وارش گیلانی: نام و شعر دکتر محمدرضا ترکی برای جامعه ادبی و شعری یا جامعه مدیریت فرهنگی، ناآشنا نیست؛ نامی که برای بسیاری حتی بسیار پررنگ و آشنا هم هست؛ بستگی دارد در کجای این جامعه ادبی و فرهنگی ایستاده باشی. دکتر محمدرضا ترکی چند سالی «مدیر شبکه رادیو فرهنگ» و مدتی نیز سردبیر «فصلنامه شعر» بود و اینک عضو وابسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی در بخش شعر معاصر فارسی است. محمدرضا ترکی شخصیتی آرام و متین دارد و در جامعه ادبی، بویژه در بین دوستان همفکر خود از مقام ادبی شاخصی برخوردار است.
او شاعر، نویسنده، مترجم و محقق ادبی همروزگار است و هماکنون نیز دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و عضو وابسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. محمدرضا ترکی سال 69 از دانشگاه تهران دکترای زبان و ادبیات فارسی گرفت.
از کتابهای تالیفی دکتر ترکی میتوان به آثار ذیل اشاره کرد:
• از واژه تا صدا (مقالاتی پیرامون ادبیات و پیشینه رادیو). تهران: طرح آینده، ۱۳۸۲
• پارسای پارسی (سلمان فارسی به روایت متون فارسی). تهران: علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷
• پرسه در عرصه کلمات (۵۵ مقاله و یادداشت در زمینه ادبیات). تهران: سخن، ۱۳۸۷
• نقد صیرفیان: فراز و فرود خاقانیشناسی معاصر از رهگذر بررسی 7 اثر از خاقانیشناسان این روزگار. تهران: سخن و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۴
• پیشگامان شعر فارسی. تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، ۱۳۹۵
از مجموعه شعرهای او نیز میتوان به:
• فصل فاصله (مجموعهشعر). تهران: همسایه، ۱۳۸۱
• خاکستر آیینه. تهران: انجمن شاعران ایران، ۱۳۸۹
• بغض در نواحی لبخند (مجموعهشعر). تهران: هنر رسانه اردیبهشت، ۱۳۹۱
• بیا پایین (مجموعهشعر طنز). تهران: قاف، ۱۳۹۷
• سالهای بیترانگی. تهران: شهرستان ادب، ۱۳۹۷
اشاره کرد.
دکتر محمدرضا ترکی از غزلسرایان خوب امروز است اما شعرهای نیماییاش، نیمی از آنچه را که در غزل برتابیده، برنمیتابد.
«فریاد زدم: الف...
یکی پاسخ داد:
به به چه ب قشنگ و خوبی گفتی!
فریاد زدم: الف!!
یکی دیگر گفت:
زیباتر از این پ تاکنون نشنفتی!
فریاد زدم: الف!!!
یکی زد فریاد:
گاف است که گفتهای
چه حرف مفتی!...»
زبان نیماییهای محمدرضا ترکی تقریبا بین زبان اخوانثالث و قیصر امینپور در نوسان است اما آنان زبان شعر نیماییشان بسیار قدرتمند است ولی ترکی در شعر نیمایی تنها پوستهای از آن را در شعر خود دارد. علاوه بر اینها یک نوع آگاهی و هوشیاری در اشعار نیماییاش هست که آن را از عاطفه و تخیل و شهود که هیچ، حتی گاه از استحکام بیانی و زبانی نیز دور میکند.
«در آغاز خدا بود
و تنها خدا بود
و خدا تنها بود...
و خدا آسمان را
و زمین را آفرید
و شب را
و روز را آفرید
و ستارهها را به شب
و خورشید را به روز
و درخت را به پرنده
و پرنده را به آسمان بخشید
و تنهاییاش را به من...
و تنهایی خدا بزرگ بود
و من کوچک بودم
خدا تو را آفرید
تا تنهاییام را با تو قسمت کنم
و اینک خداست
و تنها خداست
و خدا همچنان تنهای تنهاست»
شاید گفته شود قرار بود در این شعر، سادگی کلام، شاعر را به چند سطر ساده ناب برساند که گسترده است و گستردگی دارد اما باید گفت از این همه مطولگویی نمیتوان گذشت و از آن چشم پوشید و از اضافهگوییهای شعر به خاطر 4 سطر کوتاه ساده ناب که چندان هم ناب نیست و آگاهی بر آن احاطه دارد، گذشت:
«و درخت را به پرنده
و پرنده را به آسمان بخشید
و تنهاییاش را به من...
و تنهایی خدا بزرگ بود...»
در صورتی که همین شاعر در مقام غزلگفتن که ظاهرا باید وزن و قافیهاش نیز بازدارنده باشد و شاعر را بیشتر به سمت ناخودآگاه پیش ببرد، کاملا برعکس عمل میکند. اتفاقا در غزلی که مضمونش با شعر نیمایی بالا همخوانی و یگانگی هم دارد؛ غزلی که بیشتر شکار سمت ناخودآگاه شاعر را نشانه رفته و به لحاظ بیان زبان، محکم است:
«تقدیر من این بود که نفرین شده باشم
تبدیل به این سایه غمگین شده باشم
تقدیر من این بود در این غار مجازی
تنهاتر از انسان نخستین شده باشم
صد بار به نزدیک لب آورد و فرو ریخت
نگذاشت که مست از می نوشین شده باشم...»
