گروه سیاسی: حدود 40 روز از تشییع پیکرهای شهدای مدافع حرم خانطومان میگذرد؛ شهدایی که حدود 5 سال پس از شهادتشان در دفاع از حرم آلالله در منطقه خانطومان سوریه، پیکرهای پاکشان شناسایی شد. شهید مدافع حرم محمد بلباسی و همرزمان شهیدش از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا بودند که سال ۹۵ در منطقه خانطومان سوریه به شهادت رسیدند و پس از 5 سال به کشور عزیزمان بازگشتند. پیکر مطهر شهید بلباسی پس از تشییع در امامزاده سیدملال قائمشهر استان مازندران خاکسپاری شد. شهید بلباسی یکی از ۱۳ نفری بود که ۱۷ اردیبهشت ۹۵ در نبرد خانطومان به شهادت رسیدند. آنان که محمد بلباسی، شهید قائمشهری را میشناسند، از او به عنوان «نامدار گمنام» یاد میکنند.
شهید محمد بهاری از همرزمان شهید درباره نحوه شهادت شهید محمد بلباسی در معرکه خانطومان که دشمن تکفیری ناجوانمردانه آتشبس را نقض کرده بود، میگفت: من از روز چهارشنبه با دوربین حرارتیای که داشتم، متوجه شدم دشمن کاملا در حال آماده شدن است و اطلاع هم دادم اما گفتند چون آتشبس اعلام شده و بچههای سازمان ملل اینجا هستند، دشمن حمله نمیکند. با این حال بچههای نیروی قدس به این اکتفا نکردند و گفتند شما آمادگی داشته باشید. شهید کابلی هم با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیاننور همیشه با او بود، رفت شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناصه هر دو را از پشت زدند. عکسهای شهید بلباسی را اگر ببینید، صاف دراز کشیده و پشت سرش خون جاری شده است. اینها واقعا مردانه ایستادند. من خط به خط عقب میآمدم و شاهد این قضایا بودم.
محبوبه بلباسی، همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی زنی است که از سال ۹۵ بعد از شهادت محمد بلباسی ۴ فرزند به یادگار مانده همسرش را تنها بزرگ کرده، در حالی که فرزند کوچکش زینب هرگز پدرش را ندیده است. «وطن امروز» به همین مناسبت گفتوگویی با محبوبه بلباسی، همسر شهید مدافع حرم، محمد بلباسی درباره ویژگیهای این شهید والامقام انجام داده است.
***
* خانم بلباسی! آنطور که در وصیتنامه شهید بلباسی خواندم، گویا مساله اعزام ایشان به سوریه خیلی ناگهانی رخ داده است. از شما هم در متن وصیتنامه یک سپاسگزاری ویژه کردهاند که با وجود شرایط سختی که داشتید، ایشان را برای سفر به سوریه تشویق هم کردهاید. لطفا داستان اعزام شهید بلباسی به سوریه را برای ما روایت کنید. البته قبل از اینکه پاسخ بدهید، باید از شما عذرخواهی کنم که مجبور میشوید خاطراتی را که روایتش برای شما سخت است، یادآوری کنید.
نه! خواهش میکنم. محمد تازه از ماموریت راهیان نور برگشته بود، تقریبا 4 روز بود از این مأموریت برگشته بود که حوالی ساعت 10 شب تلفنش زنگ خورد. یکی از دوستان سپاهیاش بود، دیدم صحبت از سفر و پاسپورت و اینگونه حرفهاست، اول فکر کردم درباره سفر کربلا صحبت میکنند، چون آقامحمد به ما وعده داده بود یک سفر خانوادگی کربلا برویم اما تلفن را که قطع کرد گفت از لشکر تماس گرفته و گفتهاند تعدادی از بچههای سپاه را میخواهند اعزام کنند سوریه. گفته بودند چون این اعزام ناگهانی شده و باید همین امشب حرکت کنند، برخی نیروها گفتهاند نمیتوانند در این فرصت کم کارهایشان را جفتوجور کنند به همین خاطر چند نیرو کم دارند. این شخصی که با آقامحمد تماس گرفت از دوستانش بود، آقامحمد به او سپرده بود اگر میتواند برایش جور کند که به سوریه اعزام شود. او هم زنگ زده بود که امشب این فرصت فراهم شده است.
