/ تا پابهپای هم/ آغوشمان گشوده/ بر صفحات بزرگ کائنات میماند.../ تنها پیامبر زندگیام!/ ایمان میآورم به آغوش تو/ در آرامش/ وقتی/ تمام نبودنها/ با تو، بودن میشود/ حتی از دور»
شعر «مهر»، یک شعر عاشقانه مدرن و زیباست که «پستکردن لبخند»ش مرا به یاد تعبیری در یکی از شعرهای بیژن نجدی انداخت. نجدی در آن شعرش «جسمش را به جسم همسرش پست کرده بود»؛ این را برایمان خوانده بود. حالا دارم فکر میکنم، ممکن است چاپ نشده باشد! البته این شعر و کلیت اشعار زارعی تا حد نهچندان ملموسی نیز کمی شبیه زبان و شعر نجدی و در آن حال و هواست؛ با این فرق که شعر نجدی در قیاس با این شعر زارعی، شعری پرخون و احساسیتر و پرشورتر است. تعابیر و برخورد تازه این تعابیر در کنار هم، شعر زارعی را مدرن کرده است اما آن عاشقانهاش هم که شرقی است، شور چندانی ندارد. در صورتی که شرقی بودن خاصیت شوریدگی دارد؛ تعابیر تازه است اما جاندار نیست و کمی سرد است و بدتر اینکه در پایان شعر با تعقل شاعر و حرفی فلسفی مانند که هیچوجه شاعرانه ندارد همراه است؛ با «وقتی/ تمام نبودنها/ با تو، بودن میشود/ حتی از دور» که معنای حتی از دور هم که ظاهرا باید آن معنای خشک را نجات میداد، نداد!
خلاصه کلام، تعابیر تازه است اما گیرا نیست؛ گیرا نیست، چرا که چفت و بستش محکم و همهجانبه نیست:
«مثل کندن شاخه از درخت میماند/ مثل کندن کودک از پستان.../ وقتی کنده میشوم/ وقتی تو.../ دور میشوی/ دور/ تا انتهای جاده/ چشمم به راه تو میماند»
اما این سردی در شعر «باغوحش» کمی شاعرانه میشود و مخاطب احساس میکند با شاعری مواجه است که نمیخواهد از کوره چراغ شاعران پیش از خود گرم باشد؛ میخواهد سرد و گاه شاعرانه باشد اما وامدار کسی نباشد؛ مثل شاعرانی که ناخودآگاه یا خودآگاه میتوانند از خرد و ریز تعابیر، مفاهیم، تشبیهات و استعارات شاعران دیروز در شعرشان ذخیره کنند، به کار گیرند که هیچ کسی وامداری او را نبیند؛ چون اینگونه تعابیر و... همینطور همه جا پشت سرمان ریخته و از بس زیاد است که کسی آمارش را نمیتواند بگیرد تا مچگیری کند؛ مگر بعضی از شاعران و منتقدانی که حواسشان به همه چیز و همه جا هست!
شعر «باغوحش» را بخوانید که تنها وامدار خود است، البته نه به معنای کلی سخن نیما که گفت هر چیز محصول خود و دیگری است:
«باغوحش میخرم برای خودم/ برای تنهاییام/ تخمه میخرم/ برای میمونها/ هویج میدهم به خرگوش.../ میخندم/ به طاووس/ نه از ته دل.../ بدون تو اما!/ باغوحش هم کم است/ برای تنهاییام/ شاید به جنگلی استوایی بگریزم»
شعر «در من» نیز مثل شعر بالا و مجموعه این دسته از اشعار میتواند تشخص زهره زارعی را در شعر حفظ کند.
اگر زارعی بتواند آن نوع سادگی را که پنهانی حرف میزند و در سادگیاش بزرگ میشود دریابد و پرورشش دهد، یک راه از راههایی را که حتما بالقوه در خود دارد، عینیت و واقعیت بخشیده است. او حرفش را به زبان شاعرانهای که وجوه معنایی دینیاش از جنس مذهب روشنگر است میگوید؛ از جنس سخن یک دکتر علی شریعتی شاعر:
«تا روز دهم سیاه نپوش.../ هنوز امیدی کوچک/ در من زمزمه میکند/ به پیشواز نرو!/ شاید شمریان این بار آب را نبندند...»
در نگاه روی مثبت این شعر، یک نگاه مخفی خوابیده؛ نگاهی که در معنای «شاید این بار امام را نکشند»، یک ناباوری انسانی است که شقاوت بیحد و حصر آدمی را باور ندارد!
زارعی در مرز بین فکاهه و جدیت نیز میتواند استادانه به سمت جدیت بچرخد و درغلتد که فکاهه طنز هم نیست که بتواند گاهی در شعر هم بنشیند:
«یخبندان وجودت طول میکشد!/ دارم از سرما سرخ میشوم/ میترسم آب شود یخها/ میترسم/ میترسم از تو هویجی بیشتر باقی نماند...»