نرگس روزبهانی*: داستان کتاب «اجارهنشین خیابان الامین» داستان شخصیت است تا موقعیت. ماجرا بر سر کفر و الحادی است که برای «جمال فیضاللهی» بعد از درگذشت همسر مؤمنهاش پیش آمده؛ جمال که برای شفای زن محبوبش به درگاه حضرت زینب(س) دخیل بسته است، از همه جا مانده و از آنجا رانده میشود و تمام باورهایش میسوزد و از دست میرود.
جمال حالا بیشتر از همه چیز به واقعه عاشورا شک کرده است. میگوید اگر یکی یکی باورها را بیاورند دوباره حالیاش کنند، هیچ جوری در کتش نمیرود که یزید حاکم وقت و سردار سپاه بیاید انتقام دشمن شکست خوردهاش را از یک طفل 6 ماهه یا یک کودک ۳ ساله بگیرد. میگوید با عقل جور در نمیآید سر به نیزه زدن، سر را در تشت طلا گذاشتن و قرار دادن آن جلوی یک بچه خردسال. میگوید اینها قصه است. اینها را شیخها از خودشان درآوردهاند، غافل از اینکه سرنوشت چه قصهتر از اینها که برای جمال در آستین دارد!
راه پرپیچ و خم زندگی جمال از ایلام شروع شده، از بندرعباس گذشته و رسیده به ترکیه و دیاربکر و غازی عینتاب و استانبول و آخر سر دمشق و حرم خانم رقیه! این البته سیر آفاقش بوده اما در سیر انفس ماجرا پیچیدهتر و راه طولانیتر بوده. جمال ولی از این همه عبور کرده و توانسته غبار تن در حریم دل بتکاند. (ص6)
علیاصغر عزتیپاک (متولد ۱۳۵۳ در همدان)، نویسنده و داستاننویس ایرانی است. رمانها و مجموعهداستانهای او نامزد یا برنده جایزههای ادبی مختلفی بوده است. او پیش از این رمانهای «باغهای همیشه بهار» انتشارات سوره مهر (۱۳۹۶)، «آواز بلند» انتشارات شهرستان ادب (۱۳۹۰)، «باغ کیانوش» انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران (۱۳۸۹) و «زود برمیگردیم» انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران (۱۳۸۶) را در کارنامه کاری خود داشت و این روزها با انتشار ۲ رمان «اجارهنشین خیابان الامین» و «تشریف»، رنگ و رویی تازه به فضای رمان دینی بخشیده است. شخصیت داستان سیاسی- مذهبی ما نه بسیجی است و نه روحانی. طرفدار عقیده و مذهب خاصی هم نیست. از قاطبه مردم است. نماینده مردم عادی است. جمال از کردهای ارکوازی ایلام است. سبیل گندهای دارد و گردنکلفت. یک جا بند نمیشود و آرام نمیگیرد. از 8 سال جنگ تحمیلی ایران و عراق که بازمیگردد، میزند در کار نصب پرده و دوخت و دوز، از شرکت نفت سر در میآورد و آخر سر میرود ترکیه؛ همان جایی که زن مؤمنهاش را میگیرد. آنجا که او را از دست میدهد. سربند جریان احقاق حقش از گندهلاتی در ترکیه با نام بایرام، با لات تمامعیاری به نام ارسلان قرهگوز بیک آشنا میشود. بعد کافر شدنش با ارسلان -رفیق گرمابه و گلستان- فیجمله نمیماند از معاصی که نکرد و مسکری که نخورد. در وصف این مقطع از زندگیاش میگوید داشتم پولدار میشدم، حلال و حرامش هم برایم فرقی نمیکرد. در همین احوالات است که رفیق شهیدش میآید به خواب برادرش. میگوید برو جمال را بردار ببر حضرت رقیه. این میشود که راه ارسلان هم میافتد به حرم و این میشود که جمال یکهو خودش را وسط معرکه سوریه میبیند.
عمق رفاقت نویسنده با جمال در تصور نمیگنجد. نویسنده حرفهای چنان با شخصیت عجین شده که گویی در جلد او رفته و ذوب شده و میتواند مثل او فکر کند، بفهمد، بیندیشد و حرف بزند. تمام کتاب بیآنکه یک جمله جا بیفتد با لحن و زبان و آهنگ کلمات جمال گفته شده است. نویسنده ترجیح داده جمال را روی یک صندلی بنشاند مقابل ما و در حالی که سبیلهای پهنش و قد و قامتش را میبینیم به قصههای او درست از منظر دید او و با روایت او گوش کنیم؛ بیآنکه دست ما را بگیرد، در یکی از این صحنهها توقف کند و جای جای آن را با جزئیات و طمأنینه نشانمان بدهد. خیر، این حرفها نیست، نویسنده میخواهد فقط نگاه جمال باشد و بس!
من میگفتم ارسلان کسی نفهمد ما آمدیم اینجا قرآن میخوانیم. آبرویمان میرود. میگفت ولی این چیز خوبیست. میگفتم آره ادامش میدیم ولی نگذار کسی چیزی بفهمد. (صفحه ۴۵)
عزتیپاک تمام تلاشش را کرده که از زبان و دید «جمال» همه آنچه در 8 سال جنگ با سوریه اتفاق افتاده است را برای ما تعریف کند و فروگذار نکند. همه چیز را از اینکه جنگ را کردها به تحریک آمریکا شروع کردند و بهانهشان این بود که شناسنامه ندارند تا اینکه به ما بفهماند دستکم ۳ جریان داشتند در این کشور علیه دولت میجنگیدند که فقط یکیشان داعش بود. جمال شیعه ایرانی ساکن خیابان الامین از خشم و نفرتی که نسبت به «ایرانی» و «شیعه» ایجاد شده بود، قصهها میگوید و مظلومیت این اقشار را به تصویر میکشد. در این بین عزتی پاک تلاش میکند تا قصه افغانستانیها و لشکر فاطمیون را هم از قلم نیندازد و حتی برای مخاطب روشن کند که مبادا بعد از این بخواهی درباره اهل سنت بد فکری کنی و حساب آنها را از وهابیها و داعشیها جدا میکند. خردهداستانهایش بیبدیلند و وحدت انداموارشان برای تکمیل پازلهای رفع شبهات جنگ سوریه است.
گفت والا من تو زندگیم به هیچکس حسودیم نشده بود. اما امروز به تو حسودی میکنم. گفتم برای چی؟ گفت چرا تو باید قرآن بلد باشی اما من بلد نباشم، گفتم خب تو هم یاد بگیر. گفت ما از این حروف سر در نمیآوریم. راست میگفت. خب! این ترکها را آتاتورک بیچاره کرده؛ با تغییر خط، بنده خداها حروف الفبای عربی بلد نیستند، بنابراین قرآن هم بلد نیستند بخوانند. گفتم کاری ندارد همهاش ۲۸ تا حرف است یادت میدهم و شروع کردیم؛ شبها با هم عربی کار میکردیم. بله دیگر! ۲ نفر که تا دیروز شبنشینیشان عرق، ویسکی، تریاک، وافور و مافور بوده، حالا قرآن گذاشتهاند وسط، این دارد به آن الف لام میم یاد میدهد. (صفحه ۴۳)
این اثر از نشر معارف هماکنون در فروشگاههای معتبر کتاب در سراسر کشور موجود است.
* نویسنده و منتقد ادبی