* یعنی شهید بلباسی داوطلبانه به سوریه اعزام شد؟
بله! داوطلبانه اعزام شد.
* مگر ایشان عضو سپاه نبود؟ یعنی اعزام به سوریه مأموریتی نبود که به ایشان ابلاغ شود؟
چرا! محمد عضو سپاه بود اما جزو نیروهای ستادی سپاه بود. کارهای دفتری و اداری سپاه را انجام میداد. اینطور نبود که به صورت مأموریت به سوریه اعزام شود. به بچههای لشکر سپرده بود که اگر میتوانند زمینه را فراهم کنند تا او هم به سوریه اعزام شود که این اتفاق هم افتاد. تلفن را که قطع کرد، به من گفت شرایطش فراهم شده که اعزام شود اما خیلی فرصت ندارد تصمیم بگیرد، چون 4 صبح باید عازم شود.
* واکنش شما چه بود؟
از من پرسید راضی هستم یا نه؟ من گفتم که تو مدتهاست دوست داری به سوریه بروی، حالا که این فرصت پیش آمده استفاده کن و برو. محمد هم آماده رفتن شد. شروع کرد زنگ زدن به این و آن. به فرماندهاش زنگ زد که اجازه بدهد اعزام شود. محمد چون تازه از سفر راهیان نور برگشته بود، بخش زیادی از مسؤولیت کاریاش را انجام داده بود و به همین خاطر فرماندهاش مخالفتی نکرد و اجازه داد برود. بعد هم شروع کرد به نوشتن بدهیهایش. در عرض چند ساعت کارهایش را راست و ریس کرد. البته چون دیروقت شده بود، نتوانست از مادر و خواهرش خداحافظی کند. تنها کسی که از خانواده میدانست محمد عازم سوریه شده است، من بودم.
* برای مادر شهید بلباسی سخت نبود که فرزندشان بیخداحافظی عازم سوریه شد؟
البته محمد به تهران که رفته بود زنگزده بود و تلفنی خداحافظی کرده بود ولی خب! برای یک مادر خیلی سخت است، چون محمد پسر بزرگ خانواده بود، خیلی هم به خانوادهاش میرسید. گاهی شبها دیر میآمد خانه، وقتی میگفتم کجا رفتی؟ میگفت رفتم پیش خواهرم، نیاز داشت با کسی درددل کند. اینطور کسی بود برای خانواده. اعزام محمد واقعا به گونهای بود که انسان احساس میکرد دعوت شده است. انگار واقعا خدا برایش دعوتنامه فرستاده بود.
* همانطور که گفتم شهید بلباسی در وصیتنامهاش به طور خیلی خاص از شما تشکر میکند. مینویسد این توفیق را مدیون شماست. گویا همراهی و رضایت شما با این اعزام ناگهانی برای شهید بلباسی خیلی قابل توجه بوده است.
بله! یک دلیلش هم این بود که وقتی محمد عازم سوریه بود من ۳ ماهه باردار بودم، هیچ کس هم نمیدانست، فقط من میدانستم و خودش. به محمد گفتم تو برو، من به کسی نمیگویم باردار هستم که تو حرف بشنوی و بگویند چرا با این وضعیت گذاشت و رفت. بعد از برگشتنت به بقیه میگوییم باردار هستم اما دقیقا یک ماه بعد از رفتنش، محمد به شهادت رسید. ۲ روز بعد از شهادتش به خانواده گفتم باردار هستم و چند ماه بعد، یعنی 5 آبان، زینب به دنیا آمد.
