الف. گیلوایی: پونه ندایی هم شاعر است، هم مترجم، هم ناشر و هم فعال مطبوعاتی در مقامهای مسؤول صفحات شعر و ادب، تا دبیری و سردبیری و مدیرمسؤول بودن در نشریات «شوکران»، «کلمه» و...
«رد پای زمان»، «یک مشت خاکستر محرمانه»، «حروفچینی لحظهها»، «صحرایی پر از اسب» و... از دفترهای شعری هستند که وی به ترتیب از سال 1388 منتشر کرده است. البته اسامی مجموعههای وی همه در نوع بیان ساده بودند و سادهتر از همه، همین دفتر آخری است که «صحرایی پر از اسب» نام دارد؛ مثل اینکه بگوییم «خیابانی پر از عابر» یا «باغی پر از گل» و... یعنی یک جمله کاملا معمولی، بیآنکه تخیلی پشتش باشد. حال به یکی از اسمهای کتابهای شعر دهه 70 که نشان میدهد سطرهای اشعارش تعیین کنندهاند بنگرید: «بارانی از پرشانی یال»؛ نامی که آن نیز از «اسب» وام دارد.
در واقع اینگونه اسمگذاریها نشان از آن دارد که شاعر در پی نوعی از شعری است که سطرها از اجزای تخیلزای آن نیستند و نیز تخیل از راه استعاره و تشبیه و کنایه و ایهام و تشخیص و... در اشعار این شاعران ایجاد نمیشود و اگر میشود چندان قابل اعتنا نیست. شاید تخیل در اشعار اینگونه شاعران که شعرشان به سطرها متکی نیست، به کلیت اثر نظر دارد؛ مثل داستانهای کوتاه و خیلی کوتاه که تخیل در کلیت آنها قابل صدور یا حصول است.
مجموعه شعر «صحرایی پر از اسب» در 107 صفحه، شامل شعرهای سپید کوتاه و تقریبا یک صفحهای است؛ حدود 90 شعر. شعر نخست کتاب در کمال سادگی به دامان نثر ادبی افتاده است؛ اگر چه بیان متضاد در پایان شعر، آن را به مقام شامخ شعر تا حدی نزدیک میکند. میگویم تا حدی، زیرا این تضاد از راه تخیل حاصل نمیشود، بلکه از نوعی کلام میآید که بیشتر تجریدی است و نگاهی شبهفلسفی و شبهعرفانی دارد. اگر چه به فلسفه نزدیکتر است، چون بیان و زبان عارفانه، با تخیل و شطح سازگارتر است و نیز با عدم قطعیت. در صورتی که بیان پایانی شعر نخست پونه ندایی نه صاحب تخیل است و نه زبان شطح دارد و کاملا دچار قطعیت است:
«هستی و نمیبینمت/ نیستی و میبینمت»
شروعش نیز چنین بود:
مینویسم به نام تو/ در آغازین روز بهار/ روبهروی جوانهها نشستهام/... / هر چه از تو مانده است/ بوی وصل/ فاصله میدهد/ «هستی و نمیبینمت/ نیستی و میبینمت»
اغلب شعرهای این دفتر فقط نمایی از شعر دارد و به قول رضا براهنی «پیششعر» است؛ شاید یک چیزی بین نثر ادبی و شعر، یعنی همان «پیششعر»، زیرا پرش و پرواز تخیلش کوتاه و نارساست. از این رو، شعفی که از خواندن شعرهای این دفتر به خواننده دست میدهد، میتواند یک شعف نارس و حتی سقطشده باشد:
«دیروز به کافه رفتم/ پرده را انداخته بودند/ و پنجره من پنهان بود/ کاش خیالم برای یافتن تو/ به آن سوی توهم پر میکشید»
کلیگویی نیز یکی دیگر از ضعفها و کاستیهای این دفتر است، چرا که شعر از راه جزئیگویی و جزئینگری حاصل میشود، زیرا سخن کلی، نمیشکافد، کشف نمیکند؛ مثل نقد یا تحلیل یا نثری است که بیتجزیه، تحلیل میکند و بدون منطق و دلیل سخن میگوید. از این رو، همه چیزش کلی میشود، حتی تخیلش:
«کاش دوباره دیوانه شوم»
اگر شاعر جزئینگر بود، این دیوانهشدن را با تخیل و ابزارهای شعری نشان میداد؛ یعنی «نمیگفت»، بلکه «نشان» میداد. بعد در ادامه میگوید:
«کاش که باغ را از نو ببینم/ گل را از نو ببویم/ شعر را از نو بگویم/ و عشق را/ از جام کهنه/ بنوشم»
این شعر، شاید در بیان، کمی به شعر نزدیک شده باشد. برای اینکه اندکی از کلیگویی فاصله گرفته است و در کنار کلمه کلی «عشق»، از «جام کهنه» میگوید و میخواهد «عشق را بنوشد از جام کهنه».
این تخیل هم چندان جزئی نیست. اساسا تخیل امری جزئی است، چوت درصدد کشفکردن است اما باز این پایان، به واسطه دقیقا و کاملا جزئینبودن، دور از ذهن است و درک تازهای از عشق به مخاطب نمیدهد. فقط همین که یادآور میشود که «عشق» با «جام» بویژه «جام کهن» نسبت دارد، کمی به تخیل و جزئینگری نزدیک شده است. اگر چه «کهن» و «کهنه» دور از هم هستند و کهن یادآور اصالت باستانی است و کهنه کلمهای که که بوی نای و دورانداختن میدهد.
اما نکته جالب این دفتر، محتوای مناجاتیبودن آن است که بسیاری از اشعار به آن دچار هستند:
میخواهمت/ بی آنکه بدانم کیست...»
یا:
«روح من قایق کوچکیست /... / بیش از این موج برندار/ باورت دارم/ به بزرگی...»
یا:
«... / من به قدر یقین/ از تو ممنونم/ که توانستی/ باورم را به دریا بریزی»