حمیدرضا شکارسری: هنر و ادبیات در روزگار ما عمومیتر شده و از انحصار گروهی خاص با عناصر و واژگانی خاص خارج شده است. این امر از آنجا ناشی میشود که فردیت انسان نسبت به دوران پیشامدرن اساسا برجسته شده است و از انحلال کامل در جمعهای بزرگتر و گمشدگی در هزارتوهای ایدئولوژیهای اجتماعی، فلسفی و حتی دینی رهایی یافته است. در هنر و ادبیات فرصتی عالی برای بروز این فردیت فراهم میشود، پس اینها بستری میشود برای نمایش شخصیترین حالات و آنات انسان معاصر که به رغم آرمان جهانیسازی و شبیهسازی مدرنیته بشدت خاص و تنهاست؛ موقعیتی که در آن میتوان بسته به زیست هنرمند سراغ اشیا را در اثر هنری و ادبی گرفت و نه بنا بر عادتی که سنت طی سدهها ایجاد کرده است و بر اساس همان عادت، زیبایی و لذت هنری را تعریف کرده است. در این وضعیت اثر هنری و شعر اگر چه بنا بر ماهیت خود ذهنی است اما بروزی کاملا عینی مییابد و ملموس میشود، درست مثل شعرهای مهدی نظارتیزاده:
«در را باز میکنم / میترسم نوزاد رهاشده پشت در / من باشم»
شعری پر از شیء، بشدت دیدنی و در عین حال فراتر از دست واقعیت. با دیدن شعر نظارتیزاده فکر میکنیم میتوانیم قلم برداریم و آن را ترسیم کنیم اما با شروع کار میبینیم به رغم دیدنی بودن، نمیتوان آن را در قالب و ژانری جز همان شعر ریخت؛ آرمانی که در افق دید هر هنرمند و شاعری است. میتوانی آینهای بکشی و مردی را جلوی آن اما هرگز نمیتوانی حس دوری از خویش را در آن نقاشی به اجرا بگذاری؛ حسی که تنها و تنها با همین چند کلمه و در همین شعر کوتاه، در چند سطر به اجرا درآمده است:
«گاهی آنقدر از خودم دورم / که نقطهای در آینه / برایم دست تکان میدهد»
آیا میتوان گمگشتگی و غربت انسانی در جهان هستی را عینیتر و موجزتر از این به تصویری زبانی کشید؟
عینیگرایی و جزءنگری که امکان حضور هر کلمهای را در شعرهای نظارتیزاده فراهم کرده، نوشتههای او را متنوع و رنگارنگ کرده است اما جالب اینجاست که این تنوع رنگین درونمایههای شعری او را سطحی و دمدستی نشان نمیدهد و این خطری است که شعرهای عینیگرا و جزءنگر را بشدت تهدید میکند و امروز در آسیبشناسی سادهنویسی و کوتاهنویسی شعر، شایسته توجهی جدی است.
نظارتیزاده بنا بر آنچه گفته شد از روزمرگی مینویسد اما این روزمرهنویسی خود را از ابتذال روزمرگی بیرون میکشد، چرا که تخیلی فرهیخته و اندیشهورز به متن و عناصر، در فرم و چینشهایی تازه، شکلی دیگرگون میبخشد:
«غمگینترین جای مجسمه / لبخندی است / که با چاقو تراشیدهاند»
حالا دیگر نه این مجسمه مجسمهای عادی است و نه لبخند او لبخندی خشک و بیمعنا. آیا این مجسمه هر کدام از خود ما آدمها نیستیم؟ کدام متن جز این شعر میتواند چنین مختصر به بیان آن «آن» شاعرانه نویسندهاش بپردازد؟ «آن» شاعرانهای که هر لحظه موجب درهم رفتگی واقعیت و فراواقعیت میشود و در نتیجه متن در رفت و برگشتی مدام بین دو فضا، مخاطب را در لذت شک و تردیدی هنری شریک میکند:
«عکس گوزنی هستم / میترسم چراغ را خاموش کنم / گرگها / جلوتر بیایند / از من خونی بماند به دیوار
چراغ را روشن میکنم / سرم چسبیده به دیوار / حتما خواب میبینم / گوزنها که عینک نمیزنند»
در اینگونه مواقع است که شعر معاصر را اگر چه چون هر اثر هنری و ادبی، هنوز مشغول کلنجار با صور خیال میبینیم اما درمییابیم امروز مکانیسم اجرای صور خیال نسبت به گذشته تغییر کرده است. ریزبینی شخصی شده تخیل چیزی است که حتی در شخصیترین ابیات دوره وقوع و واسوخت هم نمیتوانیم سراغ بگیریم. انگار «من» در آثار معاصر آنقدر شخصی و در عین حال آنقدر قابل تجربه دیگری است که متن را از خیال به واقعیتی انتزاعی متمایل میکند. این واقعیت مجازی آنگاه انتزاعیتر میشود که متن با یک بازی زبانی همراه میشود؛ شیوهای که در شعر نظارتیزاده عمومیت ندارد، چرا که میتوان این شعر را شعری بیشتر محتواگرا دانست تا فرمالیستی.
«شاد باشم یا غمگین / برای نوزادی / که مرده به دنیا میآید / مرگ اولم نیست که فراموش کنم / من / تقسیم میشود / به تعداد مورچهها...»
مجموعه شعر «یادگاریها با درخت بزرگ میشوند» نمونه روشن و خوبی است برای معرفی شعر تصویرگرا، عینی، جزءنگر، محتواگرا، روزمره، سادهنویسی شده و نسبتا کوتاه این روزگار.