* صفحه اینستاگرام شما را که نگاه کردم دیدم مطلبی نوشته و با لحنی گلایهآمیز گفته بودید کاش مثل دهه 60 چند نفر با لباس رزم به در خانه شما میآمدند و خبر شهادت همسرتان را به شما میدادند، نه اینکه از خبرگزاریها این خبر را بشنوید. علت این گلایه چه بود؟
حقیقتش نحوه خبردار شدن من از شهادت محمد اصلا خوب نبود. واقعا به من آسیب زد. من در جمع خانواده نشسته بودم که دیدم تحرکات خانواده غیرطبیعی شده. شک کردم. بعد دیدم رفتند اینترنت خانه را قطع کردند. فهمیدم حتما موضوعی شده که اطرافیان نمیخواهند من باخبر شوم. یواشکی سراغ گوشی موبایلم رفتم. وقتی وارد تلگرامم شدم با عکس پیکر محمد مواجه شدم، خبر شهادتش را خبرگزاریها و سایتها زده بودند. این نحوه خبردار شدن از شهادت محمد واقعا به من آسیب زد. برایم خیلی سخت بود. کاش طوری برنامهریزی میکردند که ابتدا من به عنوان همسر شهید خبردار شوم و بعد از آن خبرش در اینترنت و فضای مجازی پخش شود.
بعد از این اتفاق، من نزدیک به ۴ سال و خردهای هم گوشی خودم و هم گوشی محمد دستم بود تا اگر جایی خبر بازگشت پیکر شهدا را زد، نخستین نفری باشم که از آن خبردار بشوم، نه اینکه مثل شهادتش بعد از دیگران بفهمم. متاسفانه همین اتفاق در مسأله بازگشت پیکر شهدا هم رخ داد، آنهایی که از آشنایان دورتر و غریبهتر بودند به من زنگ زدند و گفتند خبر داری که پیکر شهدا را قرار است بازگردانند؟ گفتم نه، گفتند چطور خبر نداری؟ خب! این هم باز برای من سخت بود که خبر بازگشت پیکر همسرم را غریبهها باید به من بدهند و من آخرین نفری باشم که میفهمم. این بود که آن استوری را در اینستاگرام گذاشتم و گلایه کردم. البته بعدش همسر شهید همت با من تماس گرفت و گفت دهه 60 هم اینگونه نبود که خبر شهادت هر شهید را شخصا ابتدا به خانوادهاش بگویند. همسر شهید همت گفت من خودم خبر شهادت حاج همت را در تاکسی شنیدم. به هر حال من انتظار داشتم در این باره منسجمتر عمل شود.
* از این مسأله که بگذریم، فکر میکنم گاهی نحوه مواجههای که برخی رسانهها با خانواده شهدای مدافع حرم دارند، موجب آسیبهایی برای این خانوادهها میشود، شاید گاهی لازم است روند طبیعی کنار آمدن با مسأله شهادت پدر برای فرزندان کوچک شهدا طی شود اما توجه رسانهها و یادآوری چند باره آن، این روند طبیعی را با خلل مواجه میکند. نظر شما چیست؟
بله! واقعا این مطلب را قبول دارم. گاهی اوقات توجه رسانهها به یک فرزند شهید باعث میشود این کودک خردسال در تمام کشور شناخته شود، بعد همه تلاش میکنند ارتباط ویژهتری با این فرزند خردسال بگیرند و به او محبت کنند و مورد توجه قرارش دهند، این در مرکز توجه قرار گرفتن به این شدت و حدت کار را بر ما سخت میکند. به هر حال این مسألهای است که بهتر است رسانهها موقع پرداختن به موضوع خانواده شهدای مدافع حرم به آن توجه کنند.
* خب! برگردیم به موضوع اصلی. وقتی خبر بازگشت پیکر شهید بلباسی را به شما دادند، چه اتفاقی افتاد؟ روند بازگشت و تشییع پیکر ایشان چگونه بود؟
در مدتی که پیکر آقامحمد برنگشته بود، مدام پیش خودم میگفتم که اگر پیکرش برگشت با این پیکر به زیارت مشهد میرویم، زینب هم که تاکنون پدر را ندیده با پدرش به زیارت مشهد برود. این خواسته و آرزوی من بود. وقتی خبر بازگشت پیکر شهدای خانطومان آمد متوجه شدیم قصد دارند ابتدا پیکر شهدا را بدون حضور خانوادهها به مشهد ببرند و سپس به شهر ما برای تشییع و تدفین بیاورند. من از این موضوع ناراحت شدم، چون میخواستم با پیکر محمد به زیارت امام رضا بروم. به همین خاطر بود که با همسر یکی دیگر از شهدا شبانه خودمان را به تهران رساندیم و با پرواز به مشهد رفتیم تا خودمان را به کنار پیکر شهدا برسانیم. به این ترتیب قسمت شد و در کنار پیکر شهدا به زیارت امام رضا رفتیم. هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمیکنم، حرم به خاطر مساله کرونا به روی مردم بسته بود، هیچ کس در حرم نبود جز ما. ما و پیکر شهدا و تعدادی از خدام امام رضا، چند قدمی ضریح ایستاده بودیم و اشک میریختیم، گویی در بهشت بودیم. آن صحنه معنوی یکی از زیباترین صحنههای زندگی من است. بعد از اینکه برگشتیم، دوستان آقامحمد و خانواده بیتابی میکردند که به خاطر شرایط کرونا آن مراسمی را که شایسته است نمیتوانند بگیرند اما من گفتم اشکالی ندارد، این حرف حضرت آقا است که باید پروتکلها را رعایت کنیم. قرار شد تشییع پیکر شهدا به صورت خودرویی انجام شود و کسی از خودرویش پیاده نشود.
