وارش گیلانی: افشین علا را تا همین یکی دو دهه قبل تنها به عنوان شاعر کودک و نوجوان میشناختند و کمتر کسی میدانست وی شعرهایی نیز برای بزرگسالان دارد. در همین مدت که او در شعر کودک و نوجوان صاحب سبک شد و شعرهای ویژهای در این زمینه سرود، هم شهرت و محبوبیت بیشتری پیدا کرد و هم به این واسطه در حوزه شعر بزرگسال او را بیشتر شناختند. البته شعرخوانی او نزد رهبر معظم انقلاب و کاندیدا شدنش برای مجلس و سروصدا کردنهای هر از گاهیاش از تریبون انجمن شاعران ایران نیز در شهرت و شناختش در حوزه شعر بزرگسال بیتاثیر نبود.
اشعار کودک و نوجوان افشین علا اغلب حرفی برای گفتن دارد؛ گفتنی که تاثیرش بیشتر از مسیر عنصر عاطفه میگذرد اما ما در این یادداشت به این بخش از شعر او- که تنها حدود یکپنجم از کتاب را به خود اختصاص داده است- کاری نداریم.
مجموعهشعر «کودکانهها و غزل» افشین علا را انجمن شاعران ایران در 131 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه دارای یک مقدمه و 2 فصل است؛ مقدمه را ساعد باقری نوشته. در بخشی از این مقدمه آمده است: «افشین علا شاعری ریشهدار است. چند نفر میتوانند در صدق و صفا و قدرت شاعری او در مناجات «رویای خستگان» تردید روا دارند:
«میبینی آنچه را که چو من در حساب نیست
چون آینه نمیگذری از غبار هم
رو میکنی ز لطف، به رویای خستگان
سر میزنی به مردم شبزندهدار هم...»
ساعد باقری معتقد است: «روح یکپارچه و منسجم افشین علا همهچیز را به 2 قلمرو سنتی و مدرن تقسیم نمیکند و...» و لطفها و تفقدهای دیگر باقری که بیشتر به نظر لطف دوستان میماند تا معرفی درست شاعر! شکی نیست که بسیاری از شاعران و منتقدان با اغلب نظرها و اعتقادهای باقری موافق نباشند.
بعد از مقدمه، به فصل اول میرسیم که مجموعهغزل است برای بزرگسالان تا صفحه 76 و فصل دوم از صفحه 77 تا صفحه 95 نیز شامل دو شعر نو و یک چارپاره و یک شعر دیگر است که باز برای بزرگسالان است. فصل سوم نیز از صفحه 97 تا آخر کتاب شامل یک شعر نو و چند چارپاره است که برای نوجوانان سروده شده است.
غزلها و در کل اشعار افشین علا در ردیف آن دسته از اشعار قرار میگیرد که اصطلاحاً به آنها اشعار معناگرا میگویند؛ اصطلاحی که بیمعناست، چون همه اشعار کموبیش در پی معنا هستند اما منظور ایشان از معناگرا بودن، صورت نظمی است که بعضی گونههای شعری بیشتر دچار آنند؛ شعرهایی که خالی از ظرافتهای شعری نیستند؛ شعرهایی که در آنها حرفهای حکمی، فلسفی و نصایح و مسائل اخلاقی و مکارم دینی و انسانی به صورت مستقیم و روشنتر بیان شدهاند، تا آنجا که این مستقیمگویی نسبی ممکن است بخشی از اینگونه آثار را به سمت نظم پرتاب کند، چون همه شاعران که حکمت فردوسی، تجربه سعدی و روانشناسی سخن صائب تبریزی را ندارند که کمبود عاطفه و تخیل اشعارشان را با بلندای اندیشههای خود جبران کنند و به دام حرفهای سرد و نصایح سطحی نیفتند:
«از مادرم آموختهام سادگیام را
در اوج سرافرازیام افتادگیام را
سوگند به عالم که به عالم نفروشم
ارث پدرم، جرات آزادگیام را
ساقی! اگرم تا پر عنقا برسانی
از کف ندهم دولت افتادگیام را...»
شعر «شوق سفر» از بیت اول تا آخر جز یک مشت شعار نیست؛ شعارهایی که شاید نوع بیان شاعرانهاش میتوانست آن را و ادعاهایش را با تمهیداتی باورپذیر کند. مگر میشود با ادعای صرف اینکه «من این صفت را از پدر و آن صفت را از مادرم آموختهام، پس آزادمنش هستم و افتادگی دارم و سادگی را از مادرم آموختهام و کلاً اینها همه ارث بابای من است و...» کسی حرف مرا باور کند؟! چه رسد به اینکه شعر مرا!
شعر «رؤیای خستگان» هم انصافاً 2 بیت درخشان دارد که آورده شده و غزل «کلید» هم از آنجا برای مخاطب باورپذیر میشود که سخنانش ریشه در قرآن، احادیث و روایات دارد و سخنش نیایشواره است:
«اگر بار گناهانم عظیم است
چو یارم عیبپوش آمد، چه بیم است؟
گناهم شد پلی، تا بگذرد دوست
کجی را بین، صراطالمستقیم است!
