حالا پس از یک تایم طولانی بیکاری
شکر خدا قسمت شده توفیق اجباری
آخر به ما هم چیزکی ماسید، البته
بعد از گذر از تپههای «چیز» بسیاری
دیگر پدر این آخریها، توی «رو» میگفت:
«جای تو انباریست! در این خانه سرباری!»
پیگیر اخبار تو بودم توی انباری
«کف کردم» از اینکه خدای علم آماری
کلا هدفمند و دقیق و منسجم هستی!
ما گیج و شوت و اسکل و منگیم انگاری
«کف کردم» و «کف کردم» و هی باز «کف کردم»
از اینکه پیش عزوجز ما، چو دیواری
وقتی که بابا دید «کف» دارد مزایایی
در آمدم با احترام از توی انباری
ممنون! عملکردت چه شغلی عایدم کرده!
دادم به «لوکس» و «نخل زیتون» قول همکاری