آوردهاند که روزی مریدی منورالفکر با خر خویش، بهگاز به خانه پیر دانا میرفت. از بس معجول بود که خر خود را روی پل خرکینگ (پارکینگ خر) همسایه پارک نهاد و از خر پیاده شد. قفل گردن خرش را نصب کرد و به تاخت در خانه پیر دانا را زد. پیر دانا دکمه افاف را خرچ فشار داد و مرید وارد شد.
پیر مشغول تحقیقات علمی بود. مرید که بدون هماهنگی قبلی آمده بود، ابتدا گوشی خود را از جیب جامه خودش خارج کرد و وارد فضای مجازی شد. پیر دست از کار کشید تا پرابلمات مرید را سالو نماید. مرید گفت: «ای پیر دانا... من از مردمان التماس تفکر دارم... چرا ما واکسن خارجی نمیخریم که مارک آمریکایی اصل است؟ عین عطر مشهد تا ابد میماند و حتی اگر رفتی آنور، میتوانی عین مرتضی پاشایی وصل بمانی به اینور!؟ خوشاندامی میآورد و خوشبختی... هر روز صبح نان بربری میخرد و بچه را مکتب کودک میگذارد. انتگرال سهگانه حل میکند و اصلا هم درد ندارد. رنگبندی دارد و همه کشورهای اروپایی از این برای اقوام خود بردهاند و جملگی راضیاند».
پیر که از گشادی دهان مرید و کوچکی مغز او به تنگ آمده بود، به نشانه خاموشی چنین ابلهی سکوت کرد؛ نگاهی عاقل اندر سفیه به او عرضه داشت. پند را به حکایت بعدی واگذار کرد و با لگد مرید را از خانه بیرون انداخت.