همنشین کودکان
«قصههای راستگو به سر رسید
عمر راستگوی قصهها تمام شد»
تا به گوشم این خبر رسید
بغض کهنهام شکست
مثل بچهها شدم
کودکان سالهای شصت ...
رفتم از بزرگسالیام به کودکی
دیدم از صمیم جان
در اتاق کوچکی
پای حرفهای او نشستهام
پشت قاب شیشهای
پای قصههای راستگو نشستهام
او که بر تنش
جامه رسول پاک بود
پست و منصبی نداشت
همنشین کودکان خاک بود
با گچ سفید و تخته سیاه
بچههای نسل انقلاب را
سوی روشنی روانه کرده بود
انس با کتاب را
بازی قشنگ کودکانه کرده بود
بچههای روستا و شهر و پایتخت را
پای تخته مینشاند
آیههای سخت را
مثل جرعههای آب
در گلوی کودکان تشنه مینشاند
در کلاس او
هرکسی برای شیطنت اجازه داشت
راستگو
در جواب بچهها به جای اخم
حرفهای تازه داشت
روی تخته سیاه
دستخط او که موج میگرفت
در میان خانهها
شور کودکانه اوج میگرفت
با گچی که جان نداشت
نقشهای زنده میکشید
هیچ کس در آن کلاس درس
ترس امتحان نداشت
چون که او به جای ترس
طرح خنده میکشید
جای میله قفس، پرنده میکشید
بچهها به محض دیدنش
یا شنیدن صدای او
بارها ز خنده رودهبر شدند
چشمهایشان ولی
با شنیدن حقایقی که پشت خنده بود
بارها ز اشک شوق پر شدند...
خوش به حال راستگو
در تمام عمر خود همان که خواست بود
کار خویش را رها نکرد
جز به آیهها و بچهها
اعتنا نکرد
حرفهای او اگر چه قصه بود
راست بود