این د نیم آف گاد
از دیوار کاخ سفید عنکبوتهای سیاه بالا میرفتند و من و استفانی پاورچین پاورچین از پشت سر جیم به او نزدیک میشدیم که او را بترسانیم. به ۲ قدمی او که رسیدیم یکدفعه برگشت و یه سطل آب کوچک به رویمان پاشید. من میخندیدم چون رنگ مشکی دور چشمم به سمت پایین کشیده شده بود و قیافه وحشتناکتری پیدا کرده بودم. اما استفانی که فوبیای خیس شدن داشت، غر میزد که چرا نگذاشتم از همان دور با اسلحه جیم را بکشد و کلی بخندیم.
دونالد جان در حالی که زمزمه میکرد کی از همه قشنگتره من من من، به سمت ما آمد و یک کیک روح به من هدیه داد. بعد از آن ملانیا جلو آمد و یک جعبه خونی به استفانی هدیه داد. ما آنها را بغل کردیم و دستان خونیمان را به پشت لباسشان مالیدیم. جیم برای ترساندن بقیه دست مری را قطع کرد و ما همه حسابی ترسیدیم ولی بعد خندیدیم.
در مراسم قاشقزنی شرکت کردیم و من کیکم را به صورت رزا که لباس جادوگر شهر اُز را پوشیده بود زدم. او هم کدو تنبلش را در کله من فرو کرد. هریسون به جمع ما پیوست و دماغش را خالی کرد. همه به او گفتند که این کار ترسناک نیست، چندشآور است. او باز هم دماغش را خالی کرد.
یکدفعه چراغها را خاموش کردند و باران خون راه انداختند و ما بشدت ترسیدیم و لرزیدیم، پدربزرگ لیا هم سکته کرد. این بهترین جشن هالووینی بود که رفته بودم.
آخرای جشن دونالد جان یک قصه ترسناک تعریف کرد و در پایان صحبتش گفت: نترسید اما یک کرونایی بین شماست. آهنگ فیلم ترسناک هالووین پخش شد. ما به همدیگر نگاه میکردیم و نمیدانستیم راست میگوید یا لاف میزند.
من به همراه ۲ بطری خونی که از باران خون برای هالووین سال بعد جمع کردم به خانه برگشتم و فهمیدم چرا سربازان زحمتکش آمریکایی را به کشورهای دیگر میفرستند.
خلاصه! شب رویایی و خوبی بود؛ تا به حال در عمرم این قدر وحشتزده نبودم.
این بود انشای مجازی من در قرنطینه