به آیات عذابم وعده دادی
ولیکن نام قرآنت کریم است
کلیدی یافتم در محبس عمر
که بسمالله الرحمن الرحیم است»
غزل «کلید» در عین داشتن زبانی کهن که وامدار شعر دیروز است، نکتهگوییهای جالبی دارد که ابیاتی از آن را در بالا آوردیم.
عنصر عاطفی غزل «چگونه بیتو نمیرم؟» را نجات داده است. یعنی اگرچه حرفها و خردهحرفهای این غزل کمتر است اما آنها نیز توسط عاطفه، تلطیف پیدا کرده و توسط تعابیر شاعرانه با نظم و حرف صرف فاصله میگیرد. از این رو شعر از حالت حرفی و نظم، قابلیت و ارزش شعری پیدا میکند:
«چگونه از تو نگویم که داستان منی
قرار و طاقت و آرامش و توان منی
چگونه از تو نخوانم تویی که مثل سلام
همیشه اول هر صبح بر زبان منی
تو میروی که بیایی درست مثل نفس
برو که زنده بمانم، بیا که جان منی...»
شکی نیست که وزنهای با ضربآهنگ تند، هرچقدر هم قدرت گولزدن اذهان ناپخته را داشته باشد، حریف مخاطبان حرفهای نمیشود، تا صرفاً به دلیل همین یک نکته، شاعر و شعرش را پیرو غزلیات مولانا بدانیم و بنامیم و بعد به آن افتخار هم بکنیم! اگرچه در شاعری، خود بودن ارزشمند است نه پیرو مولانا بودن! با این اوصاف، واقعیت این است که افق دید افشین علا در غزل «با دل من چه کردهای؟» چندان بلند نیست که زیر لوای پرچم برافراخته وزن تند مولانا قرار نگیرد. از این رو وقتی شاعر میگوید «با دل من چه کردهای؟» و این 5 کلمه را ردیف یک غزل 5 بیتی میکند، نهتنها آهنگ و تم پایانی هر بیت را دقیقاً در پرتو همین ردیف مولانایی قرار میدهد، بلکه 80 درصد شعر را نیز تحت تاثیر غزل مولانا قرار میدهد. تعابیر و مصراعها و جملاتی نظیر:
«من، من تازه کیستم»
یا «عقل چو دادهام ز کف، میکشیام به هر طرف»
و کلاً بیت آخر:
«روحم اگر، چرا تنم؟ خاکم اگر، چرا منم؟
یار بگو که چیستم، با دل من چه کردهای؟»
همین چند تعبیر، سطر، جمله و مصراع کافی است که غزل مورد نظر را تقلیدی از غزلیات مولانا بدانیم! حتی چند تعبیر، سطر، جمله و مصراع غیر مولانایی و تقریباً امروزی و محاورهای این غزل نیز نتوانسته آن را از وابستگی به زبان و غزلیات مولانا برهاند اما هنری از شاعر نشان داده است؛ تعابیری نظیر:
«مثل همیشه نیستم»
«دست خودم که نیستم»
«در عجبم که بر زمین، این همه سال، پیش از این بیتو چگونه زیستم...»
در این مجموعه علاوه بر حسنها و عیبهایی که برشمردیم، 2 مشکل دیگر قابل توجه است؛ یکی زبانی که بسیار وامدار شعر دیروز است و زبانی که چنین باشد، عاریهای میشود و مال شاعر نیست. مشکل دوم ابیات و مصراعهای بسیاری است که نظم است و گاه در حکم حشو و زائد در شعر فارسی، ابیات و مصراعهایی که ارزشی بیش از حرفهای معمولی که در محاوره برای مصرفشدن گفته میشود ندارد:
«از این پس دلم تحت فرمان توست
قدمرنجه فرمای در کشورت
از آن منی گرچه دارم خبر
ز یاران همصحبت دیگرت»
و تعابیر و مصراعهایی که نمونههای مشابهاش را در شعر دیروز فارسی میتوان یافت:
«دو عالم اگر در ترازو نهند
نَیَرزد به یک تار مو از سرت»
در این دفتر نیز غزلهایی که نظیر غزلهای رهی معیری باشد و از ترانگی و طراوتی خاص برخوردار باشد دیده میشود:
«جز تو نزد هیچکس در زندگی سر، خم نکردم
بنده عشقت شدم، اندیشه عالم نکردم
بیوفایی دیدم اما از درت جایی نرفتم
زخم را بوسیدم و آلوده مرهم نکردم
چون نبودی پیش چشمم، در جهان خوبی ندیدم
چون نبودی در کنارم، تکیه جز بر غم نکردم....»
نکته آخر اینکه چند شعر درخشان این مجموعه دارد که اگرچه همه ابیاتش درخشان نیست، اما همین امر نشان از قدرت و زیباییشناسی شاعری دارد که توانسته و میتواند بهتر باشد؛ به شرط آنکه دقت بیشتری در سرودن داشته باشد و در انتخاب شعرها برای چاپ وسواسی بیشتری به خرج دهد:
«دیده در حسرت آن قامت زیبای بلند
نقرهافشان شده چون ماه به شبهای بلند
با تو ایام رَود چون شب تابستان، زود
بیتو هر ساعت عمرم شب یلدای بلند
گرچه از چشم تو افتادهام از من مگریز
بیمدد خیز، که افتادهام از جای بلند...».