روزی که تشییع پیکر آقامحمد انجام شد، واقعا صحنههای تکاندهندهای دیدم. با اینکه قرار بود کسی از خودرو پیاده نشود، خیلیها انگار بیاختیار از خودروها بیرون آمده بودند و پیاده تابوت را مشایعت میکردند. مأمورها هم تذکر میدادند که این کار را نکنند اما میگفتند ما به نیت پیادهروی اربعین میخواهیم تابوت شهید بلباسی را پیاده تشییع کنیم. مازندرانیها رسمی دارند که وقتی کسی فوت میکند، زنان مسنتر نوعی عزاداری میکنند که آن را «مویه کردن» میگویند، میدیدم زنان مسنتر اینگونه برای محمد عزاداری میکردند و در عالم خودشان در سوز و گداز بودند. خیلی از مغازهدارها اسپند دود کرده بودند، خیلی از کسانی که اصلا ظاهرشان هم مذهبی نبود، با اشک و گریه به دنبال تابوت راه افتاده بودند، هیچ کدام از اینها برنامهریزیشده نبود؛ اینکه کسی به کسی بگوید اسپند دود کند، نه اصلا، همه چیز خودجوش بود و من از دیدن این حجم از مهر و محبت مردم واقعا شرمنده شدم. این را هم بد نیست بگویم که عدهای گاهی میگویند به همسران شهدای مدافع حرم طعنه و زخم زبان میزنند. دیگران را نمیدانم اما درباره من اصلا اینگونه نبود، هر چه بود مهر و محبت و احترام بود. فکر میکنم کسانی که این حرفها را میزنند آنقدر کم و نادر هستند که در سیل عظیم مهربانیها و محبتها و احترامهای مردم اصلا آن حرفها گم میشود.
* گویا شب قبل از تشییع هم تا صبح پیکر شهید بلباسی در منزل شما بود؟
بله! این هم خاطرهای است که شیرینی آن تا آخر عمرم فراموشم نمیشود. قبل از تشییع، یک شب تا صبح پیکر محمد در منزل بود. فقط من و بچهها و مادر و خواهرانش بودیم. باور کنید اینطور نبود که ما مدام گریه و بیتابی کنیم، نه، انگار خود محمد بین ما آمده بود، حتی خاطرات مشترک خندهدارمان را تعریف میکردیم و میخندیدیم؛ خاطرههایی که با محمد داشتیم. زینب هم توانست بعد از 5 سال یک شب تا صبح با پدرش باشد. من اینقدر در این 5 سال استرس داشتم که دوست داشتم آن شب یک ساعت با آرامش کنار پیکر محمد به خواب بروم. از اینکه او به خانه برگشته و آن شب در خانه بود، آرامش داشتم.
در دلم به محمد میگفتم تو برای دلخوشی ما کاری کردهای که ما فکر کنیم پیکرت برگشته، شاید 700 گرم از آن پیکر به کشور برگشته بود. به محمد میگفتم تو هنوز سوریه ماندهای، تمام عشقت این بود که همانجا بمانی، برای دلخوشی ما اینگونه برگشتی. به هر حال خاطره آن شب هیچگاه از خاطر من پاک نمیشود.