علاوه بر اینکه ترکی در غزل، روانی و سادگی کار را مثل اشعار نیماییاش به سطح زبان نمیکشاند، بلکه به آن اوج و بلندا میدهد و سادگیاش را با عاطفه درمیآمیزد؛ مثل چند بیت بالا و چند بیت ذیل:
«خدا میخواست در چشمان من زیباترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیراترین باشی
نمیگنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریاترین باشی
تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسیترین منظومه مولاناترین باشی...»
غزلی که از خود شاعر جلوتر حرکت میکند و زبان او را به اراده ناخودآگاهش میچرخاند. تازگی بیش از 60 درصد از غزلهای ترکی را دربرگرفته اما نوگرایی کمتر؛ بیشک او باید مواظب باشد که این نوگراییاش شبیه مثلا سهراب نباشد، چنان که در شعر ذیل هست:
«چِقَدَر مانده به پایان پریشانی من
چِقَدَر مانده به چشمان تو... ویرانی من
چند ساعت به طلوع گل مریم داریم
چند جام آینه باقیست به حیرانی من
چند نوبت که بخوابیم زمین میشکفد؟!
پاسخی ده به دل، این کودک پنهانی من!
چِقَدَر مانده که باران بزند خیس شویم
زیر باران برسد فصل غزلخوانی من
چند بوسه... که سرانگشت نوازشگر تو
بسترد نرم، عرق از تب پیشانی من...»
در واقع غزل هر شاعری باید شبیه نوع زیباییشناسی خودش باشد که نوع غزل ترکی، در کل بین زبان و تصویرسازی بیدلگونه و نوگرایی غزل امروز قرار میگیرد:
«جز تن تو که برهنهتری از روح نسیم
کیست پنهانشده در جامه عریانی من»
یعنی همان نوع زبانی که در غزل، اغلب شاعران غزلسرای بعد از انقلاب از آن پیروی کرده و میکنند.
عقلگرایی و خودآگاه سخن گفتن نیز در بخشی از غزل ترکی خود را نشان میدهد. بهنظر میآید ترکی، این نوع نگاه و عملکرد را فضیلت و ارزش شعر میداند؛ نگاه و عملکردی که در شعر قدیم هم از ارزش بالایی برخوردار بود، یعنی معناگرایی در شعر. در صورتی که معناگرایی در شعر امروز با شعر دیروز فرق میکند. یعنی اگر در شعر دیروز شاعر به سمت نظم و ناخودآگاه هم پیش میرفت اما در کلام و بیانش استواری و ادبیت را حفظ میکرد، باز دارای ارزش بود، در حالی که در شعر امروز اولویت تعقل بر تخیل معنا میدهد:
«بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آنکه گدایی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد
دل در تب و توفان تنوعطلبی چیست؟
باغیست که آلوده به آفت شده باشد...»
هر بیت دارای یک سخن نغز است اما آیا با سخن نغز گفتن، شعر تضمین میشود؟
غزلهای محمدرضا ترکی بین تازگی تعابیر و تصویرها (که گفته آمد)- که کارکردش را بیشتر در اشعار شاعران نوکلاسیک میبینیم- و نوعی گرایش اصیل که مثالش را و نوعش را در بالا مشخص کردیم و نوعی تعقل و معناگرایی نغزگونه و غیرشاعرانه و نیز زبان شعر قدیم، مثل:
«گلی زیبا به گلشن آفریدند
دلی از جنس آهن آفریدند!»
و نیز غزل شبیه ترانه، مثل:
«از دست رفتنهای من دست خودم نیست
مگذار آن را پای من، دست خودم نیست
دنیای من در دستهایت بود و گم شد
حس میکنم دنیای من دست خودم نیست»
و همچنین غزل محکم و استوار و پرتصویر و تازه شیون فومنیمانند، مثل:
«حوای ساده! چه کردی ایمان بارآورم را
در دست شیطان نهادی دستان عصیانگرم را...»
در نوسان است. علت این امر هم بیش از حد نزدیک بودن به زبان نوکلاسیک است که میتواند زبان غزل هوشنگ ابتهاج را از یک طرف به شعر دیروز و شعر شهریار و رهی معیری و از طرفی شعر امروز نوکلاسیک نزدیک کند اما از آنجا که ۲ ویژگی بزرگ دارد، این نوسانها در شعر ابتهاج تبدیل به سستی و کاستی نمیشود، زیرا قدرت کلام او و تسلط و اشراف همهجانبه ابتهاج بر شعر دیروز و غزل روزگار خودش، ضعفها و سستیها و کاستیها را در او تبدیل به قدرت کرده است؛ امری که هنوز در اشعار محمدرضا ترکی آنگونه که باید و شاید اتفاق نیفتاده است، اگر چه نشانههای این کمالیافتگی و تکامل قابل ردیابی و نشانههایش قابل شناسایی است.
این هم یکی از زیباترین غزلهای محمدرضا ترکی:
«حوای ساده! چه کردی ایمان بارآورم را
در دست شیطان نهادی دستان عصیانگرم را
یک لحظه، یک لحظه گم، نه سیب ماند و نه گندم
یک شعله بیترحم، آشفت خاکسترم را
ناگاه توفانی از غم، ما را جدا کرد از هم
پاشید در قعر دوزخ خاکستر پیکرم را
احساس کردم حرامم، یک روح نیمهتمامم
انگار گم کرده بودم آن نیمه دیگرم را
هر چند حسرتنصیبم، آواره عطر سیبم
اما تو را دوست دارم... دشمنترین یاورم را
دور از تو دور از بهشتم، در برزخ سرنوشتم
بگذار بگذارم ای دوست بر شانههایت سرم را
سهم من از تو همین است، از بوی تو مست باشم
عمری به راهت بدوزم چشمان ناباورم را».